سلام
من از بچگی عاشق کتاب بودم. می تونستم ساعت ها بشینم و کتاب بخونم. یادمه هفت ساله بودم که توی یکی از کنجکاوی های پایانی ناپذیرم کلی کتاب قدیمی توی انباری خونه پیدا کردم. تازه کلاس اول را تموم کرده بودم. ولی نشستم به خوندن. این قدر طول کشید که مامانم با دلواپسی دنبالم گشته بود و در نهایت من را درحالی که کف انباری نشسته بودم و کلی کتاب دور و برم بود پیدا کرده بود.
کلاس پنجم دبستان که بودم یک گنج توی کمد خونه مادربزرگ پیدا کردم. کتاب های خاله و دایی کوچیکه که ازدواج کرده بودند و رفته بودند خارج از ایران و کتاب هاشون را در خونه پدری جا گذاشته بودند.
چندتاییش را دزدکی برداشتم و با خودم بردم خونه. می دونستم مامان اجازه نمیده این کتاب ها را بخونم برای همین بعد از این که همه می رفتند و می خوابیدند من زیر پتو و با چراغ قوه می خوندم. کتاب دزیره را 6 باری خوندم و یادمه اسامی سخت فرانسوی مثل روبسپیر که برام سخت بود تلفظش، با تلفظ خودم می خوندم!!!!
اول راهنمایی که بودم بابا برای مامان کتاب سینوهه را از یکی از دوستانش به امانت گرفت. مامان که می دونست من عاشق کتاب خوندنم جلد دوی کتاب را جایی مخفی کرد که من نتونم بخونم ولی غافل از این بود که اردیبهشتی کوچولو کنجکاوتر از این حرف هاست که بشه ازش چیزی مخصوصا اگه مورد علاقه اش باشه را پنهان کرد. (البته هم من و هم مامان پنهان کارهای خبره ای نیستیم!)
در مدت زمانی که مامان جلد یک را می خوند من جلد دو را خوندم و چون سرعتم بیشتر مامان بود وقتی تمومش کرده بودم هی یک جوری که مثلا مامان متوجه اصل قضیه نشه ازش می پرسیدم کی کتاب را تموم می کنه؟!
وقتی جلد یک را خوندم تازه فهمیدم چی به چی بوده! یادمه اون روزها از خودم می پرسیدم مگه خواهر شدن چه مشکلی داره که این خانمه این قدر سینوهه را به خاطرش تیغ می زنه؟!
بیشتر پول عیدی هام صرف خرید کتاب می شد و همیشه به کتابخونه ای که به مرور تک تک کتاب هاش را با علاقه خریدم افتخار می کردم و می کنم.
من روی هیچ چیز توی زندگیم تعصب ندارم الا کتاب هام. یک جوری روش تعصب دارم. کثیف نشه، خراب نشه، گم نشه، اگه به کسی امانت بدهم و دیر کنه یا گم کنه کلافه میشم.
به خاطر همین تعصب بوده که بخشش هیچ چیز توی زندگیم به اندازه کتاب هم برام سخت نبوده.
چندی پیش داشتم کتاب خونه کوچک خونه خودمون را مرتب می کردم. (کتاب خونه ام در خانه پدری دست نخورده مونده ) چون خونه ما کوچکه و امکان اضافه کردن کتاب خونه دیگری نیست، تصمیم گرفتم تعدادی از کتاب هام را که مدت ها بود نگاهی هم بهش نیانداخته بودم و احتمال بازخوانیش کم بود را از کتاب خونه بیرون بکشم تا جا برای کتاب های تازه باز بشه.
کتاب ها یک گوشه روی هم بود و من با دلم کلنجار می رفتم که چی کارش کنم که باران پاییزی عزیز من را به یک چالش دعوت کرد که حقیقتا یک چالش هم هست. (می تونید جزییات این چالش و دعوت را در وبلاگ خودش بخونید)
خوب حقیقتش اینه من هنوز این قدر دلبستگی به کتاب هام دارم که نمی تونم اون ها را روی نیمکت بگذارم و برم. دیروز عصر که رفتم پارک مرتب به نیمکت ها و آدم هایی که روش نشسته بودند نگاه می کردم و هی سبک سنگین می کردم که آیا این ها دریافت کننده های خوبی برای کتاب های عزیز من هستند؟!
پسرهای جوانی که کنار هم بودند ولی مدام با گوشی هاشون بازی می کردند و پشت سر هم سیگار می کشیدند. دخترهای جوونی که آرایش های غلیظی داشتند و زیر چشمی به رهگذران مذکر نگاه می کردند و می خندیدند. پیرزن هایی که با صدای بلند پشت سر دیگران غیبت می کردند و بچه های شیطون که با هر چیزی به دستشون می رسید، بازی می کردند و...
البته نمی خواهم سیاه نمایی کنم ولی تعداد کسانی که حس می کردم واقعا به مطالعه علاقه مندند کم بودند.
اینه من ترجیح می دهم کتاب هام را به کتاب خونه اهدا کنم و یک کتابخونه کوچک وسط یک پارک باصفا را هم در نظر گرفته ام. از باران پاییزی عزیز هم تشکر می کنم که سبب خیر شد و این انگیزه را بهم داد.
به رسم این بازی یا چالش باید پنج نفر را برای این امر نیک دعوت کرد:
1- آنای عزیزم که می دونم قبلا چندین کتاب به کتاب خونه و کلی دوست اهدا کرده.
2- گل آبی عزیز که اونم همین جوری دست و دلبازی خاصی در زمینه کتاب داره.
3- آقای بی ربط که می دونم خیلی اهل کتاب و مطالعه هستند.
4- مهرپرور عزیز که شخصیت بسیار بخشنده ای داره.
5- برای تو دوست داشتنی به خاطر این که این حرکت به شهر خودم هم برسه.
امیدوارم خدای ناکرده این دعوت از سمت من باعث نشه این دوستان به زحمت بیوفتند و امید است این یک حرکت زیبا و دائمی باشه برای بالا بردن فرهنگ کتاب خوانی.
خانوم اردیبهشتی عزیز ممنون از شما. میدونید خیلی خوشحالم که دعوت من رو رد نکردید و به زیبایی هدیه دادن رو انجام دادید. مطمئنم اگر دباره بخام کتاب جایی بگذارم و یا هدیه بدم مطمئنم که در انجام این کار تنها نیستم و همدلانی دارم با اینکه فرسنگها دورند اما با محبتند . باز هم سپاسگذارم
جقد جالب توضیح دادین. من علاوه بر کتابا رو لوازم التحریر و جزوه هام هم همیینقد حساسم. امیدوارم چالش بعدی در زمینه لوازم التحریر نباشه ;)
منم دلم نیومد بذارم تو پارک. همش میترسیدم آتیش معتادا شه یا ذغال کباّب! واسه همین به کتابخونه محل کارم هدیه کردم.
منم این دل نگرانی را برای کتاب های عزیزم داشتم
منم مثل شما عاشق کتابام هستم. ولی اثاث کشی های مکرر باعث شد سه تا کارتن هدیه بدم به کتابخونه. یه مقداری رو هم گذاشتم امانت توی محل کارم که استفاده کنن. یه مقداری رو هم فروختم.
گذاشتن توی پارک خوب نیست چون در دسترس افرادی قرار میگیره که بهش اشتیاق و نیاز ندارن.کتابخونه خیلی بهتره.
منم همیشه این فکر را می کنم
سلام
چطوری کشف کردی من بخشنده هستم
یعنی میگی اشتباه کردم؟
به شما افتخار میکنم خانوم اردیبهشتی
حالا ک همه مشاهده کردیم شما چقدر میتونین بخشنده باشین
چالش بعدی
تبلت
خدا را شکر تبلت ندارم
خدا لخند زد ودختر افریده شد روز لبخند خدا مبارک
ای بابا خانم اردیبهشتی ، گمون نکنم از من کتاب خون تر پیدا کنید ، منتها بسکه تو ذوقم زدن دیگه زده شدم ،
مثلا" تو هر مقطعی من کتابای درسی - علمی - رمان اون مقطع رو می گرفتم بعد چون مستاجر بودیم و تعداد کتابا زیاد بود گفتم اهداشون کنم به یه مدرسه ای چیزی ، اونا هم کلی ناز و منت که حالا باید ببینیم و خوب باشه و چه چه
همشونو دادم نون خشکی ؛ خیلی شیک و مجلسی
خوب من مقاطع بالاتر را می خوندم اگه دقت کرده باشید!
راستی روز جهانی وبلاگم نزدیکه
پستشم ، پست ثابته وبمه
قبلن این کار رو کردم.
کتاب «سلوک به سوی صبح» از «هرمان هسه»، آخرین کتابی بود که فرستادمش سفر، ....
http://idleuser.blogfa.com/post/543
آدم باید با کتاب زندگی کنه، بعضیاشون میان که بمونن، بعضیاشون میان که برن، بعضیاشون میان که در وقت مناسب برن پیش یه دوست عزیز،...
یادم افتاد. یعنی الان دیگه شرکت نمی کنید؟!
خب من هی اومدم سر بزنم ببنم کامنتم رسیده نرسیده که تایید نشده ظاهرا" بهر حال
یکشنبه ای روز جهانی وبلاگ نویسی هست ، از ماهی دعوت رسمی کردم ، بعدش اومدم سراغ شما
یاد چالش آب یخ افتادم ، بهر حال ، روزتون پیشاپیش مبارک و من منتظر اون پست روز جهانی هستم
دیروز خیلی سرم شلوغ بود
سلام.
چه حرکت زیبایی.
هدیه دادن رو خیلی دوست دارم ،بیشتر از هدیه گرفتن.
اما متاسفانه کتاب ندارم
چرا؟
من با خواهرم و دختر خالم تو زیرزمین خونمون کتابخونه ساخته بودیم یه عالمه هم کتاب داشتیم، خاطره ت منو یاد اون روزها انداخت.
سلام خانوم اردیبهشتی
ممنونم که من رو به این بازی دعوت کردی من همیشه عاشق بخشندگی و هدیه دادن بودم و حالا کتاب
باید توی کتابخونه ام بگردم و همچنین دنبال راه قشنگی که این کتاب ها رو هدیه بدم
البته منم تصور نمی کنم که توی پارک رهاشون کنم درصد اینکه دست ادم اهل مطالعه بیفته خوب نسبتا کم
بازم ممنونم از چالش قشنگتون
خوشحالم که ازش استقبال کردی
نمی خوام از کسی دعوت کنم، ...
من برنده شدم
اوناییکه دعوت کردم همشون همانند اعداد فیبوناچی دارن ادامه میدن
تا چند روز دیگه با کتابهای چالشی به دور کره زمین یه نوار کتابی درست میکنیم و رکورد گینس رو عوض میکنیم
با سلام و خسته نباشید خدمت یار دیرینه...
میدونید که من یکی از خواننده های خاموشتون هستم جز یکی دو مورد که روشن شدماز وبلاگ قبلی باهاتونم و در اولین فرصت نوشته هاتون رو میخونم ولذذذذذت میبرم ...با این پستتون منو به سالهای دور و دزدکی کتاب خوندنام بردید و...من سه سال تو مدرسه دخترم تو کتابخونش عضو بودم و90درصدکتابهای اونجارو بااشتیاق تمام خوندم و الان هم تا جایی که بتونم کتاب میخرم حتی دست دوم:.....وبعضی از اونارو به دوستان هدیه میدم...ولی روشون خیلی حساسم و وقتی کتابی رو پاره و کثیف میبینم کلی کلافه میشم ...امیدوارم موفق باشی و سربلند ...بازم یه تعداد کتاب گذاشتم بدم کتابخونه ...با پارک هم شدیدا مخالفم.یاحق
منم خیلی روی تمیزی و سالم موندن کتاب حساسم
shadmaneh
خوبه که من رو دعوت نکردید
سپاسگذارم از این بابت
برای بالا بردن فرهنگ کتابخونی، ارزون کردن کتاب، هبه کردن کتاب یا اینکه روی نیمکت گذاشتن راهی کم راندمان هست. چون کتاب جایگاهی در محاوره، فرهنگ و رفتار ما نداره. کتاب یه جور خلوت عاشقانه س
ارادتمند
زت زیاد
الان طعنه زدید آقای شادمانه؟!؟!؟!
چاره ای نیست... هیچ فضای کافی برای همه کتاب هامون نیست... من خودم توی آخرین جابه جایی واقعا جاشون گذاشتم خانه پدری. اما دلم عجییییب تنگشون میشه گاهی.
منم زیاد کتاب دادم به کتابخونه ها... معمولا اونجایی که خودم همیشه مهمانش بودم!
راستی میتونیم کتاب هامونو در اختیار همدیگه بذاریم!!!؟
بله! البته! چرا که نه! مهم ترویج فرهنگ کتاب خوانیه
shadmaneh
سلام« متاسفانه کمتر تونستم حرفم رو اونطور که میخوام بزنم. غالبا حرفهام حاشیه زیادی داره
کامنت رو خوندم« چیز دو پهلو ندیدم جز زت زیاد
من از این واژه خوشم می اد« وقتی سرکیف باشم استفاده میکنم. امیدوارم سوء تفاهم برطرف شده باشه
نه آخه گفتید ممنون که من را دعوت نکردید! سپاسگزارم و ...
ایده جالبیه! من کتاب زیاد امانت میدم اما تا حالا کتابی رو نبخشیدم!
البته بیشتر کتابهام بعد بازسازی خونه مون تو انباری مونده و سختمه بخوام برم سراغشون!
در جالب خانم اردیبهشتی! من چند روز بود اینجا نیومده بودم و حالا فهمیدم به چه چالشی دعوت شدم. جالبتر این که من مدتهاست چنین تصمیمی گرفتم و یک ماه پیش کتابها رو آماده کردم! انگار افکار خوب روح جهان رو تحت تاثیر قرار میده و فراگیر میشه. دوست وبلاگی عزیزی قرار شده کتابهای من رو به کتابخانه معلولین همدان برسونن.
پس تو دعوت نکرده اجابت کردی!
سلام، صب بخیر
منظورم این بود که خوبه دعوتم نکردید، اخه دعوت میکردید اگه می پذیرفتم، کاری انجام داده بودم که باورش نداشتم، اگه نمی پذیرفتم، شما ناراحت میشدید که یه دعوتی کردید و من نپذیرفتم
از این بابت خوب بود که دعوتم نکردید
متوجه شدم
نمیشه کتاباتونو بمن اهدا کنید
چه جوری؟
منم کتاب خوب میخوام. میگیرم میخونم... بعدشم به هرجا گفتید اهدا میکنم!! نظرتون چیه؟
عالیه