رویایی که با من سخن گفت...

 سلام

دیشب رویای عجیبی دیدم.

در یک ساختمان بزرگ و ویلایی بودیم با اتاق های متعدد ولی خالی. شاید ده ها ویلا به همین سبک کنار هم بود که حیاط و فضای سبز مشترکی داشت که با هیچ چیزی از هم جدا نشده بودند و من و آقای اردیبهشتی و پسرک توی یکی از این ویلاها بودیم. شب رسیدیم و صبح روز بعد، پس از گشت و گذار تو خونه و طرح ایده هایی برای چیدمان خانه یک دفعه به یاد آوردم که کودکی دیگه ای دارم که دیشب توی ماشین جاش گذاشتم. به شدت وحشت زده شدم. چه جور آدمی می تونستم باشم من؟ چه طور این کودک را فراموش کرده بودم؟ احتمالا تا الان مرده بود. بدون غذا و توی این گرما! خدایا!

از شدت وحشت توان حرکت و رویارویی با حقیقت را نداشتم. برای همین آقای اردیبهشتی رفت سراغ کودک و بعد از دقایقی که به سختی گذشت همراه با یک نوزاد و یک دختر پنج ساله برگشت که هر دو گرمازده و بی حال بودند ولی غیر از اون به  نظر سالم می رسیدند. آقای اردیبهشتی نوزاد را به من داد و دختر را برد که بهش رسیدگی کنه.

خدا را شکر می کردم که نوزاد را از دست ندادم. بهش آب دادم و سریع خوب شد و شروع کرد به کنجکاوی کردن و قن و قون کردن. بعد سراغ دخترک رفتم. دخترک دست آقای اردیبهشتی را گرفته بود و نسبت به من حالت قهرآلودی داشت. از زیر چتری های خرمایی رنگش با شک و بی اعتمادی بهم نگاه می کرد. در تلاش برای به دست آوردن دلش، از ذهنم گذشت که توی این مدتی که در ماشین تنها رها شده بودند، اون بوده که با وجود سن کمش قوی بوده، خودش را نباخته و از نوزاد مراقبت کرده و خوراکی اندکش را مدیریت کرده بوده.

جالب این جا بود که هر دو کودک برهنه بودند و فقط یک لباس زیر به تن داشتند. و جالب تر این که منی که منتظر یک کودک بودم از دیدن دو کودک در سن های متفاوت اصلا تعجب نکردم.

 

همان نیمه شب که از خواب بیدار شدم خیلی روی این رویا فکر کردم. نوزاد جنسیت مشخصی نداشت. مشخص نبود که دختره و یا پسر. انگار اصلا مهم نبود. فقط برای بودنش دوست داشتنی و خواستنی بود. شاد بود و راضی و به سرعت با دیدن کوچک ترین توجه و مراقبت راضی شد. ولی دخترک؟ اون ساکت و بی اعتماد بود.  رنجیده خاطر. یک دخترک پنج ساله که احساس تنهایی و طردشدگی می کرد.

این رویا چه پیامی برای من داشت؟!

 

(ادامه مطلب)

    

اپیزود اول:

من کودک اول خانواده بودم. تا پنج سالگی حاکم مطلق قلب مامان و بابا. برای دوست داشته شدن همین بودنم کافی بود. یک دختر آروم و ساکت و بسیار کنجکاو ولی نحس. تو فامیل پدری اولین نوه بودم. نوزاد زیبا و دوست داشتنی. تو فامیل مادری چهارمین نوه. قبل من دو دخترخاله ام بودند با تفاوت سنی قابل توجه و بعد پسرداییم که فقط هفت ماه از من بزرگتر بود.

هیچ گاه برام رقابت معنی نداشت. حتی جنسیت. من همون جوری که بودم خواستنی بودم.

پنج ساله که شدم متوجه تغییراتی در ظاهر مادرم شدم، تپل تر شده بود. برام توضیح دادند که یک نی نی در شکم مادرمه که قراره خواهر یا برادرم بشه. و من از همون روز سرسختانه خواهر می خواستم. روزها کنار مادرم که به پهلو دراز کشیده بود، می نشستم و قربون صدقه خواهر خوشگلم می رفتم و براش شعر می خوندم. در ذهن کودکانه ام برای بازی با خواهرم نقشه ها می کشیدم.

تا این که یک روز بی خبر مامان رفت. من تو خونه با مادربزرگم تنها بودم و بی صدا منتظر. تا این که تلفن به صدا در اومد. من در گوشه ای از خونه بزرگ پدربزرگم پنهان شده بودم. جایی که هم می تونستم مادربزرگم را ببینم و هم صداش را بشنوم. مادربزرگم گوشی را برداشت. با خوشحالی فریاد زد "پسره؟ سالمه؟ خدا را شکر!" چشم های مادربزرگ برق می زد. صداش از شادی می لرزید.

ولی من حس متفاوتی داشتم. حس می کردم بهم خیانت شده. من یک دختر می خواستم. یک خواهر دوست داشتنی که باهاش ساعت ها خاله بازی کنم. ولی اون ها به جای خواهری که تا آخرین لحظه منتظرش بودم یک پسر برام آورده بودند و عجیب این که خوشحال هم بودند. از این که بچه به جای دختر، پسر شده به جای این که متعجب یا ناراحت باشند، خیلی هم شاد و هیجان زده و خوشحال بودند.

مادربزرگم این قدر غرق شادی بود که متوجه نشد من با احساس شکست و سرخوردگی و خشم به آرومی به سمت حیاط خلوت پشت خونه رفتم و رو به آسمون از خدا مرگم را خواستم.

من احساس می کردم بهم خیانت شده. بهم کلک زدند. خیلی حس بدی بود. اون ها تمام این مدت می دونستند و به من نگفته بودند. حتی اشاره ای هم نکرده بودند که بچه ممکنه پسر باشه تا من آماده باشم و احساس سرخوردگی نداشته باشم (البته اون زمان این موضوع را متوجه نشدم بعدها برام سوال شد). برای اولین بار جنسیت برام معنا پیدا کرد. احساس کردم اون ها دختر دوست ندارند. دختر بودن یک عیبه. اون ها از این که بچه شون دختر نشده بود و پسر شده بود، خوشحال بودند. و این باعث شد من دیگه مثل سابق نباشم. از اون روز به بعد چیزی در من فرو ریخت. من نسبت به دختر بودن حساس شده بودم...

 

ادامه دارد...

 

پیوست: پاسخ تمام کسانی که پرسشنامه تکمیل شده را ارسال کرده بودند را فرستادم. اگه کسی از قلم افتاده، لطف کنه و یادآوری کنه. 
نظرات 16 + ارسال نظر
آبی دریا چهارشنبه 3 تیر 1394 ساعت 12:20 http://ghadaghan1.mihanblog.com/

سلام.
شاید اینروزا این بخش از گذشته تونو زیاد مرور کردین که همچین خوابی دیدین!
چرا با اینکه میدونستن بهتون نگفتن؟؟کاش آماده تون میکردن.
و اون ذوق و خوشحالی بعدش که اوضاع روبدترکرده.

بله! این روزها خیلی دارم به زنانگی طرد شده ام فکر می کنم. به خشمی که در درون دارم. و این رویاها نشانه هستند

آبی دریا چهارشنبه 3 تیر 1394 ساعت 12:31 http://ghadaghan1.mihanblog.com/

منم از بچگی متوحه این تقاوتها و تبعیضها در رفتار بزرگترها شدم. اینکه جنس پسر رو برتر میدیدن.ومن رنج میبردم از اینکه دخترهستم.از اینکه جنسیتم چقدر محدودیت وضعف برام بهمراه داره.
یادمه یه بار توی جمع فامیلی صحبت از جنسیت شد .من اون موقع شایددوزارده سیزده ساله بودم..بزرگترا به اتفاق موافق جنس پسربودن ،یه خاتمی گفت پسر چشم وچراغ خونست .، منم خیلی سریع در واکنش به ایشون گفتم پس چرا پسرای بیشتری نیاوردین که خونتون چلچراغ شه؟؟بعدم در بهت بقیه اتاق رو ترک کردم.

بزرگترین خیانت ها را زنان به زنان می کنند. با طرد کردن زنانگی و دخترانشون

حقی چهارشنبه 3 تیر 1394 ساعت 14:20

خیلی کثیف و نجسی
بیمار کثاقت
بازم معلوم نیست مخ کدوم دو تا بدبختی رو میخوای بزنی یه نوزاد و کودک پنج ساله بی اعتماد
بی شرفیهات به قران انتها نداره وقیح نجس

امیدوارم همین ادبیاتت شب اول قبرت رو تار و ظلمانی کنه، چیزی که به واسطه ش دنیا و روزای روشن من رو تیره و تار کردی
نجسسسس نجسسس نجسس

خدا به شما شفا عنایت کناد

ماهی سیاه کوچولو چهارشنبه 3 تیر 1394 ساعت 14:42 http://1nicegirl8.blogsky.com

نمیدونم کجا خوندم یا شنیدم
اینکه سیر تکاملی انسان اینطور تعریف میشه
پنج سال اول زندگی هر چی باشه و هر طور زندگی کرده باشی و شخصیتت شکل گرفته باشه پنج سالهای بعدی تکرار پنج سال اوله... برای همین تا پنج سالگی میشه سن شخصیت سازی اینکه بچه در آینده چه خلق و خویی داره و رفتارش در آینده چطوره و بسیار مورد اهمیت هستش و اینکه پدرومادرها باید مراقب رفتارشون تا این سن باشن
هر چی رخ بده میشه آینده بچه ... از چیزی بترسه یا امرونهی بشه یا مواخذه بشه یا تشویق و خلاصه همه چیزا و ما هر چی بزرگتر میشیم پنج سال اول رو تکرار میکنیم ...
اما راجع به قسمت دوم پست نمیدونم قراره چند تا اپیزود باشه ولی نظر خودمو میگم
حس میکنم فرزند دختر احساس واقعی شماست یا مثلن کودک درون شما ...احساسی ک بالغ اونو نادیده گرفته
یعنی اول والد و بالغ ها محیطی اونو نادیده گرفتن بعد والد و بالغ درون شما ک البته به نظر من خیلی هم زود شکل گرفتن...
نوزاد قسمت ضعیف و محبت طلب و معصوم وجود شماست ...
قسمت جالبش از نظر من اینه آقای اردیبهشتی نوزاد دختر رو رسیدگی میکنه یعنی قسمت رنج دیده و طرد شده شما و این خوبه ولی بدش اینه ک خودتون نسبت بهش بی رحم هستین
حالا اینو داشته باشین تا اینو بگم فرزند دختر با اینکه توسط اطرافیان رسیدگی میشه ولی هنوز حس خوبی به شما نداره
دیگه خودتو تو آینه وجود خودت دیدی دخترم:)
اما نوزاد :
اینقدر اسیر رتق و فتق امور شدی (نوزاد کنایه از چیه؟اگه گفتی؟گرفتاریهای روزمره ک خلاصی نداره و هر روز به خودتون نوید میدین زمان بگذره روزهای بهتری میادش) چیزای دیگه رو فراموش کردی (درونیات خودتون منظورمه)...
این یه نوعش بود و نوع بعدی تحلیلم اینه
فرزند دختر خودتونین ک به طرز غریزی هه... خودتون سرکوبش میکنین حتی در خواب(غریزی یعنی اینطوری باور کردین و عادت)
فرزند پسر هم داداش شماست ک تو ناخودآگاه هم... توجه شما هم به اون بیشتره
احتمالن بی ربط توضیح دادم ولی تحلیل باحالی بودش:))
شما را به خواندن کتاب وضعیت آخر توماس آ هریس دعوت میکنم ...تاریخ این کتاب تو کتابخونه پدرم برای ده سال پیشه یعنی زمانیکه من پنج سال اول رو رد کردم و چه حیف:|

تفسیر جالبی بود.
ولی راستش من رویام را با حس و حال خودم توصیف می کنم.
هر دو کودک خودم بودند ولی در برهه های زمانی مختلف. نوزاد، شرح حال زندگی من قبل از پنج سالگی بود. زمانی که بدون تصوری از جنسیت خودم را محبوب و کافی می دونستم.
کودک پنج ساله نماد دوره بعدی زندگی من، بعد از تولد بردارمه. که تصور رهاشدگی و طرد شدن داره. بی اعتماده و دیگه مثل اون نوزاد در بیان احساسات و وجودش احساس آزادی نداره.
داره خودش را بازداری می کنه.
چرا به من اعتماد نکرد؟ چون نسبت به مادرش بی اعتماده. همون طور که من بودم. من احساس کردم مادرم و همه زن های اطرافم به من خیانت کردند.
و فکر می کنم آقای اردیبهشتی هم نماد مردانگی مهربان و پذیرا بود و نه خودش.
در قسمت های بعدی متوجه اش میشی

ماهی سیاه کوچولو چهارشنبه 3 تیر 1394 ساعت 15:12 http://1nicegirl8.blogsky.com

خانوم اردیبهشتی خدارو شکر میکنم با وبلاگ شما آشنا شدم
بیشتر چیزایی ک یاد گرفتم از وبلاگ قشنگ شماست و البته آرشیو پرفکت وبلاگ قبلی
اینو نوشتم تا بدونین اگه مخالفانی دارین موافقان هم پرچمشون بالاست
منتظر اپیزودهای بعدی هستم

ممنون ماهی جون

یاسمین پنج‌شنبه 4 تیر 1394 ساعت 11:20

چرا حالا سوت می زنی یاسمین جون؟

mahpari پنج‌شنبه 4 تیر 1394 ساعت 11:29 http://mahpari.blogsky.com

واااااى اصلاً یادم رفت چى میخواستم بگم
خدااا به دور
انگل وبلاگى این مدلى ندیده بودم
(( حقى ))
به خدا مردم بىى عقل و بى کارن ! خدا رحم کنه به هممون.

خودت را اذیت نکن ماهپری جان
حقی من را آزار نمیده. چون اصلا مخاطبش من نیستم.

نیره پنج‌شنبه 4 تیر 1394 ساعت 12:57

خیلی جالب بود
اون ویلاهای بی وسایل چطوری تفسیر میشن؟
ضمنا روان شناسی به صورت عملی هم تو دانشگاه کار میشه؟ من فکر کردم فقط تیوری کار میکنن

چند تا حدس می تونم بزنم. راستش چون رویای منه، حسی که من نسبت بهش دارم به این خواب معنا میده.
خانه خالی که تازه واردش شدم برای من نمادی از مرحله تازه ای است که تصمیم دارم شروعش کنم. خونه پر نور، بزرگ و چوبی بود و حس خوبی بهم می داد.

راستش تو دانشگاه ها معمولا به ندرت کار عملی صورت می گیره. حالا در گرایش بالینی کمی بیشتره ولی در کل تئوریه. اون چیزی که در عمل به درد می خوره مربوط به دوره های کارورزی بعد از ارشد و دکتراست.

یاسمین جمعه 5 تیر 1394 ساعت 01:27

همینجوری.
دیدم در حال حاضر چیزی به ذهنم نمیرسه گفتم تا جواب به ذهنم برسه یه حرکت مفید کرده باشم

یاسمین جمعه 5 تیر 1394 ساعت 01:32

یه چیزی بگم؟
شاید بخاطر پسر بودن فرد به دنیا اومده خوشحال نبودن.
منظورم اینه صرفا جنسیت شاید براشون مهم نبوده.

ما که در جریان نیستیم شاید تعداد فرزند پسر کم بوده در خانوادتون،به همین خاطر خوشحال شدن.یا شاید خوشحالیشون فقط واسه یه قدم نو رسیده بوده.
البته بازم چون شما روبرو بودید با اون جریانات بهتر میدونید،من حدس زدم یکم.

مسلمه برای سالم بودن بچه خوشحال تر بودند ولی بعدها مادرم گفت بهم که پدرم پسر می خواست.

یاسمین جمعه 5 تیر 1394 ساعت 01:38

من فکر میکنم بچه های اول هر خانواده معمولا بعد از تولد خواهر برادر کوچک همچین حسی پیدا میکنن.
بنظرم نوع مدیریت پدر و مادر خیلی مهمه که جوری رفتار کنن حس های منفی فرزند بزرگشون کم بشه.

مثلا شما نسبت به پسر بودن ایشون حساس بودید.بقیه فرزندان ارشد به چیزهای دیگه ای ممکنه حساسیت پیدا کنن.

یاسمین جان حقیقت اینه که در روانشناسی چیزی که در ذهن فرد ثبت شده و هیجان و تاثیری که ایجاد شده مهم تر از واقعیته.

والدین من باید قبل از تولد بچه من را آماده می کردند تا حساس نمی شدم.

mozheee.blogsky.com شنبه 6 تیر 1394 ساعت 09:32

سلام بانو جان فکرمیکنم برای احساسهای این مدت باشه چون فکرمیکنم فکرآدم درگیر هرچی باشه همون چیز دقیقا تو زندگی واقعی و از جمله خوابهامون منعکس میشه.

بله. درستش هم همینه. رویاها نسبت به احساس اکنونت سرنخ بهت نشون می دهند

برنا شنبه 6 تیر 1394 ساعت 11:23 http://Www.newday2014.blogsky.com

من تعبیر خواب بلد نیستم. اما دوست دارم بچه ی اولم دختر باشه.
با این حال فکر میکنم که تا حدی احساستونو درک میکنم.
راستی کتاب گل صحرا رو خوندین؟

نه نخوندم. ولی داستانش را می دونم. یک فیلم مستند در مورد نویسنده اش دیدم

فروغ شنبه 6 تیر 1394 ساعت 15:17

سلام.خیلی رو جنسیت حساسین.باور کنین من حداقل ماهی یک بار مشابه این خوابو میبینم.این که جایی بچه ای دارم و فراموشش کردم.گاهی پسره و گاهی دختر.خیلی این خوابو می بینم.ولی فکر میکنم این خواب بیشتر ریشه در احساس مسئولیت بیش از حد و اضطرابام داره.ترس از این که مبادا جایی کوتاهی کرده باشم.خیلی جدی نگیرین خوابا رو.خواب واکنش مغزه به کنش های روزمره.

فروغ جان بستگی داره چه قدر به رویاها باور داشته باشی.

اتفاقا من اصلا از این دست خواب ها زیاد نمی بینم. کلا خواب زیاد نمی بینم ولی وقتی می بینم برام یک پیام داره.
فروید میگه رویا دریچه ای به ناخودآگاهه ولی هورنای میگه که احساسی که نسبت به رویا داری مهم تره. و من این احساساتی که شما گفتی را ندارم. خواب هر کسی معنای خاصی برای خودش داره.

فروغ یکشنبه 7 تیر 1394 ساعت 11:37

شاید. به هر حال من به عنوان یه پزشک داروساز تحلیل فیزیکی و فیزیولوژیکی پدیده ها برام قابل هضم تره تا دید متافیزیکی به اونها.ولی به این باور دارم که یه پدیده رو هر طوری توو ذهنت تحلیل کنی فیدبکش بهت برمیگرده.پس کلن جدی نمیگیرم چیزی رو تا دنیا روم زووم نکنه. موفق باشی عزیز

به هر صورت تیپ های شخصیتی و بالطبع اون نحوه ادراک دنیا توسط آدم ها فرق می کنه. همین تفاوت ها زندگی را زیباتر می کنه و محترمه

سها سه‌شنبه 9 تیر 1394 ساعت 19:00

سلام دوستم

عجب خوابی دیدی . چقدر نکته و پیام داشته .... چقدر مهمه که والدین چه جوری برخورد کنن . من خودم دو تا خواهر دارم و دختر اول هستم .

سلام سها جان
بعد از چه مدتی عزیزم خیلی وقت بود ازت بی خبر بودم

راستش فکر کنم مهم نبود برادر شدم. الان برادرم خیلی هوام را داره ولی برخوردشون خیلی مهم بود. باید من را آماده می کردند. نباید می گذاشتند تا این حد خیالبافی کنم.

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد