سلام
ساعت نزدیک چهار عصره. خونه در آرامش وصف ناپذیریست. آقای اردیبهشتی خوابه. پسرک توی اتاقش بی صدا کاری می کنه و من دارم آرام آرام روی نون های تست سس گوجه فرنگی می ریزم و با پشت قاشق پخشش می کنم. این قدر آرامم که انگار به قدر عمری زمان برای انجام این کار دارم. انگار دارم اثری هنری را خلق می کنم.
همه کارها انجام شده. کیک از چند روز قبل سفارش داده شده. شمع ها و فشفشه ها خریداری شده. سالاد ماکارونی آماده توی ظرف مخصوصشه، پارچ شربت تگری توی یخچال، بشقاب ها و لیوان ها و ... همه مرتب چیده شده. از در و دیوار خونه کلی بادکنک رنگی و ریسه های رنگارنگ آویزونه... خونه اصلا حال و هوای دیگری داره...
وقتی به نوبت پنیر ورقه ای تک تک اسنک ها را می چینم سر و کله پسرک پیدا میشه. ازم کلی سوال می پرسه. با همون آرامش جوابش را می دهم. نگاهی به چشم های قهوه ای تیره اش می اندازم که به سیاهی می زنه... به مژه های بلند مشکیش... به بینی خوش حالتش که همه موندیم به کی رفته؟! به پوست لطیفش که دل من براش غش میره...
یک لحظه پیش خودم میگم به همین زودی گذشت؟! 8 سال تموم شد؟! انگار همین دیروز بود! که برای اولین بار در آغوشم نگهش داشتم... برای اولین بار بهش نگاه کردم... اولین باری که انگشت های کوچکش را لمس کردم... لب های کوچولوش... اون موجود کوچولوی نحیف با هستی ای کامل و بی نظیر...
چه قدر زود هشت سال تموم شد! کی تموم شد؟! یعنی به همین سرعت روزی می رسه که من بگم کی این 16 سال گذشت؟! چه جوری به این سرعت گذشت؟!
کارم که تموم میشه بهش میگم بره آماده بشه. میره پیراهن مردونه نوش را می پوشه که خیلی خوشتیپش می کنه! موهاش را ژل می زنه... اوه خدایا! پسرکم داره بزرگ میشه... داره مستقل میشه... داره برای خودش تصمیم می گیره و نظر میده...
مهمون ها کم کم سر می رسند. پسرهایی تقریبا هم قد و قواره پسرک. اولین باره که دوست های پسرک میاند خونه مون. با دقت نگاهشون می کنم. به ظاهر پسرک های مودب و شاد و سرحالی میاند. یک لحظه به کاری که می کنم توجه می کنم و خنده ام می گیره. دارم تبدیل میشم به مادری که نگران دوست های پسرشه و مواظبه با چه پسرهایی و چه خانواده هایی رفت و آمد می کنه؟! به همین زودی این زمان رسید یا من به استقبالش رفتم؟!
بچه ها اول ساکت و مودب نشسته اند، بعد یخشون می شکنه و شروع به بازی می کنند. بادکنک ها را یکی یکی از دیوار کندند و تو یک وجب جا والیبال و فوتبال و ... بازی کردند. آقای اردیبهشتی کیک را آورد. کلی شمع و فشفشه گذاشتیم و روشن کردیم. چراغ خاموش کردیم و بچه ها کلی ذوق کردند و دست زدند! چندین بار شمع روشن کردیم و بچه ها تو فوت کردن شمع مسابقه گذاشتند... کیک خوردند. کادو باز کردند. کادوها را بررسی کردند و اظهارنظر کارشناسانه شون را بیان کردند. از پسرک خواستند بر مبنای علاقه اش کادوها را رتبه بندی کنه و پسرک دل نازک من دلش نمیومد دل دوستان منتظر و مشتاقش را بشکنه و در آخر گفت همه شون را دوست دارم...
بطری بازی کردیم، بچه ها کارهای جالب می کردند و سئوال های بامزه ای می پرسیدند. آهنگ گذاشتیم و به هر کسی موقع قطع آهنگ بامزه ترین حالت را داشت جایزه دادیم. 200 بار آهنگ گانگنام استایل را از اول خواستند و هر بار پخش کردیم. شام دادیم. بچه ها خوردند، ریختند، دویست بار آب خواستند و 30 -40 لیوان یک بار مصرف را مصرف کردند. صندلی بازی کردند. کلی دویدند. هیچ جای خونه نبود که زیر پاهاشون نگذاشته باشند!!! کلی خندیدند. شیطنت کردند و ...
وقتی ساعت 8:30 شب آخرین مهمانمان هم رفت یک مرتبه خونه سوت و کور شد. بعد از اون همه سر و صدا این سکوت به طرز وحشتناکی سنگین و آزاردهنده بود. این قدر که پسرک ازم خواست تلویزیون را روشن کنم تا خونه این همه ساکت نباشه...
آخر شب وقتی همه وسایل را جمع کردم و یک جاروی سریع هم به هال و اتاق ها زدم. چراغ ها را خاموش کردم و به سمت اتاقمون رفتم. با این که عجیب خسته و کوفته بودم ولی در عین حال هنوز شاد و پرانرژی بودم. با این که سهم من از تولد فقط دوندگی و سرو سامون دادن به اوضاع بود ولی خیلی خیلی بهم خوش گذشته بود.
این قدر خوش گذشت که وسوسه شدم گه گاهی دوست های پسرک را به بهانه مهمانی عصرونه دعوت کنم.
انگار شادی و خنده بی آلایش بچه ها بیشتر از همه جوک های دنیا... بیشتر از خرید یک سرویس طلای چند میلیونی، بسیار بیشتر از شرکت در یک مهمونی بسیار با کلاس، بیشتر از مسافرت و خیلی چیزهای دیگه بهم انرژی داده بود و شادم کرده بود.
راستی تا چند سال دیگه این پسرها همین جور ساده و بی آلایش می خندند و فارغ از دنیا شادی هاشون را با بقیه قسمت می کنند؟!
پیوست 1: جا داره از آنای عزیزم تشکر کنم که کلی توی مهمونی کمک کرد و زحمت کشید.
پیوست 2: پسرک موقع باز کردن کادوها دوتا از کارت های دوست هاش که با خط خودشون براش تبریک تولد نوشته بودند را برداشت و به من سپرد که نگهش دارم. آنا این صحنه را دید و کلی ذوق کرد. گفت از حرکتش خوشم اومد. پسرک سرشار از احساسه! می دونم برای یک مرد سخته ولی خیلی خوشحالم که این قدر احساس و توجه در وجودش جاریه. کاش دست روزگار این چشمه را خشک نکنه...
با دو روز تاخیر تولدت پسر گل و تبریک میگم. ببخشید دیر شد چند روز تهران بودیم و تازه برگشتیم من هم پارسال این تجربه رو داشتم خیلی دیدن خوشحالی بچه ها به آدم انرژی میده امیدوارم همیشه شاهد خوشی و موفقیتش باشی. من یه تبریک ویژه هم میگم چون پسر من هم اسفندیه. راستی بالاخره پیدا کردی؟
پیدا کردم! از خودت را! درخواست هم دادم! نکنه اشتباه کردم!
اها
سوال های چیز بود پس !
خب یکم مهربان تر
ادم ها ممکنه به ادم هایی بروند که حتی ندیدنشون متوجه شدید؟
البته ممکنه بعدا متوجه بشید! راستی جواب اون تست رو ندادیدااااا
کدوم تست؟!
زادروز گل پسرتون خجسته باشه امیدوارم همیشه سالم و سرحال باشه :*
خیلی زود میگذره...دختر من امسال کنکوریه و من هنوز یاد روز اول کلاس اولش که میفتم دلم براش قنج میره..انگار همین دیروز بود......
راستی آنا بانو هنوز مینویسه؟آدرسش چیه لطفن؟
ممنون.
تولد پسر عزیزت مبارک باشه. همیشه شاد و سالم باشین کنار هم.
ممنون عزیزم
ملت اعصاب ندارنا
نه جدی میگم! کدوم تست؟!
سلام
کمی دیر رسیدم ولی با کلی ذوق این نوشته رو خوندم و از ته دل تبریک میگم هم به خاطر سالروز تولد پسرک دوست داشتنی تون هم به خاطر مهمونی قشنگتون هم به خاطر دغدغه های شیرین مادرانه تون. امیدوارم سالهای سال در کنار هم لحظه های زیبایی داشته باشید.
ممنون عزیزم
خوشحالم از اینکه انرژی ات را با ما هم سهیم شدی. من بعضی وقت ها تو ی راه می ایستم و نی نی ها را یا بچه های کوچیک را که بازی می کنن را نگاه میکنم واقعا لذت بخشه.
تولدت پسرتون را تبریک می گویم. خیلی زود می گذره و می بینی داره ازدواج می کنه خانم :)
ممنون. درست میگی
تولد گل پسر مبارک.چهارشنبه هم تولد دینا بود
ممنون! تولد دینای عزیز هم مبارک
تبریک میگم
تولد پسر عزیزت مبارک باشه








روز مامان شدن شما هم مبارک
با ارزوی دنیا دنیا خوشبختی.
ممنون عزیز دلم
من بیشتر ممناااااان
و خدا نگهدارت
سلام اردیبهشتی عزیز
هر چند با تاخیر ولی سال نو تولد پسرکت مبارک
ببخش که مصروففم و کمرنگ
انشالله سالیان سال در کنار همدیگر شاد وسلامت زندگی کنید
ممنون عزیزم. سال نوی شما هم مبارک