نیستم چرا؟!

سلام

یک مدتی نخواهم بود. احتمالا می دونید چرا؟!

به قول ماهی سر 999 سالگیم معرکه گیری کردم و دست خودم را بند کردم!!!!

امتحانات منظورمه!

به هر صورت نیستم تا یک مدتی. توی این ایام برای مطالعه به یک کتابخونه وسط یک پارک باصفا می رفتم و میرم. موضوعات جالبی برای پست نوشتن توی این کتابخونه وجود داره!!! ان شاا... فرصت بشه و بعد از امتحانات بنویسم.

موفق و شاد باشید و برام دعا کنید. ممنون. 

آیا ازدواج درمان هر دردیست؟!

سلام

مهران یک پسر آروم، مهربان و تحصیل کرده از یک خانواده پولدار و محترمه. از خودش خونه بزرگی داره، ماشین و شغل مناسب. ظاهر معقول و تیپ خوبی داره. همه معیارهای مناسب برای ازدواج را داره. تنها مشکلی که مهران داره اینه که در اثر یک حادثه در کودکی که عوارضش همه عمر باهاشه مشکل حرکتی داره ولی نه اون قدر که اونو در تحصیل و کار و زندگی روزمره ناتوان یا کم توان کنه.

3 سال پیش مهران با یک دختر زیبا و خوش خنده و شیک پوش آشنا شد و ازدواج کرد. خانواده دختر از لحاظ مالی و تحصیلی پایین تر از خانواده مهران بودند ولی مهران خود دختر را دوست داشت مخصوصا از این لحاظ که گویا با مشکل فیزیکی اون مسئله ای نداشت و پذیرفته بود و به شدت احساسات عاشقانه ای نسبت به مهران نشون می داد.

سمیرا در یک خانواده سنتی بزرگ شده بود که اگرچه از لحاظ مالی متوسط رو به بالا بودند و پدر خانواده از لحاظ امکانات برای دخترش بهترین ها را تهیه می کرد و از لحاظ لباس مارک دار و گوشی آخرین مدل و ... در مضیقه نبود ولی قوانین سفت و سختی در مورد دخترش داشت. مثلا اجازه ادامه تحصیل را به دخترش نداده بود.

برعکس مهران پسر روشنفکر و با دید بازی بود. سمیرا در خانه مهران علاوه بر رفاه و امکانات مالی که حالا بیشتر از خونه پدری هم شده بود امکان ادامه تحصیل و معاشرت های بیشتری پیدا کرده بود. مهران از پیشرفت همسرش استقبال می کرد و سعی می کرد همه جا هم پای همسرش باشه. از مسافرت های دوستانه گرفته تا جمع های دور همی برای درس خوندن و ... معمولا مهران به سمیرا نه نمی گفت. حتی اگه به خاطر شغلش میزان استراحتش به شدت محدود شده باشه...

بعد از 3 سال سمیرا به طور ناگهانی قهر کرد و از خونه مهران رفت... صحبت ها و پادرمیونی ها و جلسات مختلف مشاور و ... تا به امروز هیچ جوابی نداد...

دلایل مختلفی از هر دو طرف برای این تصمیم ناگهانی ارائه میشه ولی این که تا چه اندازه واقعیه، کسی چیزی نمی دونه...

 

******

مسعود تا سن 45 سالگی ازدواج نکرده بود. زندگیی سرشار از ماجراجویی و تفریح و کار و مهمانی های شبانه و مسافرت با رفقا داشت. به شدت برونگرا و زودجوش و خوش خنده.

مسعود به تنهایی زندگی می کرد. سال ها بود که تنها زندگی می کرد ولی همه همسایه ها به غیر از صدای خنده و گفتگوهای شبانه با دوستانش چیزی ازش ندیده بودند.

تا این که کم کم همسایه ها حس کردند سر و کله خانم جوانی به خانه مسعود باز شده و صدای خنده تنها به یک صدای بم مردونه محدود نمیشه...

بعد از حدود 6 ماه این صدای زنونه شد پای ثابت زندگی مسعود و باهاش پیمان زناشویی بست. پیمانی که مایه تعجب همه شد. آخه عروس خانم از مسعود 25 سال کوچکتر بود و آقای داماد از مادر همسرش بزرگتر. البته عروس پدر نداشت ولی بر طبق مستندات می شد گفت داماد همسن و سال پدر عروس خانم می شد.

همه با تعجب به این عهد و پیمان نگاه می کردند و منتظر یک زنگ خطر برای از هم پاشیدنش بودند. ولی ظاهر امر نشون می داد که همه چیز به خوبی پیش میره. اگه از خونه اکثر زن و شوهرهای جوون گه گاه صدای فریاد و دعوا می آمد از خونه این زوج فقط صدای خنده و مهمونی میومد که حالا منحصر به دوستان متاهل یا زوج های جوان شده بود و البته مادرخانم که می شد گفت پایه ثابت زندگی شون شده بود. همه چیز عالی بود تا این که یک روز بعد از یکی از این روزهای عالی دیگه عروس داستان ما نبود!

یعنی بی سر و صدا وسایلش را جمع کرد و یک طلاق توافقی و سریع اتفاق افتاد!

 

چرا این جوری شد؟! دلایل مختلفی می تونه داشته باشه میشه کلی حدس زد ولی یکی از حدسیاتی که میشه درباره سمیرا و یا عروس جوان زد و میشه با یک درصد از اطمینان قابل قبول مطرحش کرد، اینه...

این زنان به دنبال فرار از شرایط زندگی مجردی و پر کردن خلاها و کمبودهایی که توی زندگیشون داشتند پناه به این رابطه زناشویی بردند و نه بر اساس واقعیتی که در انتظارشونه...

سمیرا نیاز به محیط بازتری داشت. نیاز به امکان تحصیل و فرصتی برای برقراری روابط بیشتر و پیشرفت  کردن. نیاز داشتن تا از محیط سنتی و بسته خانه پدری رها بشه و چه چیزی بهتر از امکانات و فرصت هایی که در زندگی با مهران به دست می آورد؟! این زاویه دید عالی از زندگی پیش رو برای سمیرا، خیلی نکات مهم و کلیدی دیگه را تحت شعاع قرار داد. سمیرا خوب دقت نکرد که آیا می تونه با روحیات و خصوصیات اخلاقی و مخصوصا مشکلات حرکتی مهران هماهنگ باشه و در کنارش احساس خوبی را تجربه کنه؟!

بعد از گذشت زمانی که این خلا و نیاز سمیرا برطرف شد و به آرزوهای دست نیافتنیش دست یافت تازه متوجه حقیقت زندگی با مهران شد و اون وقت بود که تازه از خودش سئوال کرد آیا می تونه با مهران زندگی کنه؟!

همین موضوع برای عروس جوان هم صادقه. عروس جوان ما در کودکی پدرش را از دست داده بود. مسعود جلوه و نمادی از حمایت پدرانه ای بود که او به شدت بهش نیاز داشت و طلب می کرد و بعد از گذشت چند سالی که این نیاز تامین شد حقیقت زندگی با مردی که 25 سال از خودش بزرگتر بود رخ نمود. مشکلات ناشی از این تفاوت های سنی، توان جسمی و تعلق به نسل های مختلف...

چه خوبه همه ما قبل از ازدواج بدونیم ازدواج خوب درسته که پتانسیل کمک به تعالی ما را داره ولی قرار نیست درمان زخم های روحی و راه حل مشکلات زندگی مجرد و راه فراری از گره کورهای زندگی قبلی ما باشه...

فقط اگه همین موضوع را در نظر داشته باشیم توقعات واقع بینانه تری از زندگی مشترک داریم و البته دقت بیشتری در انتخاب هایمان خواهیم کرد...

 

پیوست 1: خواننده این آهنگ را نمی شناسم. اصلا نه ازش آهنگ دیگه ای شنیدم و نه کلیپی ازش دیدم ولی الان و در این هفته با این آهنگ حال می کنم. همین طوری!


پیوست 2: دیروز صبح با صدای خرچ خرچ مختصری از خواب بیدار شدم. یک چیزی در دلم جوشید و یک حسی بهم گفت وقتشه! و چشمم به جمال پروانه سفید ناز و باوقاری روشن شد که می دونستم نمی تونه پرواز کنه... غذا نمی خوره... مونده تا تخمگذاری کنه و بمیره... 

چالش پیش روی صنعت

با سلام،

امروز بعد از مدتها گفتم بیام و یه مطلبی بنویسم. خوب هر چی  باشه اسم من هم در بالای این وبلاگ به چشم می خوره. می خواستم راجع به صنعت این کشور صحبت کنم . صنعتی که دیگه نفسش به شماره افتاده. صنعتی که روزی باعث افتخار این مرز و بوم بود ولی الان تو خیلی از زمینه ها ضربه خورده. به نظر چه کسی در این میان مقصر است؟ امریکا.ی جهانخوار ، کشورهای خارجی، قضا و قدر ، تورم ، نه جانم خودمون .

هیچ کس به اندازه خود ما مقصر نیست . وقتی هنوز تکنولوژی ساخت ماشین ما مثل 40 سال پیش عمل میکنه، وقتی صنعت نساجی ما تا ورطه ورشکستگی پیش میره ، وقتی کشاورزی در معرض نابودیه . همه ی اینها از عدم آگاهی و دلسوزی ماست

من بخاطر شغلی که دارم به صنایع زیادی سر می زنم و از نزدیک با خیلی از اونها سر و کار دارم. اگر من خودرو ساز به ایده ها و نظرات جدید اهمیت می دادم اگه اجازه رشد و توسعه به پرسنل میدادم. اگر ابزارهای تشویقی باعث بوجود آمدن حس همکاری در شرکت می شد . اگر نظام نوآوری وجود داشت و هزار تا اگر دیگه وجود داشت اونوقت من به وجود چنین شرکتی افتخار می کردم .

هدف من از بیان این درد دل ها این بود که بگم راه حل نجات و توسعه یک شرکت و در نهایت یک اقتصاد و جامعه در وجود مراکز فکر و تحقیق و توسعه است. وجود این مراکز می تواند باعث رشد و توسعه ایده های جدید و خلاق شده و  در نهایت باعث رشد شرکت و سوداوری مناسب گردند

باشد که روزی شاهد این امر باشیم


آقای اردیبهشتی

 

فاصله بین دو دلتنگی...

سلام

دلتنگی... دلتنگی... دلتنگی... دلتنگی...

رسیدن... سلام و احوالپرسی و روبوسی... خندیدن... برج میلاد... کلی عکس... حس خوب آرامش و شادی... شام دور هم ... صبحانه با هم خوردن... پارک آب و آتش ... شیرینی لادن و هندونه رسیده... خنده و بازی بچه ها...

هفت حوض... خرید کردن... بستنی... ناهار با هم پختن... یک چرت آروم بعدازظهر... پارک ساعی... کلی جوک گفتن و خندیدن...شام املت خوردن در کنار هم...

بازی های پسرک و داییش... خندیدن های از ته دل... فرحزاد... شاتوت های درشت... پارک ملت... رقص آب و موسیقی... بستنی... بادکنک بازی بچه ها... قدم زدن و گپ زدن... شام ساده دورهمی...

صبح زود بیدار شدن... باز هم چمدان های بسته شده... روبوسی... خداحافظی... ایستادن کنار در و نگاه کردن... پاک کردن اشک های پسرک...

 و باز هم دلتنگی ... دلتنگی... دلتنگی... 

آقای ف چه چیز را می خواست تغییر دهد؟!

سلام

آقای ف 28 ساله بود که برای اولین بار حس خوشایند تعلق را تجربه کرد. حس تعلق خاطر. تا قبلش یک مرد سربه زیر و مقرراتی و متفکر بود که کاری به کسی نداشت. بی صدا و بی دردسر بود. هر روز سر ساعت به سرکار می آمد و کارهاش را بر اساس قوانین و ضوابط خاص خودش به سرانجام می رسوند. در رابطه برقرار کردن با همکاران هم قوانینی این چنینی داشت. مثلا این که هرگز از زندگی خصوصیت به همکارت نگو! یا زیاد با همکارت گرم نگیر و صمیمی نشو.

در دوران دانشگاه هم همین گونه بود. زیاد وارد جمع صمیمانه همکلاسی هاش نمی شد و با کسی گرم نمی گرفت. یک جورایی وجود نامرئی داشت برای دیگران. البته خودش هم از این سبک زندگی تقریبا راضی بود.

میگم تقریبا چون دوست داشت که شور و هیجان و صمیمیتی را در زندگی تجربه کنه ولی راستش بیشتر از این اشتیاق از زخمی که ممکن بود این روابط صمیمانه بهش بزنند می ترسید. برای همین همیشه عطاش را به لقاش می بخشید و بی خیال برقراری هر گونه رابطه ای می شد که توش از مرزهای رسمیت باید رد می شد.

تا این که...

نوشین به بخشی که اون کار می کرد، منتقل شد. نوشین 24 ساله و سرزنده و شاد بود. همیشه می خندید و شوخی می کرد. تعداد تماس هایی که با دوست هاش در یک روز داشت از تعداد کل شماره های ذخیره شده در گوشی آقای ف بیشتر بود. نوشین بی غل و غش و دوست داشتنی بود. بی نهایت برون گرا. اهل تفریح و زندگی در زمان حال. آقای ف با حسرت می دید انرژی نوشین نهایتی نداره. سر کار پر جنب و جوش بود و داوطلبانه به دیگران کمک می کرد و بعد از کار با دوست هاش یا خانواده اش به گردش و خرید و سینما و ... می رفت. صبح های جمعه هم با یک گروه مخصوص از دوستان کوهنوردی می رفت.

همه توی اون قسمت عاشق نوشین بودند. عاشق انرژی و خنده هاش ولی جنس علاقه آقای ف فرق می کرد.

خلاصه می کنم. آقای ف چون این بار ترسش برای از دست دادن نوشین به ترسش از نه شنیدن و زخم خوردن می چربید از نوشین خواستگاری کرد و بعد از طی کردن یک سری ماجرا و مراسم های خواستگاری و نامزدی و بعله برون و عقدکنون و ... به زیر یک سقف رفتند.

ماه های اول بی نظیر بود. آقای ف روی ابرها سیر می کرد. اون همه شادی و انرژی و خنده های بی غل و غش فقط و فقط مال خودش بود. نوشین رنگ و نور زندگیش شده بود. به او حس زندگی و نشاط می داد. نوشین همه زندگیش بود.

تا این که کم کم متوجه شد نوشین فقط و فقط مال او نبود. نوشین دوست داشت هنوز با گروه قدیمیش صبح های جمعه به کوهنوردی بره در حالی که آقای ف دوست داشت صبح جمعه بعد از خوردن یک صبحانه مفصل جلوی تلویزیون لم بده و یا این که روزنامه و مجله محبوبش را ورق بزنه. نوشین دوست داشت هر روز ساعاتی را با دوستانش تلفنی یا اس ام اسی صحبت بکنه ولی آقای ف نمی تونست این علاقه نوشین را تحمل کنه. اوایل به سختی تحمل می کرد، بعدها سعی می کرد با لبخند بگه «نوشین جان فکر نمی کنی دوست هات یا شوهرهاشون کار داشته باشند؟!» بعد کم کم شروع کرد به ارائه پیشنهادهای جایگزین و وقتی اثر نکرد حسابی کلافه شد.

نوشین دوست داشت شب های جمعه یا مهمونی خونه دوست هاشون برند یا اون ها مهمونشون باشند و این برخلاف ضوابط و قوانین نامرئی زندگی آقای ف بود. آقای ف یک شب آروم در کنار نوشین یا دوستان معدود و اندک شمارش که اهل مطالعه و صحبت های سیاسی بودند را ترجیح می داد.

کم کم روزی رسید که آقای ف با این که نوشین را بسیار دوست می داشت این همه برونگرایی و رفت و آمد با دوستان پر شر و شور نوشین که باب میل آقای ف نبودند خسته اش کرد. شروع کرد به تغییر دادن نوشین. سعی کرد محیط کار، ارتباطش با دوستان و رفت و آمدهاش را به مدل های گوناگون تحت کنترل بگیره و سعی کنه جایگزین هایی براش پیدا کنه. نوشین را مجبور کرد با دوست ها و افرادی که مورد پسند خودش بود و با روحیه خودش می ساخت رفت و آمد کنه و متوجه نمی شد جمع ساکت و کسل کننده این افراد نوشین را افسرده می کنه.

آقای ف فراموش کرده بود با پکیج کاملی به اسم نوشین ازدواج کرده بود. آدم ها، پازل نیستند که اگه با قسمتی از طرحش حال نکردی و خوشت نیومد اون قسمت بخصوص را با حفظ بقیه قسمت ها، بریزی دور و طرح جدیدی جایگزینش کنی.

آقای ف فراموش کرد نوشین همین بود. از اول. اون نمی تونست و نباید عقاید خودش را به نوشین تحمیل می کرد اگر از اول نوشین را چنین که بود پسنیده بود و ازش خوشش اومده بود.

آقای ف باید یاد می گرفت که نه حق تغییر نوشین را داره و نه اجازه اش را. آقای ف فقط خودش را می تونست تغییر بده. آقای ف می تونست از احساساتش و خواسته هاش بگه. آقای ف می تونست از نوشین بخواهد شرایط اون را هم در نظر بگیره ولی حق نداشت نوشین را چنان تغییر بده که باب میل خودشه.

پیشنهادی که به آقای ف می شد داد چیه؟! این که بپذیره در دنیا فقط راه و روش اون در زندگی، ضوابط نامرئی اون، طرز فکرش و شیوه زیستنش تنها شیوه صحیح و درست نیست. باید به نوشین اجازه می داد زمان هایی خودش باشه و سعی می کرد تا جایی که می تونست خودش را با نوشین تطیبق می کرد و اگه نمی تونست اجازه می داد اون خودش به تنهایی درچنین جمع هایی حضور پیدا کنه.

ولی آقای ف اجازه داشت و حق داشت احساسات خودش را بیان کنه و از نوشین بخواهد به خواسته های اون هم احترام بگذاره و کمی میزان و شرایط رفت و آمدهاش را تعدیل کنه تا با نظام اون هم هماهنگ باشه.

نوشین می تونست به شرایط آقای ف نزدیک تر بشه ولی نه این که دقیق اونی بشه آقای ف می خواست.

اگه آقای ف و امثال آقای ف به جای تغییر و تحمیل شرایط زندگی خودشون، به دنبال پذیرش طرف مقابل و راه حلی باشند که راهی میانه مسیر هر دو باشه و شرایطی باشه مورد توافق هر دو خیلی از دلسردی ها و دلخوری ها توی زندگی ایجاد نمیشه.

همون طور الان نوشین بارها به دوست هاش میگه یکی از بزرگترین اشتباه های زندگیم ازدواج با آقای ف بود...

 

پیوست 1: آهنگ انتخابی این هفته من: باران تویی از گروه چارتار

پیوست 2: کرم های کوچولوم پیله تنیدند! الان هفت پیله سفید کوچولو داریم که با مهارتی بی نظیر تنیده شده اند. با دیدن تلاشی که برای پیدا کردن جای مناسب می کردند، برگ هایی که با رشته های نازک ابریشم به هم وصل کردند که سرپناهی برای پیله هاشون باشه و تلاش بی وقفه و خستگی ناپذیرشون بیشتر و بیشتر به قدرت بی نظیر خلقت پی بردم. همه چیز دقیق و سر جای خودش و بسیار بی نظیر و بی همتا.