سلام
این هفته حال خوبی نداشتم. اتفاقاتی افتاده بود که کمی دلگیر بودم. یک شنبه با آنا رفتم نمایشگاه. حس خوبی داشت. بین غرفه ها گشتیم و چندتایی کتاب خریدیم. کنار هم نشستیم و آیس پک خوردیم. یک شنبه شب باز به خاطر اتفاق دیگه ای شب نا آرامی داشتم. خسته بودم ولی به خاطر برنامه ای که از پیش تعیین شده بود. با پسرک به نمایشگاه کتاب رفتیم. پسرک با دوستش بازی کرد و خندید، دوید و کلی کتاب خرید. من با مادر دوست پسرک کلی صحبت کردم و با خانم های بی نظیری آشنا شدم. همین طور که مشغول صحبت بودم یک دفعه دیدم یکی داره سراغ خانم اردیبهشتی را می گیره و با این که زیاد امید نداشتم کسی در مدت کمی که از پستم می گذشت بتونه بیاد، برگشتم و گولوی نازنین را دیدم. چه قدر صمیمی و دوست داشتنی.
بعد با پسرک رفتیم و در سایه خنک درختان نشستیم و موهیتو، نوشیدنی محبوب من را خوردیم و از دیدن جمعیت و شور و حال و حس زندگی لذت بردم.
شب به قصد این که زود برای خواب آماده بشم، سریع کارهامو کردم که آقای اردیبهشتی با درد شکم وحشتناکی غافلگیرمون کرد. می ترسید که آپاندیسیت باشه. تو فکر بودم ساعت 10 شب کجا برم و چه کنم که آنای عزیز سریع همسرش را فرستاد و با هم راهی بیمارستان شدیم. واقعا شرمنده شوهرش شدیم. تا نزدیک به 2 بعد از نیمه شب با هم از این بیمارستان به اون بیمارستان و آزمایشگاه و ... رفتیم تا اطمینان حاصل شد که مشکل آپاندیسیت نیست.
خلاصه خسته و کوفته ساعت 2 شب خوابیدیم و من ساعت 6 صبح بیدار شدم که به دانشگاه برم. خستگی و خواب آلودگیم با دیدن دوستان خندانم برطرف شد و بیشتر سرحال شدم وقتی یکی از دوستان هدیه تولد بهم این بستنی خوری های خوشگل را داد که من عاشق طرح سنتیش هستم.
بعد برای ناهار با جمعی از دوستان، بی خیال غذای سلف شدیم و راهی بیرون شدیم تا یک کباب مشتی بر بدن بزنیم! و این قدر این دوستان بی ریا و دوست داشتنی بودند که همه در غذای هم شریک شدیم.
در انتهای روز اگرچه خسته ولی شاد و سرمست بودم...
درسته این چند روز، روزهای سختی داشتم. اتفاقات ناراحت کننده ای برام افتاد، همراه با مقادیر متنابهی از استرس. درسته از خانواده ام دورم و از موهبت همراهی و حمایتشون.
ولی ناشکری و ناسپاسیه اگه از لطف دوستان و نعمت وجودشون حرف نزنم.
نگم که چه قدر در لحظه های سختی کمک حال و قوت قلبم بودند.
نگم که چه قدر همراهی و محبتشون برام موهبته.
نگم که چه قدر حضورشون و خوبی هاشون بهم انرژی بخشه.
خدایا، به خاطر نعمت دوستان خوب ازت سپاسگزارم.
پیوست: خانم اردیبهشتی را این جوری نبینید. خانم اردیبهشتی بدجور شیطون و شوخ و شنگه! مخصوصا اگه بین دوستان باشه. داشتم فکر می کردم اگه روزی دوستانم وبلاگ من را بخونند باورشون میشه من همون خانم اردیبهشتی شیطونم که کلی شوخی و شیطنت می کنه؟!
سلام
تولدتان مبارک خانم اردیبهشتی عزیز۰اگر زمان آنرا اشتباه کردم مرا ببخشید۰قبلا خواندن مرتب پستهای دوستان ضعف حافظه را جبران میکرد۰حالا مدتیست که نمیتوانم همه پستها را بخوانم۰
شاد باشید و سلامت۰
ممنون. شما به ما لطف دارید مینو خانم
سلام اتفاقا داشتم فکر میکردم من چقدر دوست کم دارم!!
یا بهتر بگم چقدر روابط کم شده......
خدا کنه سلامتی باشه و همیشه دوستای خوب برات بمونن
ممنون عزیزم. کیفیت خیلی مهم تر از کمیته!
دوست بزرگوار خانم اردیبهشتی عزیز
سلام.با احترام و افتخار دعوتید به خواندن شعری ویرایش شده و خبر حضور کتابم در نمایشگاه:
به جز زیبایی ات
چیزهای زیادی هستند
که باید انتقال بدهی
وراثت را از لبخندت شروع کن
از شکل لبهایت
به وقت بستن زخمم
×××××××××××××××
در جهان
دو چیز،هر مردی را می گریاند
اولی عشق است و
دومی را
هر کسی خود انتخاب می کند
از من به پسرم انتخاب کردن را منتقل کن
منتقل کن میان زن و وطن
وطنی را دوست بدارد
که زنی چون تو در آن آواز می خواند
آواز می خوانیُ پرده ها را کنار می زنی
آواز می خوانیُ جارو می کشی
آواز می خوانیُ نقشه ی روی دیوار را تمیز می کنی
صبح با آواز تو روشن
خانه با آواز تو تمیز
جهان با صدای تو پاکیزه می شود
آوازهای تو
گنجشک های زیادی را محلی کرده اند
صدای تو رسوب کرده در گلبولهایم
خونم را به هر که اهدا کرده ام
شنیده ام دلتنگ آوازهایی غریب شده است
کاش زودتر گفته بودید
سلام
چندروزی نبودم ماشالله چقدر مطلب نوشتید!
تولدتون بازم مبارک.
نمایشگاه کتاب خیلی خوبه ولی من دیگه سالهاست نمیرم.
دوستان خوب هم از کیمیا کمترند و بهتر!
حالی که دوستان میتونن به ادم بدن هیچ وقت از جانب هیچ کسی داده نمیشه
درسته خانواده و همسر بهترین گزینه برای ارامش دادن هستن اما توی بعضی موقعیت های خاص دوستان صدبرابر بهتر و مفیدتر از اونا عمل میکنن
بله هر کدوم حس و حال و جایگاه خاص خودشون را دارند.
راستی
تولد شما و اقای اردی بهشتی با تاخیر مبارک باشه
ایشالا امسال جزو بهترین سالها باشه براتون
ممنون. ولی تولد آقای اردیبهشتی 25 اردیبهشته
بله واقعا دوست خوب نعمت بزرگی هست.
متاسفانه زمانی که نوشتید نمایشگاه کتاب می رید اینترنتم قطع بود وگرنه منم حتما اون روز می یومدم
کم سعادتی من بوده. راستش یک دفعه ای شد برنامه مون
آخ که من چقدر پست پایین رو خوندم!و گر نه می اومدم چون من همونروز ، حوالی همون تایم ، همونروا کلاس داشتم
بهر حال بهانه ای هم میشد بیام نمایشگاه ، با اینکه یه زمانی خیلی میرفتم نمایشگاه های کتاب ولی الان با اینکه تقریبا" از بغل نمایشگاه رد میشم ولی اصلا" حوصلشو ندارم ، مترو هم شلوغ شده و کلی باید تو راهروی مترو تو ترافیک انسانیش معطل شد":(
منظورتون دیره دیگه؟!؟!
وسط هفته ها نمایشگاه زیاد شلوغ نیست
انشالله که بلا از آقای اردیبهشتی دور باشه و همیشه سالم وسلامت باشند
امیدوارم یه روز خود خانم اردیبهشتی مولف بشند و کتاب چاپ کنند و مثل زن بابا خبرشو تو وبلاگشون بذارند
ممنون
خانم اردیبهشتی شیطون
بهتون نمیاد نه
جدا؟! چرا؟! شیطون متفکر ندیدید تا حالا؟! من اردیبهشتیشونم!
من که شوخی و شیطنتی ندیدم، بقیه رو نمی دونم.
والا شما یک بار منو دیدید. بعد هم مگه ابهت آقای اردیبهشتی اجازه میده من شیطنت کنم؟!
سلام
بهت تبریک میگم برای اینکه تونستی دوستای خوبی پیدا کنی
ممنون عزیزم
آره!
-------------------------------------
اصلاحیه میزنم :
پنجشنبه 18 اردیبهشت 1393 ساعت 15:36
آخ که من چقدر دیر پست پایین رو خوندم!و گر نه می اومدم چون من همونروز ، حوالی همون تایم ، همونروا کلاس داشتم
------------------------------------
+اونروز که راحت 10 دقیقه تو ترافیک راهرو مترو بودم ، برگشتنی حوالی ساعت 5 هم همینطوری بود ، انگار که مثلا" یه طرفه شده باشه ، 5 لاین رفت بود سمت نمایشگاه و ما که میخواستیم بریم داخل مترو ، چسبیده بودیم به دیواره راهرو ، می اومدیم
بدیش اینه که ملت برای رفتن به داخل نمایشگاه چون پل نیست ، از زیر گذر مترو استفاده میکنن.
بله! ما هم امروز برای استفاده از مترو با چنین صحنه ای مواجه شدیم؟
خوش به سعادتون ..نمایشگاه کتاب ....من عاشق کتابم
از یه ماه پیش یه نمایشگاه کتاب برپا شد تو شهر ما ..پیامک هم برامون اومد که با نشان دادن پیامک 30درصد تخفیف میگیرید .بالاخره یه بعداز ظهر رفتم ولی خداییش ادم خنده ش میگرفت .دوردیف میز گذاشته بودن نو درگاه آثار باستانی شهر .یه ردیفش کتابای حافط و سعدی و پروین اعتصامی .ردیف دیگه هم کتابای کودک ..این اثار باستانی همون زندان معروفه که برخی از بزرگان زمانی تبعید بودن و مهمان این زندان که اکنون چندسالیه که شده جایگاهی برای نمایش و .کنسرت و....
جدا عجب نمایشگاهی بوده ها!
خدا رو شکر که مشکل همسر جدی نبوده.
دوست خوب واقعا نعمته
ممنون. درست میگی
سلام،
روحیه مثبت به دیگران هم انرژی میده.
دقیقا
سلام عزیزم
تولدت مبارک
شکلکای کامنتاتم خشنن جون تو! یکی از یکی خنده دارتر! حالا امیدوارم این شکلکه زیاد جوک نباشه!
ممنون.
والا من در انتخاب شکلک نقشی ندارم. شما شکلک را بگذارید بنده مفهومش را متوجه میشم
دیدن لبخندت و برق چشمات خوب بود خانم اردی بهشتی
ان شالله روزهای شادترت زودتر برسن
مرسی گولو جان. من هم از دیدنت خیلی خوشحال شدم
مخصوصا از دیدن اون همه انرژی
خب من میدونم شیطون هستین
چونکه ادمای غیر شیطون حوصله ادمو سر میبرن
ولی ادمای شیطون خیلی باحالن حتی اگه سن شون بیشتر باشه مثه اون وبلاگه...
راستی چرا شکم همسرتون درد کرده بود؟بخاطر ایس پک؟گوجه سبز؟
میدونین من فهمیدم همسر انا پسر خوبیه... عذاب وجدان دارم الان...
یه سوال بپرسم؟صد سال تنهایی مارکز رمانه؟
احتمالا یک عفونت خفیف بوده تو روده بزرگ! هنوز هم دقیق نمی دونیم چرا این جوری شد!
راستش تعریف خوبی خیلی نسبیه!
والا خود مارکز که گفته ترجمه کتابش به فارسی پنجاه سال تنهاییه! پنجاه سال دیگه اش معلوم نیست تو ممیزی کجا گم و گور شده! با این اوصاف نمی دونم دقیقا چیه!
سلام.
کاش منم میتونستم بیام نمایشگاه
انشالله حال جسمی اقای اردیبهشتی و حال روحی شما هم خوب بشه.
ممنون! والا اون دل درده که رفع شد ولی سرما خوردند گویا اساسی!
سلام.طنین خانم وبلاگ ندارند؟
چه طور؟!
خوش بگذره :))))))))))))))))
والا من که همچنان از تو می ترسم :))))))))))))))
من همیشه فکر می کردم بیشتر اوقات جدی هستین، برام خیلی جالب بود که نوشتین زیاد شیطنت می کنین!
مطالبشو بخونم.چون قبلا داشتن اگر اشتباه نکنم
بله دارند!
شیطون ؟!شما؟!! اصلا باور نمیکنم
جدا؟! مگه منو می شناسید یا از رو نوشته هام میگید؟!
بخدا اینجا تبریک تولد گفته بودم :(
گلدونه جان تبریک تولدت رسید عزیزم. حالا تو این پست نه تو پست تولدم!
دیدید من اشتباه نمیکنم
من نگفتم اشتباه می کنید!
عزیزم بلا دور باشه.
واقعا تو شوخ و شنگی؟! خیلی خوبه که! راستش من جدیدا خیلی مشتاق شدم ببینمت! الان مشتاق تر شدم!
ممنون عزیزم! خوب خیلی بستگی به شرایط داره! تو جمع جدی و بزرگونه منم بچه خوبی میشم و ساکت می نشینم
من که باورم نمیشه تو خودت باشی!
یعنی چی؟!
سلام
چقدر وقتی این پست رو خوندم حسرت خوردم
حسرت اینکه چند ساله نمایشگاه کتاب نرفتم و حسرت اینکه نبودم تا شما رو ببینم :(
همیشه خوش باشید
ممنون عزیزم.
ما هم حسرت شما را می خوریم!