سلام
با هم دیگه قرار می گذاریم یک ساعت دیگه همو ببینیم. میگه کارش که تموم میشه میاد پیشم. بهش میگم نه! من میام پیش تو. میگه باشه! پس تا ساعت 7! خداحافظی می کنه و پشتش را به من می کنه و میره. ولی من صبر می کنم. می ایستم و نگاهش می کنم. به پشتش. به مدل راه رفتنش. به وقار خاصی که داره. این قدر می ایستم و نگاهش می کنم تا در را پشت سرش می بنده و من در امتداد نگاهم چند ثانیه ای به در خیره می مونم.
تا ساعت 7 بشه من 20 بار ساعت را چک می کنم. من تو کتابخونه ام و اون یک طبقه بالاتر از منه! این قدر نزدیک و این قدر دور؟!
هنوز ساعت 7 نشده من کارتم را تحویل دادم و با سرعت پله ها را یکی دوتا می کنم تا زودتر به سرقرارمون برسم. اون هنوز نرسیده. یک کم صبر می کنم ولی کنجکاوی و عجول بودنم نمی گذاره مثل بقیه با وقار باشم. یواش میرم در را باز می کنم و از لای در سرک می کشم. صدای استاد با اون لحن جدی و کتابی توی اتاق طنین انداخته! استاد پشتش به منه. همین که در را باز می کنم چشم های مشکیش به سمت در می چرخه و با هم چشم تو چشم میشیم. چشم هاش یک برقی می زنه که من را سر شوق میاره. بی صدا و با حرکت لب میگه الان تموم میشه! الان میام! ولی من دوست ندارم در را ببندم و برم بیرون. استاد متوجه یک اختلال در کلاسش میشه و برمی گرده سمت در و نگاه پرسشگری به من می اندازه. از گوشه چشم می بینمش که مظلومانه سرش را می اندازه پایین و خودش را مشغول نشون میده! ای ناقلا!
به استاد میگم: ببخشید قرار نبود کلاس ساعت 7 تموم بشه؟!
استاد نگاهی به ساعتش می اندازه و میگه: اوه! بله! درست می فرمایید.
بعد رو می کنه به بقیه و میگه تا جلسه بعدی خدانگهدار.
به یکی دو نفر یک سری توصیه می کنه. ولی همه حواس من پیش اونه که داره سریع وسایلش را جمع می کنه تا بیاد پیش من.
زودتر از همه میاد بیرون و میگه چه زود اومدی!
از سر شیطنت می خندم و سرخوشانه از ساختمان خارج میشیم.
درخت های قدیمی و سر به فلک کشیده، صدای فواره های آب، گل های رنگارنگ توی باغچه باعث میشه حس کنم تمام انرژی های مثبت جهان در وجود من به یک باره جمع شدند. شاید هم این ها بهانه باشه! همه اش به خاطر حضور اونه! انرژی وجودش! حضورش! بودنش! بوی بدنش که ناب نابه! که مست می کنه! گیج می کنه! باعث میشه الکی و الکی و بازم الکی بخندی!
خودم را بهش می چسبونم و با صدای بلند می خونم: «اون قدر گرفتارتم که باورت نمیشه من زیر قرض باهاتم، حیف که سرت نمیشه» من را از خودش دور می کنه و با خنده میگه: برو! تو آبروی من را می بری! ولی می خنده! غش غش می خنده! خودم را بیشتر بهش می چسبونم و بهش میگم دلت هم بخواهد! همه دوست دارند با من راه برند! اون وقت تو؟!
می خنده! عاشق خنده هاشم! اون غش کردن های بی غل و غش! دلم برای خنده هاش ضعف میره! با لبخند بهش نگاه می کنم که هنوز می خنده! تو دلم میگم لامذهب! چرا با من این جوری می کنی؟!
انگار متوجه میشه! برای این که از دلم در بیاره دستش را می اندازه دور کمرم و من دور شونه اش! با هم قدم می زنیم و با هم با صدای بلند این ترانه را زمزمه می کنیم! بدون توجه به نگاه کنجکاو، متعجب یا عاقل اندرسفیه دیگران...
من در کنارش غرق لذتم، غرق شادی... حس کودکانه ای دارم... پر از انرژی و نشاط... انگار تا ته ته دنیا می تونم همین جوری در کنارش قدم بزنم و اون دستش را بندازه دور کمرم و من دستم را دور شونه اش...
ترانه که تموم میشه دستش را از دور کمرم برمی داره و اون وقته که غم دنیا میاد تو دلم... نگاهش می کنم... متوجه حزن نگاهم نمیشه... سرخوشانه قدم برمی داره و حرف می زنه! از کلاس، استاد، همکلاسی هاش و ...
و من با خودم فکر می کنم تا کی می تونم در کنارش چنین لحظه های بی نظیری را تجربه کنم؟!
تا کی؟!
پیوست 1: کلی موضوعات مهم و حرف های جدی دارم برای زدن! ولی انگار به خاطر این مدت دوری حس نوشتن را از دست دادم! باید زمان بدهم به خودم! تا حسش بیاد سراغم...
پیوست 2: برای دوستانی که متوجه نشدند! متن بالا درباره یک روز عادی بود با پسرکم. اون کلاس خط داشت و من تو کتابخونه درس می خوندم و بعد من رفتم دنبالش و با هم برگشتیم خونه! به نظرتون چه قدر فرق هست بین این دو روایت؟!
پیوست 3: این روزها در شهر مادریم هستم و در خانه پدری! فکر نمی کردم تا این اندازه عاشق حیاط و باغچه و رها شدن موهام در هوای آزاد در حصار یک چهارچوب باشم!!!!!
سلام
خوش به حالتون....ایشالا خوش بگذره بهتون.
زندگی متغیریست به به زحمت میتواند برای مدتی ثابت باشد...
امیدوارم تغییرات همواره برای شما روند بهبود به همراه داشته باشه
بله! به شدت تغییر می کنه و خوبه ما هم با روندش تغییر کنیم.
خوش به حال پسرک با این مادر عاشق. عشق ورزیدن به همسر و فرزند و کار و زندگی و ...حسی بی نظیری به آدم میده و به نظرم یکی از نشونه های اینه که همه چی آرومه
نمی دونم باید بگم خوش به حال پسرک! بعضی وقت ها مادر خودخواهی میشم! خاصیتم این گونه است! ولی کودک درون فعال و بازیگوشی دارم
پینوشت آخرت رو بلعیدم از خوشحالی. این روزها در شهر مادریت هستی و در خانه پدری ؟و اصلا یادت به دوستت هست ؟
شادمانه
متن فوق العاده بود. تحسین برانگیز
صبح شنبه شما به خیر و خوشی
من که فکر می کنم خانم اردیبهشت این قدر شما با پسرتون از نظر روحی نزدیک هستین حتما این ارتباط زیبا هیچ وقت قرار نیست کم رنگ بشه
ممنون. لطف داری سایه جان. امیدوارم.
من دلم الان خواست پسر داشتم :)))
آخه از کجا بیارم :(((((
معمولاً متن بلندی رو نمیخونم مگه اینکه خیلی خوب باشه، متن شما رو تا آخر با لذت خوندم!
شاید ربطی نداشته باشه ولی نوشته تون ناخودآگاه من یاد یکی از داستانهای کتاب "چند روایت معتبر" مصطفی مستور انداخت که چند سال پیش خوندم!
نخوندم کتابش را
چه متن قشنگی بود . خیلی خوبه قدر لحظات بچگی و با هم بودن با پسرت رو می دونی . این با هم بودن ها باز هم تکرار میشه اما هر دفعه همراه با تغییره چون اون داره بزرگ میشه . همیشه شاد باشید
خانومی بلاگ اسکای گزینه ای داره که بشه کامنت خصوصی برات فرستاد ؟
بله عزیزم! قسمت تماس با من برای پیام های خصوصی است ولی اگه همین جا هم قید کنی که خصوصی هست من تایید نمی کنم
چقدر قشنگ.چقدر زیبا نوشتین.
چقدر خوب که منم میتونم این حسهارو تجربه کنم.
پسرم تا میام یه کمی براش احساسات به خرج بدم مخصوصن خارج از خونه ،کلی به غیرتش بر میخوره
پسرک ما هم هی من را هول می داد می گفت برو آبرومو بردی! نچسب بهم! ولی بعدش هم غش غش می خندید!
متن که خیلی قشنگ و عالی بود
من فکر میکردم این متن عاشقانه های برای یک مادر و دختر باشه
ممنون.
آقای ادمین شما زیادی پاستوریزه هستید! کجاش شبیه متن مادر و دختری بود؟! یعنی مادر و پسرها چنین عاشقانه هایی ندارند؟!
سلام
من فکر کردم دارید در مورد خاطراتتون با آقای اردیبهشتی زمانی که هر دو دانشجو بودید می نویسید
خوب شد پی نوشت 2 رو نوشتید و روشنگری کردید
خودمونیما خانم اردیبهشتی شما هم شیطونیدا
عجب متنی بود
لذت بردم!
سلام
چه خوب است که با پسرتان اینقدر صمیمی هستید۰اول فکر کردم قرار ملاقاتتان با آقای اردیبهشتی پدر بوده۰!!
ممنون
حالا من مجردم :(
راستش فکر کردم داستان اوایل آشنایی و نامزدی و غیره با آقای اردیبهشتی هست. ولی بعد دیدم هیچ عشقی بالاتر از عشق مادر.
خدا این عشق رو همیشه پایدارتر و محکمتر کنه ضمن اینکه سال های سال سایه ی شما و آقای اردیبهشتی بالای سر پسرک باشه.
سلام مرا به شهر مادری برسانید. چقدر دلم هوایش را کرده
من با همسرم اینطوری میشم...
سلام
حس خوبی داشت لذت بردم
حس می کنم چقدر دلم برای این نوع مادر و فرزندی تنگ شده
خوب شد یادآوری شد برام که از این عشقولانه ها برای پسرم داشته باشم
سلام. چه خوب! این همه سرزندگی ماشالله ماشالله
ممنون عزیزم
کامنت من نرسید؟
رسید ولی فکر کردم خصوصیه!
فکر کنی هستی حتی برای لحظه ای هم که شده باشد.
و شاید دنیا توهمیست پس خوابهایت را با لذت زندگی کن...
جانم؟