این روزها چشم هایم مانند زنده رودت خشک است...

سلام

این روزها دلتنگم... دلتنگ... دلتنگ یک کسی... دلتنگ یک چیزی... دلتنگ یک جایی...

این روزها ساکتم.

این روزها شکل گرفتن کلمه را در جایی وسط قفسه سینه ام، از جایی بالاتر از دیافراگمم حس می کنم.

حس می کنم که به وجود می آید. شکل می گیرد. فرم می گیرد. بزرگ می شود و رشد می کند.

حس می کنم بالا می آید و می آید. از جایی کنار قلبم می گذرد و به حنجره ام می رسد.

اما این روزها کلمه ها توان ندارند. قدرت لرزاندن آن تارهای نازک را.

می مانند و می مانند. بزرگ می شوند. حجمشان زیاد می شوند و روی هم تلمبار می شوند. آن قدر که می خواهند خفه ام کنند.

کلمه ها می مانند و می میرند و بغض می شوند.

بغضی که نمی شکند. نمی بارد. نمی آید.

این روزها مدام این آهنگ را گوش می دهم. بلکه حزن تارهای ویولن سد را بشکند و سرازیر شود...

سیل اشک هایم...

این روزها...