سلام
دیروز با دوستان پسرک و مادرانشون رفته بودیم پارک آب و آتش. پسرها خیلی بازی کردند و بهشون خوش گذشت. وقتی رسیدیم خونه خیلی خسته بودیم.
شب موقع خواب. زمانی بین هوشیاری و خواب. یک صحنه عجیب خواب گونه دیدم.
مادر یکی از بچه ها درست در موقعیتی که در واقعیت در کنارم نشسته بود، رو به من داشت صحبت می کرد. ولی به زبانی که من به عمرم نشنیده بودم و برام آشنا نبود. تند تند پشت سر هم کلماتی را ردیف می کرد که هیچ ایده ای درباره اش نداشتم. گیج و بهت زده بودم. نمی دونستم چه باید بکنم و چه واکنشی نشون بدهم. فکر کردم شاید مشکل از اون خانم باشه ولی بعد دیدم پسرش اومد و باهاش خیلی عادی به همون زبون صحبت کرد.
حس بدی داشتم. حس تنها موندن. حس جداماندگی. غربت.
این که حرف دیگران را نمی فهمیدم و البته اون ها هم حرف من را نمی فهمیدند.
این قدر حس بدی بود که با وحشت از جا پریدم و چشم به قلمرو هوشیاری باز کردم.
مدتی طول کشید تا حس بد این رویا از بین بره و من بتونم باز بخوابم.
در این مدت فکر می کردم چند نفر از ما به گونه ای صحبت می کنیم که طرف مقابل متوجه منظور ما نمیشه؟ یا چند نفر از ما متوجه حرف دیگری نمیشه و حس جداماندگی را تجربه می کنه؟ حس می کنه تنهاست و از جنس اطرافیانش نیست؟
و باز چندتا از ما با این که متوجه میشیم که طرف حرف و منظور ما را نفهمیده باز به صحبت کردن به همون زبان اصرار می ورزیم؟
نگران نشو دوستم اینقدر با هم گفتگو میکنیم تا حرف همو متوجه بشیم...
فکر میکنم خوابت بی ربط به پست قبلی نباشه
فروید میگه رویا دریچه به ناخودآگاهه و هورنای میگه رویا نشون دهنده احساسات ما نسبت به یک واقعه خاصه.
شاید بی تاثیر نبوده باشه. شاید هم حرف مهم تری برای گفتن داشته
عجب!!
چقدر سخته که به ظاهر با یک زبان صحبت میکنیم ولی حرف هم رو نمیفهمیم.دردناکه.
درسته
سلام یه وقتایی میشه که یه دنیا حرف برا گفتن ودرد دل کردن داریم اما شجاعت گفتنش نیست حتی به نزدیکترین ادمای زندگیمون .خیلی حس بدیه که فکر کنی کسی حرف ادمو نمیفهمه .ترس ترس همش ترسه...وای خیلی بده بااین همه آدم باز تنهایی....
گاهی هم شجاعت به خرج میدی و میگی ولی پشیمون میشی
سلام،
اگر حرف هم را می فهمیدیم، روزگار بهتری داشتیم.
واقعا
راستش شاید چون هرکدوم ما عقاید خاصی واسه خودمون داریم که نمیتونیم ازش بگذریم و برای اثباتش اصرار میکنیم.مثلا میخوایم به یه بچه کلاس پنجمی انتگرال یاد بدیم.حرف زدن با بعضیا واقعا همینه...این دوتا دلیلو میدونستم.
چندروز پیش یه مهمونی کوچیک و خودمونی بودم از اول که وارد شدم غیبت بود و قضاوت.بعد از تحمل چندساعته فقط گفتم چقدر غر میزنید!!!
همین یه جمله کافی بود تا بهم بگن حوصله نداری برو پیش روانپزشک.منم گفتم اومدم مهمونی واسه تفریح،نه واسه غرغر و غیبت.
بیخیال.آخرشم یه چیز بدهکار شدم.
این روزا خسته ام.از نزدیک ترین کسام.از اتفاقای پشت سرهم.
اونقدر خسته ام که شبا تاصبح کابوس میبینم.صبح که بیدار میشم اونقدر خستگی به جونم مونده که انگار اصلا نخوابیدم.
از خستگی دلم میخواد یه مدت از همه دنیا فاصله بگیرم.
خصلت اردیبهشتی بودنم خیلی صبورم کرده،اما گاهی طاقت آدم طاق باشه.
درکت می کنم
خب من توى هر دو تا موقعیت بودم و حرفتو کاملن درک مى کنم ،
هم وقتى یه جایی نشستم که همه داشتن با یه زبون دیگه حرف میزدن و من هیچى نمى فهمیدم هم وقتى با همزبون خودم سر یه میز نشسته بودیمو زبون همو درک نمى کردیم انگار مثل اون گروه قبلى کلمه ها به یه زبون دیگه بودن
من با ادمایی طرف بودم که یا خیلی خیلی تند حرف میزنن
یا حرف ادمیزاد سرشون نمیشه
اما موردی نبوده که حرفش رو نفهمم مگه اینکه عربی یا ترکی صحبت کرده باشه
منم یکی از اون هام که خیلی تند حرف می زنه![](http://www.blogsky.com/images/smileys/103.png)
با آدمایی بودم که زبون آدمیزاد رو نمیفهمن چون به نفعشون نیست و حرف خودشون رو میفهمن اما متوجه نشدم اون خانم چطور بود ؟
موضوع صحبتش خیلی عجیب بود یا تند صحبت میکرد؟ یا اصلا زبان و گویش دیگه ای غیر از فارسی بود؟
ریما جان این یک خواب بود. یک رویا
برای من خیلی پیش اومده.مواقعی که تو یه جمع ناهمگون بودم که من رو خطاب قرار نمیدادن و طوری رفتار میکردن انگار اونجا نیستم