سلام
صبح دومین روز پاییزیتون بخیر و شادی.
این هفته را با کلی اتفاقات عجیب و ناخوشایند آغاز کردیم. بدبیاری پشت بدبیاری! دوشنبه که اوج داستان بود و با تصادف بد و عجیبمون این روز خجسته به پایان رسید.
شب بسیار بد خوابیدم. ناراحت و غمگین و عصبی و نگران نسبت به آینده بودم.
صبح خیلی زودتر از موعد مقرر بیدار شدم. همه بدنم درد می کرد. ولی سریع آماده شدم و پسرک را بردم مدرسه و سریع راه افتادم به سمت دانشگاه.
به سختی و با کلی گشتن کلاس را پیدا کردیم. استاد این قدر خوش خنده و ملایم بود که کمی از خستگی هام در رفت. کلاس بعدی تشکیل نشد و به پیشنهاد من با جمعی از دوستان رفتیم فرحزاد!!!!! خیلی عالی بود... خندیدیم، عکس گرفتیم و حرف زدیم. من زودتر از جمع دوستان جدا شدم برای این که برم دنبال پسرک...
وقتی دست در دست پسرک به سمت خونه می آمدم خیلی آرام تر و شادتر بودم.
کمتر نگران آینده و اتفاقات پیش آمده بودم و مطمئن بودم اگرچه توی زندگی اتفاقات بد میوفته ولی در کنارش شادی ها و قوت قلب هایی هست که باعث میشه ادامه دادن مسیر راحت تر و دلنشین تر بشه...
سلام
چهارشنبه با دخترخاله هام رفتیم استخر. دخترخاله بزرگم از من 12 سال بزرگتره و دخترخاله کوچکم 11 سال کوچکتر! یعنی فاصله سنی بین این دوتا دخترخاله از سن دخترخاله کوچیکه بیشتره!!!
با هم رفتیم شنا و به شنای ناقص هم خندیدیم. مسابقه گذاشتیم و با هم روی آب خوابیدیم و دست هم را گرفتیم و با هم زیر آب نشستیم... رفتیم جکوزی و کلی حرف زدیم و به فرم نشستن همدیگه به خاطر فشار آب خندیدیم. سونا رفتیم و از گرما مثل بلالی روی آتیش بالا و پایین پریدیم... بعد از استخر به پیشنهاد من با هم رفتیم یک کافی شاپ و کلی عکس گرفتیم و حرف زدیم...
بعد هم دخترخاله کوچیکه که ماشین آورده بود ما را رسوند...
روز خوبی بود... تفریحی دخترونه که مدت ها بود تجربه نکرده بودم...
اگرچه من و دخترخاله هام حرف های مشترک زیادی با هم نداریم ولی از بودن در کنارشون لذت می برم...
وقتی توی کافی شاپ منتظر کافه گلاسه هامون بودیم و اون دوتا داشتند درباره کرم کاستارد و تارتار و ... حرف می زدند و من فقط نگاه می کردم توی دلم خدا را به خاطر داشتنشون شکر می کردم... حتی اگه فقط هر از گاهی ببینمشون و این لحظه ها را در کنارشون تجربه کنم...
پیوست: این آهنگ زیبا از نیما مسیحا تقدیم به شما دوستان
سلام
یالوم تو کتاب دژخیم عشق یک جمله بسیار زیبا داره که خیلی روی من تاثیر داشت:
«هیچ وقت چیزی را از کسی نگیرید مگه جایگزینی براش داشته باشید.»
این جمله تو خیلی از ارتباطات راهگشاست...
این چیز می تونه اسباب بازی یک بچه، حمایت خانواده یک زن، شغل و مقام اجتماعی یک مرد یا حتی باورها و اعتقادات یک فرد باشه.
شما اگه داشته های یک فرد را ازش بگیرید و در عوض چیزی براش نداشته باشید، یک خلا در اون فرد ایجاد کردید که باعث گیجی و سردرگمیش میشه. احساس اجحاف و خشم بهش دست میده و چه بسا کینه شما را به دل بگیره و این آغاز یک سری از سوتفاهم ها و احساسات منفی و نفرت میشه.
برای داشتن یک رابطه موفق هر گاه خواستید چیزی را از فرد مقابل بگیرید براش یک جایگزین داشته باشید...
سلام
باید یک اعترافی بکنم. من هیچ وقت حافظه خوبی نداشتم. حافظه وقایع خوبی ندارم. یعنی اتفاقات و خاطرات توی ذهنم نمی مونه. بدتر از اون حافظه اسمی که از اون هم افتضاح تره! یعنی حافظه تصویری خوبی دارم ها ولی اسمی! تعریفی نداره. مثلا قیافه همشاگردی هام توی دبستان و ... یادم میاد ولی اسمشون عمرا!!!!
بگذریم داشتم از حافظه وقایعم حرف می زدم. اون جمله معروف را شنیدید که میگه می بخشم ولی فراموش نمی کنم؟! خوب در مورد من برعکسه یعنی ممکنه نبخشم ولی فراموش می کنم.
و از اون جایی که حافظه احساسیم هم بد نیست، می دونم که نسبت به مثلا فرد بخصوصی احساس خوبی ندارم ولی نمی دونم چرا؟ یعنی وقایعی که منجر به ایجاد این احساسات شده را خیلی در ذهن ندارم. ته ذهنم یک چیزهایی هست که مثلا این آدم در حقم ظلم هایی کرده و یا اذیتم کرده ولی اگه یکی ازم بخواهد براش این ظلم ها و اتفاقات را تعریف کنم خیلی چیز دندون گیری یادم نیست.
خوب از یک جهاتی هم بد نیست. چون اتفاقات خاصی تو ذهنم نیست که هی نشخوارش کنم اون احساسات هم از منبعی تغذیه نمیشه و کم کم احساسات بدم نسبت به اون آدم از بین میره (مگه این که با اتفاقات تازه این احساسات بد تغذیه بشه!!!!!). برای همین اصلا آدم کینه ای نیستم و خیلی راحت می تونم ارتباط مجدد برقرار کنم.
ولی این که حافظه احساسیم بهتر از حافظه وقایعم هست یک عیبی هم داره...
عیبش اینه که خیلی احساسات در وجودم از بین نمیره حتی اگه منبعش دیگه توی زندگیم وجود نداشته باشه... حتی اگه اون آدم مدت ها باشه که از زندگیم رفته باشه و دیگه هرگز نبینمش... هیچ وقت از بین نمیره و این حس دلتنگی... با این که می تونه شیرین باشه گاهی بدجور آدم را آزار میده... بدجور...
پیوست 1: این تقسیم بندی حافظه ای یک تقسیم بندی نسبتا شخصیه!
پیوست 2: بعضی اتفاقات هم هست که هیچ جوره نمی تونی فراموشش کنی. این قدر سفت به یک گوشه از مغزت چنگ زدند که گاهی فکر می کنی با مرگت هم از بین نمیرند!!!!!
سلام
احتمالا شما هم مثل من با واژه «خساست» آشنا هستید و شاید عده ای از شما شاهد این بلا خانمانسوز از نزدیک بودید و یا شاید بارها باهاش دست و پنجه نرم کردید.
خساست درجات و طیف های مختلفی داره. یکی هست که خساستش در حد خرج نکردن برای اطرافیان دوره و برای زن و بچه و عزیزانش خوب خرج می کنه. یکی دیگه نه اصلا برعکسه از شکم زن و بچه می زنه و سختی بهشون می ده و بعد این پول را برای دیگران خرج می کنه تا به گونه ای برای خودشون وجهه اجتماعی یا توجه و احترام بخره.
یک عده هم هستند که نه برای دیگران خرج می کنند و نه برای زن و بچه شون ولی برای خودشون خوب خرج می کنند. و یک درجه بدتر کسانی هستند که نه تنها برای دیگران خرج می کنند و نه خودشون!
البته خساست فقط منحصر به مسائل مادی نمیشه. کسانی هستند که از لحاظ احساسی هم خسیس هستند. یعنی براشون سخته با کسی همدلی کنند یا کسی را نوازش کنند و یا گفتن دوستت دارم و یا چه قدر زیبا شدی یا یک عزیزم و یا حتی یک لبخند خشک و خالی براشون از خرج کردن 100 میلیون هم سخت تره.
اگه اعضای خانواده دسته اول از لحاظ مالی در مضیقه هستند، نزدیکان افراد این دسته یک استخر بزرگ خالی از احساسات برآورده نشده و دیده نشده دارند.
عمق فاجعه می دونید چیه؟! وقتی فرد هم از لحاظ مادی خسیس باشه و هم معنوی! این افراد فاجعه هستند. اون وقته که باید از اطرافیان این عزیزان دل پرسید شما به چه امیدی در کنار این افراد موندید؟!