داستان پردازی های منفی ذهنی

سلام

دیروز دخترخاله ام تو واتس اپ یک تکه از یک فیلم کمدی قدیمی انگلیسی فرستاد که یک زن و شوهر را در حال خواب نشون می داد. نیمه شب تلفن زنگ زد و مرد گوشی را برداشت و بدون این که کسی حرفی بزنه تماس قطع شد. زن پرسید کی بود؟ و مرد گفت اشتباه گرفته بود. و سوالات زن شروع شد! این که آیا این یک علامت بود؟ دوستت بود؟ زن بود؟ دوست دخترت بود؟ طرف خوشگله و ... و مرد بیچاره هر چه جواب می داد زن یک سئوال و توجیه براش داشت.

مهم نیست آخرش چی شد؟ چیزی که ذهن من را بعد دیدن این فیلم کوتاه مشغول کرد این بود که چه چیزی باعث میشه یک عده با یک اتفاق کوچک چنین داستان پردازی ذهنی و فاجعه سازی کنند؟

ترس های نهفته شخصی؟! پیش زمینه های فرهنگی؟! ویژگی های شخصیتی؟! یادگیری و الگوبرداری از والدین در کودکی؟! یا دیدن نمونه هایی در اطرافمون و تعمیم دادن اون به زندگی شخصی که باعث بدبینی میشه؟!

هر چی که باشه در درجه اول و جدای از این که باعث خراب شدن رابطه ها میشه، باعث میشه خود فرد بیشتر از همه آزار ببینه و افکار منفی ذهنش را اشغال کنه و زمان هایی که می تونه به فعالیت های سازنده اختصاص بده را تباه کنه. بازده فرد کمتر میشه. غمگین تر میشه. خشمی در درون داره که دقیق نمی دونه از چی نشات گرفته و همین احساسات بد باعث میشه انرژی روانیش تحلیل بره و خسته تر و کلافه تر بشه.

برای این که بخواهیم این گونه نباشیم، شادتر باشیم و خوش بین تر شاید باید ریشه ای تر و عمیق تر دلیل این افکار منفی و داستان پردازی های ذهنی مون را پیدا کنیم. هر تلاشی برای کنار زدن این افکار بدون ریشه یابی اون ها موقتیه و بعد از یک مدتی باز این افکار منفی از زوایای تاریک ذهن و در موقعیت هایی که انسان آسیب پذیرتره به سطح افکار رسوخ می کنه و باز ذهن و روان را درگیر می کنه.

به راستی ریشه این افکار منفی در ما چیه؟

ضربه هایی که آن ها خورده اند، حقوقی که درخواست کرده اند

سلام

چند روز پیش دوستی داشت درباره زندگی مشترکش و تصمیماتی که در این زمینه گرفته است، صحبت می کرد. این که در این زندگی چه سختی هایی کشیده و چه حرف هایی شنیده و چه قدر برای بهبود زندگی تلاش کرده و ...

بعد بهم گفت: خانم اردیبهشتی یک چیزی را می دونی؟! من و امثال من که زندگی زناشویی سختی داشتیم، از مردان ضربه خوردیم و آسیب دیدیم وقتی درباره مردان و زندگی مشترک و حقوقمون صحبت می کنیم توسط زنان دیگر متهم به مردستیزی میشیم. در حالی که اون ها به مراتب زندگی مشترک بهتری نسبت به ما داشتند و ضربه هایی که ما از مردان خوردیم را نخوردند و ما زندگی سنتی تر و بسته تری نسبت به اون ها داشتیم...

سکوت کردم و به فکر فرو رفتم. دیدم راست میگه. تا وقتی خودمون را جای چنین زنانی نگذاریم نمی تونیم درک کنیم چرا این قدر داشتن حقوق برابر و طبیعیشون براشون مهمه؟ و بعد راحت قضاوت و متهمشون می کنیم.

کسانی که حقیقتا جنگیدند...

سلام

تو سفری که اردیبهشت به خط شمال داشتیم تو یک روستای کوچک با یک آقایی آشنا شدیم که یک مغازه کوچک کنار خونه نقلیش داشت. توش هم مثل یک بقالی کوچک بود و هم کنارش ساندویچ می فروخت. برای خرید صبحانه رفتیم پیشش و یک ساعت پیشش نشستیم و باهاش حرف زدیم.

اصلیت شمالی نداشت ولی سال ها بود ساکن شمال شده بود. سال های پس از جنگ. وقتی فهمید اصلیتمون اصفهانیه اسم چندتا از سردارهای بنام را برد و گفت که همسنگرش بودند. از خاطرات و زندگیش برامون گفت. خیلی خودمونی و گرم بود. هیچ تفخری نداشت. خاکی و مهربون. براش مهم نبود که من یک روسری قرمز به سر و رژلب قرمزتر به لب دارم. باهام محترمانه صحبت می کرد و نگاه بدی بهم نداشت. رفت از باغچه خونه اش برامون کاهوهای پرورشی خودش را آورد و شست و به زور دستمون داد.

از تک تک لحظاتی که در کنارش داشتیم لذت بردیم و شاد بودیم. حس نکردیم قضاوتمون می کنه. احساس نکردیم خودش را از ما جدا می دونه و یا به خاطر جنگی که رفته و کاری که کرده سر ما منت می گذاره. از جنس خودمون بود. از جنس بقیه مردم.

 

آقای اردیبهشتی یک همکار خانومی دارند که لیسانس داشت. چند سال قبل یک دفعه ای زد و فوق قبول شد دانشگاه تهران که برای همه عجیب بود و عجیب تر این که یک دفعه بدون امتحان دکترا هم قبول شد و الان دانشجوی دکتراست!!!! همه در عجب بودند که کاشف به عمل اومد که ایشون از سهمیه ایثارگران همسرشون استفاده کردند و وقتی یک جای خیلی دور افتاده ارشد قبول شده بودند انتقالی گرفتند به دانشگاه تهران و به همین ترتیب برای قبول شدن دکترا از همین سهمیه استفاده فرمودند. سن این خانم و همسرش به جنگ و ایثارگری نمی خوره نمی دونم چه جوری شامل سهمیه ایثارگران شدند.

یاد چند سال پیش افتادم که می خواستم از دانشگاه صنعتی اصفهان مهمان بشم یکی از دانشگاه های تهران! یکیش همین دانشگاه تهران! چه قدر بازی سرمون در آوردند و آخر دست قبول نکردند.

چه حسی من می تونم داشته باشم؟ چه حسی کسانی می تونند داشته باشند که شاهد چنین تبعیضاتی هستند؟

این پست را در جواب دوستانی نوشتم که براشون پست قبل ابهام ایجاد کرده بود.

هرکسی که به جنگ رفت یک هدف نداشت. همه مثل هم نبودند. همه بی ریا و خالص نبودند. عده ای اعتقاد داشتند از صمیم قلب و بدون منت برای اعتقادشون رفتند حالا چه دفاع از وطن بود و چه اسلام! یک عده هم یا بنا به فرصت رفتند یا اجبار و یا...

یک عده مثل اون آقا در شمال از کاری که کرده بود سواستفاده نکرد و از کسی طلب نداشت. به خاطر عشق و وظیفه اش رفت و یک عده هم برگشتند و این قضیه در در بوق و کرنا کردند و در کنارش خودشون خوب استفاده کردند. از مقام و ثروت و قدرت و نفوذ. کسانی بودند که در کنار این قضایا مظلوم واقع شدند و نه تنها چیزی از این سهمیه ها و برنامه ها نصیبشون نشد بلکه فقط نگاه بد و غیرمنصفانه افراد عادی عایدشون شد که هر موفقیتی که کسب کردند را نه تلاش خودشون که به دلیل این سهیمه ها دیدند.

تر و خشک با هم سوختند و از این میان یک عده استفاده ها کردند.

آقای محمود من همسر و خواهر و بچه شهید نیستم. نمی تونم خودم را جای اون ها بگذارم ولی شاید اگه بودم دوست نداشتم جوانان الان نگاه بدبین و نادرستی به من و موفقیت ها و توانایی هام داشته باشند. دوست نداشتم همسن های من الان از جنگ زده شده باشند. بگند اه! باز هم این ها شروع کردند! چه قدر چسبیدند به گذشته! چه قدر این جنگ را پیراهن عثمان کردند و سر ما منت گذاشتند و ... دلم می خواست دیده احترام بهم داشته باشند ولی نه با زور و با کلی خرج و در کنارش استفاده های کلانی برای کسانی که حقیقتا نجنگیدند!

 

پیوست 1: افرادی مثل آتش نشان ها یا محیط بانان هم از جونشون مایه می گذارند. آیا اون ها هم شامل این سهمیه ها و این یادواره ها و این تکریم ها میشند؟ یا محیط بانان به خاطر دفاع از سرمایه های ایران زمین مظلومانه اعدام میشند؟! دیدن این تفاوت ها مردم را مخصوصا قشر جوان را بدبین می کنه.

پیوست 2: من نگفتم از بیخ و بن این یادواره ها نباشه! هر کشوری از سربازان و کشته شدگان جنگی یاد می کنه و بهشون احترام می گذاره ولی منظور من رعایت تعادل بود. زهرای عزیز این برنامه ها این قدر پرخرج هست که از جیب برادران و دانشجویان بسیجی بسیار فراتره. در ضمن این برنامه ها به عهده شهرداری تهران بوده یک سرچ کوچک بکنی برنامه هایی که در سطح تهران انجام شده و خرج ها و تدارکاتی که انجام شده مشخص میشه و شهرداری هم این پول ها را جایی غیر از بیت المال نمیده!

پیوست 3: این پست با همه عظمتش!!!!!!!!! در ادامه پست قبله برای همین کامنت دونیش بسته است!



بعدا نوشت: داستان این پست و کامنت هاش، چه موافقین و چه مخالفین، شده داستان این مصرع معروف "هر کسی از ظن خود شد یار من" 

صحبت من اصلا خانواده شهدا و ... و حق داشتن یا نداشتنشون نبود و نیست. صحبت من اصلا مخالفت با این عزیزان نیست. من منکر درد و رنجی که کشیدند نیستم. من زحمتی که کشیدند، جان و عمری که ازش گذشتند را نادیده نمی گیرم. من ناسپاس کار عظیمی که به هر دلیل کردند نیستم! اصلا صحبت من و کلام من درباره این افراد نبود. من درباره نقش مسئولینی که این کارها و این خرج ها را کردند، صحبت کردم. این که این برنامه ها و این خرج ها باعث بدبینی جوانان نسبت به این افراد میشه و نه احترام بیشتر. جوانی که با هزاران مشکل و دغدغه و بی ثباتی در این کشور روبه روهه! یک وام کوچیک می خواهد بگیره هزارتا مدرک و ضامن می خواهند با کلی سود بانکی! می خواهد سرمایه ای دست و پا کنه و کاری انجام بده یک شب می خوابه و صبحش قیمت فلان جنس دوبرابر شده یا گمرکش زیاد شده! می خواهد خونه بگیره از امروز تا فردا قیمت ها تصاعدی میره بالا و ... و ...

روی صحبت من با مسولین بود نه خانواده شهدا و جانبازان! 

دیگه بیشتر از این نمی تونم منظورم را باز کنم. امیدوارم سوتفاهم برای کامنت گذاران برطرف شده باشه!

دفاع از ارزش ها

سلام

شنبه برای خرید کتاب رفته بودم انقلاب. تو مسیر بازگشت از کنار هر پارک و میدان و فضای سبزی که می گذشتم با صحنه هایی چون این یا این که یادواره ای برای جنگ هشت ساله ایران بود مواجه می شدم. همین طور که کنجکاوانه از کنارشون می گذشتم داشتم فکر می کردم دقیق چند ساله که از جنگ می گذره؟! دقیق سن برادر من! برادر من در آخرین سال جنگ به دنیا اومد! به اندازه عمر یک جوان بالغ از جنگ می گذره... بعد فکر کردم برای درست کردن چنین یادبودهایی و برگزاری چنین برنامه هایی چه قدر هزینه و امکانات و نیروی انسانی صرف شده؟

فکر کردم چه قدر از این هزینه ها و نیروها می شد صرف کم کردن دغدغه های فکری امثال برادر من بشه؟ جوان هایی همسن برادر من که نسل بعد از جنگ هستند. که الان دغدغه کار و زندگی و ترس از آینده ای بی ثبات دارند؟ بچه هایی که تفریحات سالمشون به گشت زدن تو خیابون ها و دور هم جمع شدن ها در یک رستوران خلاصه شده؟ نسلی که تفریحاتشون داره محدود و محدودتر میشه و در کنارش پوچ تر و بی ارزش تر! که آب بازی کردن براشون ضد ارزش شده! یک خندیدن براشون جرمه! که دیگه فیلـ.تر شدن و پار.ازیت داشتن و محدود شدن و تفکیک شدن براشون عادی شده و فکرشون شده دور زدن این محدودیت ها! که به یک بی انگیزگی رسیدن! به یک عادت!

من برای همه کسانی که به جنگ رفتند احترام قائلم. تک تک اون جوان ها و نوجوان هایی که گه گاه وقتی سر مزارشون حاضر میشم سنشون موقع شهادت به زور به 22 سال می رسیده. برای کسانی که به ایران استقلال دادند.

ولی حقیقت اینه که اون ها برای چی جنگیدند؟ برای حفظ چیزی که اسمش ایرانه و ایران شامل چیه؟ شامل زمین، کوه، دریا، دشت، کویر، جنگل، شهر و ... که در یک مرز گربه مانند محصور شده ولی همه این ها بدون افرادی که ساکنش هستند، بدون مردمی که ایرانی نامیده میشند اعتباری نداره. و الان برای بهتر شدن همین ایرانی که این همه هزینه مالی و جانی براش پرداخته شد ما چی کار می کنیم؟ برای نشاط و ارزندگی و بالندگیش؟

چسبیدن بیش از حد به گذشته ها، حالا چه می خواهد از انقلاب به بعد باشه و چه کوروش و داریوش کبیر ما را از حال و آینده غافل می کنه. بها دادن و پز دادن با چیزی که بودیم و الان نیستیم چه فایده ای داره؟

حقیقت اینه دنیا دائم در حال تحوله. جوان امروز دیگه با جوان دهه های 50 و 60 فرق داره. نیازهاش، آرمان هاش، خواسته هاش، دغدغه هاش و ... و کشوری پیشرفت می کنه، کشوری می تونه ادعای رفاه، تامین سلامت جسم و روان، پیشرفت و تعالی را بکنه که این نیازها را بشناسه و بر اساس اون جلو بره...

هر چیز تعادلش خیلی خوبه. حتی اگه یاد کردن از ارزش ها باشه! وقتی این قدر در یاد کردن از ارزش های گذشته غرق بشیم ارزش ها و سرمایه های امروزمون را از دست می دهیم.

 

پیوست 1: حس می کنم خیلی خوب نتونستم منظورم را برسونم! شاید به خاطر یکی از اون دغدغه هایی باشه که تو پست ازش اسم بردم!!! فیلـ.ترینگ!

پیوست 2: چند روز پیش داشتم چند پست از آرشیوم را می خوندم! دیدم هر پستی کم کمش 40-50 تا نظر داشت! یادش بخیر! چه شور و شوقی داشت دنیای وبلاگستان! بحث و تبادل نظر! چه قدر ذوق داشتم که افکاری که مثل سیل به ذهنم هجوم می آورد و منسجم کنم و به نوشته تبدیل کنم ولی الان... الان این قدر استقبال کم شده! این قدر محیط وبلاگستان سوت و کور شده که خیلی از افکار من هیچ وقت به مرحله نوشتار تبدیل نمی رسند و در همون حد فکر در بایگانی ذهنم مسکوت می مونند...

 

طلاق عاطفی

سلام

طلاق عاطفی به دلایل مختلفی ممکنه رخ بده. می تونه شکل ها و فرمت های مختلفی داشته باشه ولی همه اون ها در یک چیز مشترک هستند، فرد نسبت به شریک زندگیش بی علاقه و بی تفاوت میشه.

ممکنه حتی وظایف زناشوییشون را نسبت به هم انجام بدهند، ممکنه مرد با جدیت برای تامین مخارج زندگی کار کنه یا زن برای بهبود کیفیت زندگی و مسائل درون خانه و یا حتی ممکنه نسبت به هم بسیار با احترام صحبت کنند ولی خلا و نبود یک چیزی در این بین بسیار مشهوده...

عدم عشق و علاقه. فرد دیگه با علاقه به خونه نمیاد. دیگه با عشق برای همسرش چیزی نمی خره. دیگه با شوق غذا نمی پزه یا به خودش نمی رسه. دیگه از احساسات و افکارش برای شریک زندگیش تعریف نمی کنه. دیگه براش احساسات آن دیگری مهم نیست. دیگه ... و دیگه و دیگه...

فرد بی تفاوت میشه... بی احساس و البته ناامید... ناامید از دیدن عشق و بهتر شدن زندگی... ناامید از برقراری مجدد رابطه ای سرشار از احساسات و شور و شوق با همسرش...

به هزاران دلیل موجه و غیرموجه منجمله بچه ها و عدم حمایت اجتماعی و خانوادگی یا عدم استقلال مالی یا ترس های مخفی و آشکار و... تن می دهد به این هم خانگی...

طلاق عاطفی شکل های مختلفی داره و به دلایل متعددی هم رخ میده ولی یکی از مهم ترین دلایل اون عدم ارضای نیازها و توقعات به حق فرد توسط همسرشه.

شما فکر می کنید این نیازها چی می تونه باشه؟ تجربه ای دارید برام بگید؟

 

پیوست: حدود یک ماه پیش یک مطلب زیبا در یک کتابی خوندم و همون لحظه برای یکی از گروه های وایبری با ذکر منبع و به شیوه نوشتاری خودم ارسال کردم. حالا بعد از یک ماه تو یک گروه دیگه ای یکی از اساتید روانشناسی این پیام را ارسال کرد. کلی ذوق کردم که پیام من دست به دست چرخیده. ولی گفتم قبل از نوشتن این موضوع مطمئن بشم! از ایشون پرسیدم این مطلب را خودشون نوشتند یا فورواردی است و در کمال تعجب ایشون ادعا کردند خودشون این کتاب را خوندند و این پیام را نوشتند!!!!!!!!!!!!!! بعد من گفتم که این پیام را فلان روز به نوشتار خودم تو گروه ارسال کردم و ایشون منکر شدند و یک عده هم از استاد به خاطر مطالب عالیشون تشکر کردند!!!!!!!!!!! و اینجا بود که متوجه شدم چرا ما جهان سومی هستیم!