سلام
سرزمینی را تصور کنید که در اون زنان نقش اول جامعه را دارند. یعنی زنان رییس حکومت یا خانواده هستند و نقش های کلیدی را به عهده می گیرند و حرف آخر را آنان می زنند. زمین و دارایی های ارزشمند از مادر به دختر منتقل میشه و این دختران هستند که ارث می برند. زنان به خواستگاری مردان می روند و تمام نگرانی خانواده از این است که مبادا پسرشان آن قدر خوب نباشد که دختر خوبی به خواستگاریشان بیاید و در نتیجه پسرشان بی سرپرست و بدون آینده بماند. به دنیا آمدن دختر در خانواده یک افتخار است و امتیاز، درست برعکس به دنیا آوردن پسر...
بعد فرض کنید اگه برید در بین ساکنان این سرزمین و بهشون بگید که در جایی بیرون از مرزهای این سرزمین همه چیز برعکس است و این مردان هستند که حاکمان سرزمین و خانواده هستند و مرد بودن یک امتیاز است و پسر از پدر ارث می برد و مردان به خواستگاری زنان می روند و زنان نگران این هستند که مرد مناسبی به خواستگاریشان بیاید و ... از تعجب شاخ در میاورند و احتمالا به شما می خندند. یا با بهت میگند مگه چنین چیزی ممکنه؟
بعد کلی برایت استدلال بیاورند که برتری زن بر مرد یک امری طبیعی و تاریخی است و در ذات زنان است که برتر باشند و مردان جنس ضعیف ترند و مگر نمی بینید که سالیان سال است که نظام زن سالاری آنان دوام یافته و اگر این گونه نبود چنین قدمت تاریخی نداشت و برتری مردان به زنان دست پرورده غرب و توطئه ای است برای از هم پاشیدن نظام خانواده و ...
آن وقت است که یک علامت سوال بزرگ ایجاد می شود که حقیقتا جنس برتر کدام است؟ حقیقتا طبیعت و ذات کدام است که برای برتری بر دیگری آفریده شده است؟ آیا این گونه به نظر نمی رسه که تمام این برتری ها یک قرارداد است؟
اگر وجود چنین سرزمینی را باور ندارید، نگاهی به کتاب جنس ضعیف اوریانا فالاچی بیندازید.
پیوست 1: آمدن اردیبهشت، بهشت زمین را به همه و مخصوصا اردیبهشتی ها تبریک میگم.
پیوست 2: این آهنگ را خیلی دوست دارم.
سلام
دیروز با دوستان پسرک و مادرانشون رفته بودیم پارک آب و آتش. پسرها خیلی بازی کردند و بهشون خوش گذشت. وقتی رسیدیم خونه خیلی خسته بودیم.
شب موقع خواب. زمانی بین هوشیاری و خواب. یک صحنه عجیب خواب گونه دیدم.
مادر یکی از بچه ها درست در موقعیتی که در واقعیت در کنارم نشسته بود، رو به من داشت صحبت می کرد. ولی به زبانی که من به عمرم نشنیده بودم و برام آشنا نبود. تند تند پشت سر هم کلماتی را ردیف می کرد که هیچ ایده ای درباره اش نداشتم. گیج و بهت زده بودم. نمی دونستم چه باید بکنم و چه واکنشی نشون بدهم. فکر کردم شاید مشکل از اون خانم باشه ولی بعد دیدم پسرش اومد و باهاش خیلی عادی به همون زبون صحبت کرد.
حس بدی داشتم. حس تنها موندن. حس جداماندگی. غربت.
این که حرف دیگران را نمی فهمیدم و البته اون ها هم حرف من را نمی فهمیدند.
این قدر حس بدی بود که با وحشت از جا پریدم و چشم به قلمرو هوشیاری باز کردم.
مدتی طول کشید تا حس بد این رویا از بین بره و من بتونم باز بخوابم.
در این مدت فکر می کردم چند نفر از ما به گونه ای صحبت می کنیم که طرف مقابل متوجه منظور ما نمیشه؟ یا چند نفر از ما متوجه حرف دیگری نمیشه و حس جداماندگی را تجربه می کنه؟ حس می کنه تنهاست و از جنس اطرافیانش نیست؟
و باز چندتا از ما با این که متوجه میشیم که طرف حرف و منظور ما را نفهمیده باز به صحبت کردن به همون زبان اصرار می ورزیم؟
سلام
چند ماه پیش یک پست درباره احساسات پرشور ما ایرانی ها نوشته بودم. راستش من در یک کشور و فرهنگ دیگه ای زندگی نکردم که بخواهم با کشور دیگه ای مقایسه کنم ولی به نظرم این همه شور حسینی که هر دسته و قشر و گروهی را در برمی گیره و این حجم پیام های جعلی و یا متضاد برای یک خبر از نظر بعد اجتماعی و فردی درست نیست.
در مورد خبر اخیر درباره اتفاقی که برای دو نوجوان ایرانی افتاده، خوب برای من هم تاسف آور بود و حس دردناک این دو نفر و خانواده شون را درک می کنم و باهاشون همدردی می کنم ولی اصلا نمی خواهم به این قضیه بپردازم.
چیزی که برای من جالبه عکس العمل جالب مردم، به خصوص در شبکه های اجتماعیه. من را به فکر فرو می بره که چرا چنین رفتار می کنیم؟
همه اقوام ادعای برتری می کنند. یهودی ها خودشون را قوم برتر می دونند. سفیدپوستان نسبت به سیاه پوستان یا هندوها نسبت به مسلمانان. حتی سرخپوستان هم نسبت به سنت ها و اعتقاداتشون نگاه برتربینی دارند و ... ولی واقعا و حقیقتا چه قومی بر چه قومی برتری دارند؟
چرا ما به عرب ها میگیم عرب های ملخ خور ولی به چینی ها نمیگیم چینی های مثلا سگ خور؟! چرا از دیدن یک توریست آلمانی در کشورمون کلی ذوق می کنیم و کلی براش خودشیرینی می کنیم ولی وقتی یک افغانی می بینیم نگاه مشمئزکننده ای بهش می اندازیم انگار خاک کشور ما را آلوده کرده است؟
چه طور رفتن به کسانی که به کشور عربستان پرواز داشتند و برش گردوندند فحش می دهیم که چرا این قدر بی لیاقت و حقیر کردند نژاد ایرانی و این قدر بی غیرت هستند؟ ولی هیچ کس به گروه گروه مردمی که سوار کشتی به کشور استرالیا میرند و چنین حقارت خردکننده ای را در اردوگاه ها متحمل میشند چیزی نمیگند؟ به اون ها به چشم قهرمانانی نگاه می کنند که از بدبختی ها جهان سوم و خاورمیانه ای فرار کردند؟ چرا به کسانی که بارها به سفارتخونه های کشورهای اروپایی و آمریکایی رفتند و دست خالی برگشتند، که باهاشون محترمانه برخورد نشده، چیزی نمیگند؟ چرا اون وقت شرف ایرانی در خطر نیست؟ چرا وقتی تو فرودگاه های آمریکا و اروپا از ما اثر انگشت گرفتند این شور حسینی در کسی ایجاد نشد؟ چرا اون موقع ما خاک تو سر بودیم که این قدر کشورمون بدبخت شده که به چشم تروریست بهمون نگاه می کنند؟
چه جوری میشه در برابر دو رفتار یکسان دو موضع متفاوت می گیریم؟ چرا یک جا به شرف و نژاد برتر ایرانی توهین میشه و خون آریاییمون به غلیان میوفته و یک بار دیگه حس می کنیم که چه قدر حقیر هستیم و لیاقت چنین رفتاری داریم که باهامون میشه؟
چه چیز باعث این تضاد میشه؟ میل به برتری جویی؟ ترس؟ یک حس حقارت درونی در وجود خودمون که گاهی با اغراق در مورد نژاد آریاییمون و در بوق و کرنا کردن اقدامات کوروش کبیر نمود پیدا می کنه و یک بار با حس حقارت فریاد وانفسا بلند می کنیم که چه قدر حقیر شدیم و چه قدر خاک بر سریم که مقام یکی مانده به آخر در رفاه را داریم یا ویزامون با گینه بیسائو یک اندازه ارزش داره؟
نظر شما چیه؟
پیوست: من به دیگران کاری ندارم. به شخصه خودم جایی نمیرم که کرامت انسانیم زیر سئوال بره! حالا چه کانادا باشه و چه عربستان! تا حالا هم نه دبی رفتم و نه اقدامی برای رفتن به کشور دیگه ای کردم!
بعدا نوشت: شاید باید یک کمی منظورم را بهتر باز کنم. منظورم اینه که برخورد با رفتار بد باید یکسان و جدا از نژاد و تمدن و سابقه و تاریخ و ... باشه. همین طور برخورد با رفتار درست. کار یک انسان را به همه نسبت ندهیم و در تصمیم گیری و موضع گیری هامون بیشتر عاقلانه برخورد کنیم تا با احساسات قلمبه شده.
سلام
این روزها پر از تضادم، پر از تناقض. درست مثل بهار.
یک روز گرمم، یک روز سرد. یک روز آفتابیم و درخشان و یک روز ابری و تیره. یک روز نسیمم و یک روز طوفان. یک روز بارانم و یک روز تگرگ. یک روز زندگیم و یک روز مرگ. یک روز پایان زمستانم و یک روز آغاز تابستان. یک روز در جمعم و یک روز تنها.
این روزها بدجور مثل بهارم.
سردرگمم، گیجم. گاهی لحظه ای از شور زندگی هستم و گاهی قدمی رو به مرگ.
گاهی خنده و گاهی اشک.
گاهی می بینم و گاهی چشم می بندم.
گاهی فریادم و گاهی سکوت.
این روزها فکر می کنم چه قدر احمقم که دنبال آرامشم. آرامش یک کلمه بی معناست برای من. من دختر چالش ها هستم. به بهانه آرامش مرداب شده ام.
من دختر سوال ها هستم. یک علامت سوال بزرگ. به بهانه بزرگ شدن، نقطه شده ام. یک پایان.
من سرشتم از خاک نیست. از باده ولی ماندگار شده ام.
و باد ساکن چه چیز نام دارد؟ هیچ!
من از رفتن ناامید شدم. از وزیدن. از طوفان به پا کردن و گاهی نوازش کردن. من ترسیده ام. با ترس پای خودم را زنجیر کرده ام. این زنجیرها را خودم به پای خودم بستم.
من دختر بهارم. سرشتم از باد و باران و گل و نسیم و طوفان و تگرگه. من می سازم و ویران می کنم. باید این گونه باشم. وانمود کردن. کس دیگری بودن. ساکن بودن ... مثل یک مردابیه که یواش یواش من را فرو می بره.
این من نیستم. من! منِ من! مدت هاست پشت یک بلور خاک خورده قدیمی پنهان شده است.
کاش یارای آن را داشته باشم که سنگی بشم برای خرد کردن اون بلور... برای رها کردن من از من!
پیوست: این روزها با کتاب نامه ای به کودکی که هرگز زاده نشد اوریانا فالاچی زندگی کردم. در شگفتم از این همه یکسانی! شباهت نمی ناممش! یکسانی! یکسانی افکار و احساس! فقط او افکارش را به رفتار تبدیل کرد و من... او اوریانا شد و من؟ هیچ!
این روزها سوگوار خودم هستم!
سلام
دیروز پس از نوشتن پست قبلی به سمت دانشگاه به راه افتادم. باید استاد راهنمام را می دیدم. بیشتر از یک ماه می شد که دانشگاه نیومده بودم. همه جا سرسبز و دل انگیز شده بود. جون می داد با دوست هات توی این هوای بی نظیر قدم بزنی و گفتگو کنی. نزدیک دانشگاه که شدم روی یک بنر بزرگ تبلیغ یک برنامه به مناسبت روز زن بود! بزرگداشت مقام زن!!!!! با حضور حجت الاسلام فلانی! بگذریم! یک لحظه حس کردم برگزاری چنین بزرگداشتی هایی مثل یک طنز تلخ می مونه!
وقتی میشه از بزرگداشت زن حرف زد که به چشم یک انسان برابر بهش نگاه کنی!
وقتی میشه از بزرگداشت و اکرام زن حرف زد که حقوقش، سرنوشتش، آینده اش با یک وعده واهی مادی معاوضه نشه، معامله نشه، سرنوشتش دست خودش باشه.
وقتی که دیگه هیچ زنی توی هیچ زندگی صرفا نسازه و نسوزه.
وقتی که هیچ زنی از بچه اش جدا نشه، دور نشه، به خاطر ترس ندیدنش هر خفتی را تحمل نکنه.
وقتی زنی کتک نخوره، آزار نبینه، تحقیر نشه و مورد خشونت قرار نگیره.
وقتی زنی که به هر دلیلی آزار دیده، جایی، کسی را داشته باشه که دلش به حس امنیتش، انصافش و حمایتش گرم باشه.
وقتی که زنی به خاطر نگاه هوس آلود دیگری شرمنده و آزرده نشه!
وقتی که هیچ زنی مورد تعرض و تجاوز قرار نگیره و اگه گرفت به چشم یک قربانی بهش نگاه کنند و نه یک متهم! که سرافکنده و تحقیرشده، دردمند و تنها و بی کس نباشه. که درد جسم و شلاق تهمت روی روحش نباشه.
وقتی که به خاطر زن بودن از حق تحصیل، مسافرت، انتخاب شغل دلخواه، ورزش کردن، به مکان خاصی رفتن، تنها زندگی کردن و ... محروم نباشه. که برای رسیدن به این حقوق طبیعیش مدام نجنگه.
وقتی که به صرف زن بودن، رانندگیش، هوشش، فکر کردنش، خرید کردنش، ترس هاش، خواسته هاش، توانایی هاش، رویاهاش و بودنش به باد تمسخر گرفته نشه.
وقتی وجودش با سایز و شکل اندام هاش سنجیده و ارزیابی نشه.
وقتی زنی نگران از دست رفتن زیبایی و اندامش و پذیرفته شدنش نباشه. که به هر قیمتی تن به زیباتر دیده شدن نده. که به خاطر هوس دل دیگران تبدیل به یک عروسک نشه.
وقتی که به صرف زن بودن مجبور به سکوت، تحمل تحقیر، سنگ زیرین شدن، گذشت های بیهوده، خود را ندیدن نباشه.
وقتی که نجابت، شخصیتش، وجودش با تار موش، لباس تنش و حتی یک تیکه پوست سنجیده نشه و مورد قضاوت قرار نگیره.
وقتی به خاطر زن بودنش کار نادرستش دوبرابر مرد و کار درستش نصف مرد دیده نشه. انگار که عادیست خوب بودن برای زنان.
وقتی به انسان بودنش، به وجودش، به آزادیش و به حق انتخابش احترام گذاشته بشه.
...
اون وقته که تازه صحبت کردن از بزرگداشت مقام زن مثل یک طنز تلخ به نظر نمیاد.
به امید اون روز...