سلام
روز زن، مادر در راهه! به تبع اون دنیای مجازی پر شده از انواع و اقسام متن ها و جوک ها! یک عده زن را لطیف و فرشته و معجزه و ... می دانند و یک عده مادری را انتهای مقصد بشری و چیزی در حد فرشته ای از خود گذشته و بی خطا!
قبلا در این مورد نوشته ام! نوشته ام که زن نه فرشته است و نه آهو و نه پروانه و ... زن انسانه با احساسات، نیازها، خواسته ها و اشتباهات انسانی...
ولی امروز دسته دوم از پیام ها مد نظرمه که مدام زن ها را به شوخی نصیحت می کنه به مدح و ثنای شوهر گفتن و الکی عاشقانه و گاهی ذلیلانه صحبت کردن برای گرفتن کادوی روز زن!!!! که اغلب هم سرویس جواهره!
آیا من مخالف کادو گرفتن هستم؟ این قدر مرتاضانه زندگی می کنم که از سرویس جواهر خوشم نمیاد؟ میگم خانم ها این مادیات زندگی اخ و بده؟
نه! من نه از هدیه گرفتن بدم میاد و نه از طلا و جواهر! صرف هدیه دادن و هدیه گرفتن به هر بهانه برام قشنگ و جذابه و دوستش دارم. منم دوست دارم هدیه مورد علاقه ام را دریافت کنم و گه گاه اطرافیانم نشونم بدهند من را دوست دارند و برام ارزش قائل هستند و یا به یادم هستند.
ولی چیزی که من را آزار میده به هر قیمتی کادو گرفتنه! این که در دید دیگران این قدر ارزش زن و شخصیت و وجودش پایینه که برای صرف به دست آوردن یک تیکه طلا و یا جواهر و یا هر چیز مادی دیگری تظاهر به دوست داشتن، تملق گویی، ذلت و ... هر چیز دیگه ای بده! شاید یک عده ای باشند. من صفر و صدی نیستم، نمیگم هیچ زنی این جوری نیست ولی تعمیمش دادن به همه و رواجش انگار همه زنان این گونه اند دردآوره!
این سطحی نگری، این مادی گرایی، این پایین آوردن ارزش زن، ارزش انسان خیلی خیلی دردآوره برای من! خود ما، تک تک ما، چنین چیزهایی را بدون فکر کردن بازنشر می کنیم و بعد مدام می نالیم که چرا دخترهای امروزی دنبال پول هستند و چرا به یک زندگی حداقلی ولی بی ریا و با عشق پاک!!!!!! تن نمی دهند!
شده یک بار به عواقب کارهای کوچکمون فکر کنیم؟ شده فکر کنیم با این سطحی زندگی کردن، رفتار کردن چه ضربه عمیقی به نسل های بعدی می زنیم؟
به شخصه فکر می کنم اکثر آدم ها در نهایت یک زندگی همراه با آرامش و سلامت و شادی در کنار اونی که دوستش دارند و دوستشون داره، همراه و همدلشونه را به یک زندگی صرفا لوکس ولی بی عشق و علاقه ترجیح بدهند.
سلام
عید با همه دید و بازدیدها و خوشی ها و ناخوشی هاش و اتفاقات غافلگیرانه اش به سرعت گذشت. امیدوارم همه ما سالی پر از تلاش و انگیزه موفقیت و شادی را شروع کرده باشیم.
در ایام عید یک سفر به یزد داشتیم. یزد را قبلا دیده بودم ولی این شهر را خیلی دوست دارم.
در بازدیدمان از میدان امیرچخماق و بازار اطرافش به مغازه ای رسیدیم که محصولات کنجدی جدیدی می فروخت و یک نفر برای تشویق مردم برای خرید، بهشون تسترهایی می داد و با جملات مثلا تشویقی اون ها را ترغیب به خرید می کرد. من کنار در ایستاده بودم و آقای اردیبهشتی داشت خرید می کرد.
مرد فریاد می زد: بدو، بدو سوغات یزد بخر! سوغات یزد نخری اون دنیا عذاب میشی! هر کسی سوغات یزد نخوره، اون دنیا هفتاد ضربه شلاق می خوره!!!!!!!
رهگذرها از لحن آمیخته به طنز مرد خنده شون گرفته بود. ولی من داشتم به این موضوع فکر می کردم چه قدر از احکام دینی ما به همین صورت شکل گرفته؟
مثل حرام بودن توتون و تنباکو یا قند یا آب لوله کشی یا...
از کجا میشه واقعا تشخیص داد یک حکم دینی واقعا از سمت خداست و واقعا انجام دادنش گناهه یا بر اساس مقتضیات زمان ایجاد شده؟ چه طور میشه یک زمان انجام یک کاری رفتن به جهنم را برای طرف به ارمغان بیاره و یک زمان دیگه نه؟
چه طور میشه فهمید خدا واقعا از بنده هاش چی می خواهد؟
سلام
امروز آخرین روز سال 1393 است. خیلی ها درباره سالی که گذشت می نویسند و خیلی ها درباره خواسته ها و اهداف سال جدید.
ولی من امروز نه می خواهم از سالی که گذشت بنویسم و نه از اهداف سال آینده.
برای من زمان یک قرارداده. شروع و پایان هر چیزی یک قرارداده. سن یک قرارداده. گذر زمان یک قرارداده.
آغاز، شروع و تازه شدن یک قرارداده. برای هر کسی ممکنه یک زمان خاص اتفاق بیوفته. نقطه عطف هر کسی می تونه یک روز خاص باشه. می تونه یک روز گرم تابستونی باشه وقتی پا توی آب یک جوی خنک گذاشتیم و داریم یا قاچ هندونه می خوریم. یا یک روز سرد زمستونی وقتی داریم گوله برفی به سمت هم پرت می کنیم. یا یک روز پاییزی وقتی داریم تو یک پیاده روی پر از برگ خشک قدم می زنیم.
لحظه آغاز را ذهن ما انتخاب می کنه. ذهن ماست که تصمیم می گیره کی و کجا چیزی شروع بشه و کی تموم بشه. این ما هستیم که تصمیم می گیریم کی خودمون را ارزیابی کنیم و هدف گذاری کنیم. هر روز، هر هفته، هر ماه یا هر سال...
این ما هستیم که تصمیم می گیریم چه روزی را برای نو شدن، از نو زیستن و از نو شروع کردن انتخاب کنیم. دنیا، نوروز، آغاز و پایان همه و همه در درون ماست.
هر روزتون لحظه ای نو و شروع یک آغاز باشه.
سلام
کوچه ما یک کوچه یک طرفه است. دیروز داشتم پیاده به سمت خونه می رفتم که وسط کوچه به دو ماشین برخوردم که یکی خلاف می رفت و یکی در جهت درست. هر دو سپر به سپر ایستاده بودند و بحث می کردند و هیچ کدوم هم عقب نشینی نمی کردند.
نا خودآگاه یاد هفت سال پیش افتادم. زمانی که پسرک کوچک بود و ما می خواستیم یک روز تعطیل به یک پارک جدید ببریمش. یادم نیست کدوم پارک بود. ولی یادمه برای جای پارک به مشکل برخوردیم. در آخر تو یک کوچه خلوت و باریک یک جایی پیدا کردیم. رفتیم پارک و تفریح کردیم و سرخوش برگشتیم. موقع برگشت آقای اردیبهشتی دور زد تا از کوچه خارج بشه که یک ماشین با ما سپر به سپر شد. کوچه باریک بود و دو طرف ماشین پارک شده بود. ماشین بوق و چراغ زد و ما را تقریبا سپر به سپر مجبور کرد مسافتی را عقب بریم تا تونست بیاد کنار ما. راننده یک خانم بود که پنجره داد پایین و با فریاد گفت که کوچه یک طرفه است و چه قدر ما بی شعور بودیم که متوجه این موضوع نشده بودیم. بعد هم ابراز تاسف کرد برای پسرک که پدر و مادری نفهم چون ما داره!!!!!!!!!!!!!!!
من و آقای اردیبهشتی شوکه از این برخورد به سر کوچه که رسیدیم هر چه نگاه کردیم هیچ تابلوی یک طرفه ای سر کوچه ندیدیم!
دیروز که این صحنه را دیدم یک لحظه پیش خودم گفتم بعد از اتفاق اون روز اون خانم چه فکری در مورد ما کرده بود؟ یعنی این اتفاق را با چه زاویه دیدی برای اطرافیان تعریف کرده بود؟ اگه وبلاگ داشت آیا رفته بود و از بی نزاکتی شهروندان در یک پست داد سخن داده بود و بعد باز هم برای پسرک ابراز تاسف کرده بود؟
بعد پیش خودم گفتم چند درصد از اتفاقاتی که در اطراف ما میوفته حقیقتا همون چیزی هست که ما درک می کنیم؟ چه قدر مطمئن هستیم قضاوت ما درباره اتفاقی صددرصد درسته؟
در مورد خودم که فکر می کنم به شدت دچار تردید میشم! تو زندگیم با خیلی ها برخورد کردم که فقط اون لحظه دیدمشون و نمی دونم قبل از برخورد با من چه اتفاقاتی براش افتاده بوده و یا اصلا از خیلی مسائل دیگه بی خبر بودم. من فقط توان دارم درباره اون لحظه و فقط از زاویه دید خودم به دنیا نگاه کنم که به طرز انسانی کوچک و یک بعدیه! پس چه طور می تونم اطمینان داشته باشم، قضاوت من و احساس ناشی از اون درسته؟
توی مسیر زندگی ما اتفاقات زیادی رخ میده. با افراد مختلف آشنا میشیم چه برای یک لحظه و چه برای یک عمر، ولی هیچ وقت نمی تونیم ادعا کنیم ما از همه چیز خبر داریم. پس این می تونه یک هشدار باشه در برخوردهامون با دیگران.
نمی دونم میشه یک قانون کلی داد یا نه؟ ولی برای من این جمله یک قانون کلیه! یعنی به هر چیزی که فکر می کنم، اگرچه سخت ولی می تونم از طریق این قانون یک رابطه درست و انسانی ایجاد کنم.
«همون جوری با دیگران رفتار کن که دوست داری دیگران با تو رفتار کنند.»
کافیه قبل از گفتن هر حرفی و یا انجام هر عملی چند ثانیه درنگ کنیم و ببینیم دوست داریم با خود ما این جوری رفتار بشه؟
اگرچه خیلی خیلی سخته ولی اگه بتونیم در نصف تعاملاتمون این جمله را مد نظر داشته باشیم خیلی از مشکلات در روابط ما حل میشه.
سلام
گاهی اوقات... بعضی از لحظات کمیاب در زندگیم... پیش میاد که بگم ای کاش منم یک زن معمولی بودم...
از اون زن هایی که در تعریف اکثریت از زن می گنجند. زنی که خودش را جنس لطیف و ظریف و ضعیف بدونه. زنی که همه دنیاش با خط پررنگی به دو منطقه زنانه و مردانه تقسیم شده. زنی فارغ از هر مسئولیت پذیری برای زندگی که خودش را راحت به دست امواج اقتدار مردانه مرد زندگی و سایه بالای سرش بسپاره و براش مهم نباشه که فلان کار همسرش به ضرر زندگیشونه یا به نفعش.
زنی که عمیقا باور داره مردان برتر از زنانند. یا زنی که راحت عبارت "خوب مردند دیگه" در دهانش بچرخه. زنی که همه هم و غمش مورد توجه قرار گرفتن و دیده شدن در چشمان مردان زندگیش باشه و خودش را با خط کش اون ها بسنجه. زنی که زیاد فکر نکنه. راحت هر حرفی را باور کنه و از ته دل و عمیقا اعتقاد داشته باشه بزرگترین جهاد زن شوهرداریه و اصلا اصل خلقت زنان این بوده که پله بشند برای ترقی مردان، مادر بشند و بچه تربیت کنند و خونه را تمیز و محیط را آرام نگه دارند برای خوشحالی و راحتی مردشون که گویی بالاتر از این اجر و هدف و غایتی در زندگی زن نیست.
کاش من هم می تونستم به این زندگی مرغ وارِ آرومِ همه پسند و مورد تایید جامعه بسنده کنم. یا شاید می تونستم ذهنم را محدود کنم به سایز دور کمر و رنگ مو و مدل جدید پالتو و ... کاش منم می تونستم همه دغدغه ام این باشه که چه شگردی به کار ببرم که عطر قورمه سبزیم هوش از مردان همسایه سه واحد این ور و اون ورتر ببره تا دائم به زن هاشون غر بزنند "یاد بگیر! کدبانویی یعنی این!" یا می تونستم همه هم و غمم را بگذارم برای این که دفعه بعدی که فلانی را دیدم لباسم، جواهرم، خونه ام، مبلمانم و ... از اون بهتر باشه! یا حتی برام مهم باشه مردم چه فکری درباره ام می کنند و نگرانی از این بابت داشتم.
کاش افکارم، دغدغه هام، خواسته هام از زندگی این قدر محدود و این قدر در دسترس بود...
ولی من چنین زنی نیستم. من غذا می پزم یا کیک و یا دسر ولی بزرگترین لذت زندگیم نیست. من هیچ وقت روزی را نمی تونم به یاد بیارم که باور داشته باشم مردان از من برتر یا بهترند و یا چیزی که من را ملزم به بودن با یک مرد زیر یک سقف می کنه نیاز یا احتیاجم به یک سایه بالای سره چون ضعیف ترم! من سعی در آرام کردن محیط خانه دارم ولی بزرگترین جهادم برای زندگی نیست.
به یاد ندارم روزی را که نپرسیده باشم چرا؟ دنبال دلیل نرفته باشم. نخواسته باشم. بدون چون و چرا و با عبارت هایی که حتما حکمتی داره و خدا و پیامبر و ائمه و ... بهتر می دونند و... چیزی را پذیرفته باشم. که تضادها، بی عدالتی ها، نابرابری ها ذهن من را به چالش نکشیده باشند. به یاد ندارم طبیعت من بر اساس جستجوی راحتی باشه تا به آسانی چنگ بیاندازم بر بند خرافات و باورها و سنت ها تا روح پرتلاطمم آرام گیرد.
لذت های بزرگ زندگی من در کشف یک حقیقت است. پیدا کردن کسی که حرفم را بفهمد. زبانی که همان را بگوید که من در دل دارم. خواندن مطلبی است که من را سر شوق بیاورد و ذره ذره مست شوم از چیزی که در ذهن من جاری می شود.
شاید، گاهی، زمان هایی، خسته از جنگیدن، از توضیح دادن، به چالش کشیده شدن های مداوم یا خلاف جهت شنا کردن بگویم کاش من هم چنین زنی بودم ولی می دانم که نیستم. چنین زنی نیستم و نخواهم بود.
راه رسیدن من به آرامش جدا از راه این زنان است. من حتی با وانمود کردن هم نمی توانم برای خود آرامشی دست و پا کنم چون طبیعت من متفاوت است. چون روح من زنده است به فکر کردن، باور داشتن به جریانی عظیم تر و هیچ گاه نمی تونم کمتری از چیزی بشم که بودم و خوشحال باشم.
پس اگرچه بارها و بارها آزار می بینم. حس جداماندگی دارم. بارها به من گفته اند که با چنین روحیه ای خواستنی یا مورد تایید نیستم ولی می دانم چیزی که برای من بهترین است این است که همان باشم که هستم...
و چه جالب است که درست همین دیشب جمله ای از کتابی می خوانم که بسیار به دلم می نشیند " اگر در میان مردمانی هستم که به هیچ عنوان با طبیعت و سرشت من سازگار نیستند، به دشواری خواهم توانست بدون تغییر بزرگی در خود، خود را با آن ها وفق بدهم." و من این تغییر را نمی خواهم...
پیوست: این پست تماما زاییده احساس و باور من بود. برای همین دست به ویرایشش نزدم. ممکنه جاهایی یک دستی هایی در شیوه نگارش به چشم نخوره ولی گذاشتم همون جوری که کلمات جاری شدند، نقش ببندند و ماندگار بشند.
بعدا نوشت: اول مطلب را رمزدار نوشتم چون حوصله قضاوت رهگذران را نداشتم! ولی بعد... بعد دیدم چرا باید نگران قضاوت دیگران باشم؟ اینه عمومیش کردم