دفاع از ارزش ها

سلام

شنبه برای خرید کتاب رفته بودم انقلاب. تو مسیر بازگشت از کنار هر پارک و میدان و فضای سبزی که می گذشتم با صحنه هایی چون این یا این که یادواره ای برای جنگ هشت ساله ایران بود مواجه می شدم. همین طور که کنجکاوانه از کنارشون می گذشتم داشتم فکر می کردم دقیق چند ساله که از جنگ می گذره؟! دقیق سن برادر من! برادر من در آخرین سال جنگ به دنیا اومد! به اندازه عمر یک جوان بالغ از جنگ می گذره... بعد فکر کردم برای درست کردن چنین یادبودهایی و برگزاری چنین برنامه هایی چه قدر هزینه و امکانات و نیروی انسانی صرف شده؟

فکر کردم چه قدر از این هزینه ها و نیروها می شد صرف کم کردن دغدغه های فکری امثال برادر من بشه؟ جوان هایی همسن برادر من که نسل بعد از جنگ هستند. که الان دغدغه کار و زندگی و ترس از آینده ای بی ثبات دارند؟ بچه هایی که تفریحات سالمشون به گشت زدن تو خیابون ها و دور هم جمع شدن ها در یک رستوران خلاصه شده؟ نسلی که تفریحاتشون داره محدود و محدودتر میشه و در کنارش پوچ تر و بی ارزش تر! که آب بازی کردن براشون ضد ارزش شده! یک خندیدن براشون جرمه! که دیگه فیلـ.تر شدن و پار.ازیت داشتن و محدود شدن و تفکیک شدن براشون عادی شده و فکرشون شده دور زدن این محدودیت ها! که به یک بی انگیزگی رسیدن! به یک عادت!

من برای همه کسانی که به جنگ رفتند احترام قائلم. تک تک اون جوان ها و نوجوان هایی که گه گاه وقتی سر مزارشون حاضر میشم سنشون موقع شهادت به زور به 22 سال می رسیده. برای کسانی که به ایران استقلال دادند.

ولی حقیقت اینه که اون ها برای چی جنگیدند؟ برای حفظ چیزی که اسمش ایرانه و ایران شامل چیه؟ شامل زمین، کوه، دریا، دشت، کویر، جنگل، شهر و ... که در یک مرز گربه مانند محصور شده ولی همه این ها بدون افرادی که ساکنش هستند، بدون مردمی که ایرانی نامیده میشند اعتباری نداره. و الان برای بهتر شدن همین ایرانی که این همه هزینه مالی و جانی براش پرداخته شد ما چی کار می کنیم؟ برای نشاط و ارزندگی و بالندگیش؟

چسبیدن بیش از حد به گذشته ها، حالا چه می خواهد از انقلاب به بعد باشه و چه کوروش و داریوش کبیر ما را از حال و آینده غافل می کنه. بها دادن و پز دادن با چیزی که بودیم و الان نیستیم چه فایده ای داره؟

حقیقت اینه دنیا دائم در حال تحوله. جوان امروز دیگه با جوان دهه های 50 و 60 فرق داره. نیازهاش، آرمان هاش، خواسته هاش، دغدغه هاش و ... و کشوری پیشرفت می کنه، کشوری می تونه ادعای رفاه، تامین سلامت جسم و روان، پیشرفت و تعالی را بکنه که این نیازها را بشناسه و بر اساس اون جلو بره...

هر چیز تعادلش خیلی خوبه. حتی اگه یاد کردن از ارزش ها باشه! وقتی این قدر در یاد کردن از ارزش های گذشته غرق بشیم ارزش ها و سرمایه های امروزمون را از دست می دهیم.

 

پیوست 1: حس می کنم خیلی خوب نتونستم منظورم را برسونم! شاید به خاطر یکی از اون دغدغه هایی باشه که تو پست ازش اسم بردم!!! فیلـ.ترینگ!

پیوست 2: چند روز پیش داشتم چند پست از آرشیوم را می خوندم! دیدم هر پستی کم کمش 40-50 تا نظر داشت! یادش بخیر! چه شور و شوقی داشت دنیای وبلاگستان! بحث و تبادل نظر! چه قدر ذوق داشتم که افکاری که مثل سیل به ذهنم هجوم می آورد و منسجم کنم و به نوشته تبدیل کنم ولی الان... الان این قدر استقبال کم شده! این قدر محیط وبلاگستان سوت و کور شده که خیلی از افکار من هیچ وقت به مرحله نوشتار تبدیل نمی رسند و در همون حد فکر در بایگانی ذهنم مسکوت می مونند...

 

طلاق عاطفی

سلام

طلاق عاطفی به دلایل مختلفی ممکنه رخ بده. می تونه شکل ها و فرمت های مختلفی داشته باشه ولی همه اون ها در یک چیز مشترک هستند، فرد نسبت به شریک زندگیش بی علاقه و بی تفاوت میشه.

ممکنه حتی وظایف زناشوییشون را نسبت به هم انجام بدهند، ممکنه مرد با جدیت برای تامین مخارج زندگی کار کنه یا زن برای بهبود کیفیت زندگی و مسائل درون خانه و یا حتی ممکنه نسبت به هم بسیار با احترام صحبت کنند ولی خلا و نبود یک چیزی در این بین بسیار مشهوده...

عدم عشق و علاقه. فرد دیگه با علاقه به خونه نمیاد. دیگه با عشق برای همسرش چیزی نمی خره. دیگه با شوق غذا نمی پزه یا به خودش نمی رسه. دیگه از احساسات و افکارش برای شریک زندگیش تعریف نمی کنه. دیگه براش احساسات آن دیگری مهم نیست. دیگه ... و دیگه و دیگه...

فرد بی تفاوت میشه... بی احساس و البته ناامید... ناامید از دیدن عشق و بهتر شدن زندگی... ناامید از برقراری مجدد رابطه ای سرشار از احساسات و شور و شوق با همسرش...

به هزاران دلیل موجه و غیرموجه منجمله بچه ها و عدم حمایت اجتماعی و خانوادگی یا عدم استقلال مالی یا ترس های مخفی و آشکار و... تن می دهد به این هم خانگی...

طلاق عاطفی شکل های مختلفی داره و به دلایل متعددی هم رخ میده ولی یکی از مهم ترین دلایل اون عدم ارضای نیازها و توقعات به حق فرد توسط همسرشه.

شما فکر می کنید این نیازها چی می تونه باشه؟ تجربه ای دارید برام بگید؟

 

پیوست: حدود یک ماه پیش یک مطلب زیبا در یک کتابی خوندم و همون لحظه برای یکی از گروه های وایبری با ذکر منبع و به شیوه نوشتاری خودم ارسال کردم. حالا بعد از یک ماه تو یک گروه دیگه ای یکی از اساتید روانشناسی این پیام را ارسال کرد. کلی ذوق کردم که پیام من دست به دست چرخیده. ولی گفتم قبل از نوشتن این موضوع مطمئن بشم! از ایشون پرسیدم این مطلب را خودشون نوشتند یا فورواردی است و در کمال تعجب ایشون ادعا کردند خودشون این کتاب را خوندند و این پیام را نوشتند!!!!!!!!!!!!!! بعد من گفتم که این پیام را فلان روز به نوشتار خودم تو گروه ارسال کردم و ایشون منکر شدند و یک عده هم از استاد به خاطر مطالب عالیشون تشکر کردند!!!!!!!!!!! و اینجا بود که متوجه شدم چرا ما جهان سومی هستیم! 

غم ها و شادی ها

سلام

صبح دومین روز پاییزیتون بخیر و شادی.

این هفته را با کلی اتفاقات عجیب و ناخوشایند آغاز کردیم. بدبیاری پشت بدبیاری! دوشنبه که اوج داستان بود و با تصادف بد و عجیبمون این روز خجسته به پایان رسید.

شب بسیار بد خوابیدم. ناراحت و غمگین و عصبی و نگران نسبت به آینده بودم.

صبح خیلی زودتر از موعد مقرر بیدار شدم. همه بدنم درد می کرد. ولی سریع آماده شدم و پسرک را بردم مدرسه و سریع راه افتادم به سمت دانشگاه.

به سختی و با کلی گشتن کلاس را پیدا کردیم. استاد این قدر خوش خنده و ملایم بود که کمی از خستگی هام در رفت. کلاس بعدی تشکیل نشد و به پیشنهاد من با جمعی از دوستان رفتیم فرحزاد!!!!! خیلی عالی بود... خندیدیم، عکس گرفتیم و حرف زدیم. من زودتر از جمع دوستان جدا شدم برای این که برم دنبال پسرک...

وقتی دست در دست پسرک به سمت خونه می آمدم خیلی آرام تر و شادتر بودم.

کمتر نگران آینده و اتفاقات پیش آمده بودم و مطمئن بودم اگرچه توی زندگی اتفاقات بد میوفته ولی در کنارش شادی ها و قوت قلب هایی هست که باعث میشه ادامه دادن مسیر راحت تر و دلنشین تر بشه...