چرا در مورد زنان می نویسم؟

سلام

دو روز پیش بـ.ی بی سی فارسی در مورد برابری جنسیتی صحبت می کرد. متاسفانه از اولش برنامه را ندیدم. طبق یک گزارش از بین 145 کشور مورد بررسی ایران از نظر برابر جنسیتی در چندین فاکتور، از برابری امکانات رفاهی و تحصیلی گرفته تا نقش های کلیدی در سیاست و اقتصاد و... متاسفانه رتبه 141 را کسب کرده بود. جالب بود رتبه عربستان سعودی 134 شده بود. فرض کنیم که این گزارش مغرضانه تنظیم شده! ولی آخه مگه چه قدر؟ هر چه قدر هم مغرضانه احتمالا رتبه ایران از 135 کمتر نمی شد!!!!

تو همه این سال هایی که وبلاگ نوشتم. صحبت کردم یا اعتراض کردم خیلی ها بهم گفتند خسته نشدی از بس به این موضوع چسبیدی؟ خسته نشدی از بس درباره زنان و برابری گفتی؟ این همه بدبختی و مشکل هست تو چسبیدی به این موضوع فقط؟ اه! حالم به هم خورد از بس در مورد زنان نوشتی! یک عده هم که می خواستند مثلا یک فحشی به من بدهند که دلم را بسوزونه می گفتند تو فمینیستی!!!! (البته این عده به خیال خودشون فحش می دادند!)

و من در تمام این سال ها تعجب کردم که چرا از نظر این عده که البته خیلی هاشون هم زن بودند پرداختن به این مسائل احمقانه و پیش پاافتاده است؟

چه چیزی مهم تر از این؟ چه چیزی مهم تر از پرداختن به ریشه و پایه ظلم وارد بر زندگی نصف انسان های دنیا؟

چه طور میشه این همه تبعیض و نابرابری که چه آشکارا و چه زیرپوستی بین دو جنس اتفاق میوفته را نادیده گرفت و گفت این مسائل اصلا مهم نیست؟ چه طور میشه از این ظلم بزرگ گذشت؟

آیا حقیقتا زن هایی که این حرف ها را می زنند هیچ وقت تو زندگیشون از این نابرابری ها ضربه نخورده اند؟ هیچ گاه مورد آزار جنسی، کلامی و فیزیکی مردان قرار نگرفته اند و یک جوری بهشون القا نشده که حقشونه؟ نشده تا به حال به خاطر کار و فعالیتی برابر با مردان مزدی کمتر دریافت کرده باشند؟ نشده کارهای بهترشون نسبت به مردان دیده نشده باشه؟ نشده توی خانواده بین اون ها و برادرشون سر یک اتفاقات ساده مثل بیرون رفتن با دوستان تبعیض اتفاق افتاده باشه؟ نشده به خاطر "جرم بزرگ دختر بودن" از خیلی فعالیت ها، امتیازات، حق ها محروم شده باشند؟ نشده به خاطر جنسیتشون خیلی جاها زیرپوستی احساس گناه نکرده باشند؟ آیا تو ذهن این زن ها هیچ وقت نکرده اند اگه مردی مزاحمت شد لابد تقصیر تو بوده که کاری کردی که مزاحمت شدند؟ نشده به خاطر ترس از دوست داشتنی نبودن و ترک شدن مدام دغدغه فکری زیباتر بودن و لاغرتر شدن داشته باشند؟ نشده احساس کنند یک جایی به خاطر زن بودن مجبورند به کوتاه اومدن، سکوت کردن و باج دادن؟ به خاطر یک وجب بهشتی که نسیه زیر پاشون انداختند آیا بارها و بارها بهشون احساس گناه و عذاب وجدان تزریق نکرده اند؟ بارها ازشون انتظار گذشت و کوتاه اومدن و نادیده گرفتن خواسته ها و حق هاشون را نداشته اند؟ واقعا نشده؟ یعنی این زنان واقعا الان حس می کنند جایگاهشون در زندگی، خانواده، دانشگاه، محل کار و کشور خیلی عادلانه و برابر و عالیه؟

آیا منی که خودم این همه در این باره صحبت می کنم احساس برابری می کنم؟ نه! صادقانه میگم نه! خیلی جاها نابرابری دیدم! خیلی جاها به جرم زن بودن محکوم شدم! من تو دانشگاه به جرم زن بودن و مادر بودن مجبور بودم ساعات بیشتری از همکلاسی مذکر مجردم تو آزمایشگاه بگذرونم! من به جرم دختر بودن هیچ وقت نتونستم با دوستانم بیشتر از ساعت ده بیرون از خونه باشم در حالی که برای برادرم هیچ وقت این گونه نبود! من به جرم جنس دوم بودن هیچ وقت نتونستم اردویی بیشتر از یک روز در دانشگاه برم در حالی که برادرم اول راهنمایی رفت مشهد!!!! من به جرم مادر بودن باید به خاطر تفریح کردن، درس خوندن، فعالیت های اجتماعی داشتن احساس گناه کنم که چرا دارم برای پسرم کم می گذارم! ولی آیا همسرم هم این احساس گناه را داره؟ احتمالا نه! و جالبه بیشتر این ظلم ها توسط زنان بر زنان اعمال میشه! زنانی که در قالب یک مادر دلسوز مدام تو گوش ما میگند جامعه ناامنه! تو دختری! تو زنی! تو مادری! تو ... تو...

ولی در تمام این سال ها هیچ وقت تسلیم نشدم اگرچه در درون درد کشیدم! همیشه گفتم چرا؟ به چالش کشیدم! حرف زدم! حتی اگه بارها احساس تلخ زخم زبان، رانده شدن یا محکوم شدن را تحمل کردم! احساس تنهایی کردم! احساس خلاف جهت حرکت کردن ولی باز تسلیم نشدم!

نمی تونم به خاطر راحت زندگی کردن، رانده نشدن، عذاب نکشیدن یا حس محبوب بودن سکوت کنم، همرنگ جماعت بشم یا منفعلانه تسلیم بشم و بگم همینه که هست! یا زنی گفتن مردی گفتن!

نمی تونم! حتی اگه تنها بشم! قربانی بشم و مجبور به تاوان بشم! ایمان دارم که حتی حرف زدن! اعتراض کردن و بیان چندین و چند باره مشکل باعث میشه کم کم عده بیشتری در این باره فکر کنند و بیشتر بپرسند چرا؟ بیشتر مقاومت کنند و بیشتر دنبال حقشون بگردند. اگه من و امثال من به خاطر کسب راحتی چند روزه در این زندگی چند ساله تسلیم بشیم، نسل زنان مجبور به تسلیم و تحمل تحقیرها، تحریم ها و کمبودهایی است که به جنس دوم و یا حتی سوم سال ها و قرن ها تحمیل میشه...

پس دوستان، من باز می نویسم. باز میگم. باز در این باره فکر می کنم. باز اعتراض می کنم... چون دوست ندارم سال های دیگه رتبه ایران از 141 به 143 رسیده باشه!!!! چون دوست ندارم باور کنم، قبول کنم و بپذیرم که چون زنم و صرف فیزیولوژیم محکومم به قبول این تبعیض ها... اگه همراه منید خوشحالم و اگه تمایل دارید از این به بعد همراه من نباشید ازتون می خواهم چند لحظه فقط چند لحظه به زمان هایی که به جرم جنس دوم بودن متحمل درد شدید، فکر کنید و صادقانه جواب بدید آیا واقعا و حقیقتا مستحق تحمل این درد یا مجازات بودید؟

می نویسم حتی اگه بهم بگند فمینیست و به خیال خودشون بهم فحش داده باشند! در حالی که برای من لذت بخشه که کسی فکر کنه من یک فمینیست واقعی هستم! کسی که شایسته سالاره و انسان ها را به خاطر جنسیت و فیزیولوژیشون به صورت ذاتی محکوم نمی کنه به جنس دوم و زیردست بودن!

نمونه ای از یک خانواده ناکارآمد

سلام

بعد از دفاع که سرم خلوت تر شد فرصت کردم جسته و گریخته بعضی از برنامه های ماهواره را ببینم (هنوز این قدر سرم خلوت نشده که به طور کامل پیگیر باشم!!!) یکی از سریال های طولانی و کشدار ترکی که نظر من را از یک منظر دیگه جلب کرد، سریال برگریزان بود! داستان های یک خانواده معمولی که با وجود توجه پدر خانواده به یک سری ارزش ها و اصول های سفت و سخت بچه هاش به گونه ای رفتار کردند که حتی از یک خانواده ای با ارزش های پایین تر هم انتظار نمی رفت! به راستی چرا این جوری شد؟ چه چیزی در این خانواده توجه من را جلب کرد؟

پدر خانواده نماد بارز یک پدرسالار پر قدرته که قدرت را بر عشق و انعطاف ترجیح داده. این خانواده نماد بارز یک خانواده ناکارآمد هستند. یک پدر مستبد و یک مادر منفعل! در این خانواده پدر ارزش ها را تعیین می کند و مستبدانه خواستار این موضوع هست که فرزندان بدون چون و چرا این اصول را رعایت کنند. این پدران قدرتمند معمولا یک دختر سوگلی دارد که عاشقانه پدر را دوست دارد و حتی از مادر هم به پدر نزدیک تر است! فرزندان این خانواده تا زمانی که مطیع فرامین پدر هستند دوست داشتنی و مورد قبول هستند. ارزش های پدر باید ارزش های اون ها باشه. به گونه ای این فرزندان فقط در جهت رسیدن به اهداف پدر، هر چه که باشه، در این دنیا و خانواده حضور دارند. و وقتی یک روزی برسه که فرزندان به جایی برسند که فکر کنند، شیوه زندگیشون را بررسی کنند و این اصول را زیر سوال ببرند و بعد بخواهند شیوه دیگه ای برای زندگی انتخاب کنند که مورد تایید پدر نباشند مورد خشم، غضب و تنبیه سخت پدر قرار می گیرند. در واقع فرزندان این پدر بیشتر بر اساس ترس و نیاز به تایید شدن از طرف پدر در کنارش موندند و یاد گرفته اند که برای خوشحال کردن این پدر و دریافت اندک توجهی از این پدر مستبد، دست به هر کاری بزنند و از خواسته ها و ایده آل هاشون بگذرند.

فرزندان این گونه مردها زندگی ناشادی دارند. یک ترس مداوم از طرد شدن و تنبیه شدن! خشم شدیدی که منعطف نیست و تغییر نمی کنه! این پدران قادرند فرزندان سوگلی خودشون را فقط و فقط به خاطر این که جایی از ارزش ها و خواسته های پدر تخطی کردند یا حتی زیر سوال بردند، چنان تنبیه و طرد کنند که برای فرزند شوک بزرگی باشه! تنبیهی به مراتب بیشتر و بزرگتر از خطای فرزند! تا مرز نابودی فرزند نافرمان! چون در کل فلسفه وجودی این فرزندان، گذاشتن مهر تاییدی بر قدرت پدر و تامین خواسته ها و اهداف پدره!

این پدرها با ایجاد حس گناه و ترس مداوم در دل فرزندانشون حکمفرمایی می کنند و هیچ گاه حاضر نیستند برای شاد کردن فرزندانشون از خواسته ها و اصول خودشون اندکی کوتاه بیاند!

در حقیقت فرزندان این پدران افراد خسته، فرسوده و غمگینی هستند که هر چه قدر هم تلاش کنند به طور کامل نمی تونند به اون حس رضایت درونی برسند. چون یا مجبورند پا روی خواسته هاشون بگذارند و جوری بشند که پدر می خواهد که هیچ وقت هم به طور کامل از فرزندانش راضی نیست یا به دنبال خواسته های خودشون برند و خشم و غصب آتشین پدر و طرد شدن همیشگی را به جون بخرند!

این پدرسالارند زیر این ظاهر قدرتمند و سرد و خشن و لجبازشون، در واقع یک کودک ترسیده، نگران و محتاج هستند.

و همین ترس ها، نگرانی ها، کمبود عشق و انعطاف، احساس گناه مداوم و جو سرد و خشن، از این خانواده یک خانواده ناکارآمد می سازه که در آخر نه فرزندان با خیال راحت به خواسته هاشون می رسند و نه پدر به طور کامل می تونه این قدرت مستبدانه را تا آخر حفظ کنه! 

وابستگی، اختلال تحسین شده فرهنگ ما

سلام

بیایید زنی را تصور کنیم که محجوب، ملایم، شیرین و دوست داشتنیه. زنی که برای خوشحال کردن شما نهایت سعیش را می کنه. انگار این زن فرشته ای به دنیا اومده که در مرامش ناراحت کردن دیگران جایی نداره، حتی اگه به قیمت مشقت و خستگی چند برابر خودش باشه. اون با ملاحظه است و این تصور را در شما ایجاد می کنه که این قدر آدم به خصوصی هستید که اون حاضره برای خوشایند شما هر کاری بکنه.

به نظر می رسه نظرات شما براش بسیار مهمه. تو هر کاری نیاز داره که شما بهش این اطمینان را بدید که کارش درسته و شما برای پیشبرد کارهاش کمکش می کنید. تا جایی که انگار اگه شما نبودید اون توان انجام این کار را نداشت.

حضور و بودن شما در زندگیش این قدر مهمه که شما باید مرتب این اطمینان خاطر را بهش بدهید که در کنارش هستید تا ازش مراقبت کنید و حمایتش کنید.

در موقع بروز اختلافات به راحتی با موضع شما کنار میاد و این حس را در شما ایجاد می کنه که چه قدر کار درست و مطلع و مهم هستید.

البته گه گاه با بروز حس ترس، اشک و بیان ضعف هاش حس گناه در شما ایجاد می کنه که عجب آدم مزخرفی هستید که به فکر خلوت داشتن یا دوری کردن حتی موقت ازش هستید.

 

نظر شما در مورد این زن چیه؟ مخصوصا اگه یک مرد باشید؟ به خصوص اگه یک مرد پرورده شده در فرهنگ مردسالارانه شرقی باشید؟

این یک زن ایده آل در چنین فرهنگ هایی هست. زنی که محصول تزریق این باور در طول زندگیش بوده که زن خوب زنی سربه زیر، مطیع و ملایمه. که مخالفت نکنه. که همه زندگیش مردهای زندگیش باشند. هویتش، خواسته ها و نیازهاش را در مردان زندگیش جستجو و تعریف کنه. بهش گفتند ذات زنان اینه که مستقل نباشند. از خودشون ایده نداشته باشند و همواره مورد حمایت و مراقبت مردان باشند چون لطیف و ظریف و شکننده هستند. این زنان یاد گرفتند برای خوشایند مردان «نه» نگند و خودشون را با خواسته ها و نحوه زندگی مرد تطبیق بدهند و از خودشون ایده ای نداشته باشند. جسارت و جرات شروع و ادامه کاری را نداشته باشند مگر این که از سوی دیگران تایید و حمایت بشند.

این زنان محصول تفکرات این چنین فرهنگ هایی هستند.

اگه هنوز به نظرتون این زنان، ایده آل و بهترین هستند باید روی دیگه سکه را بهتون نشون بدهم.

این زنان این قدر از خودشون اراده و قدرت تصمیم گیری ندارند که حتی برای خرید یک لباس ساده هم باید تایید کسی را داشته باشند. اگه شما نباشید احتمالا مادر و خواهر و دخترخاله و ... جایگزین شما میشند و نقش تایید کننده و یا خط دهنده را به عهده می گیرند.

در نتیجه خیلی وقت ها متوجه میشیند نصف فامیل از این که شما ناهار چی خوردید و شام چی می خواهید بخورید و لباس تو خونه چی بپوشید و در چه ساعتی تصمیم دارید بخوابید مطلع هستند و برنامه زندگی شما را تمام و کمال می دونند.

این زنان این قدر به حضور شما وابسته هستند و ترس از دست دادن را دارند که کم کم احساس می کنید یک بندهای نامرئی به دست و پای شما بسته شده. کم کم اگه نیاز به یک خلوت داشته باشید باید این موضوع را به جون بخرید که خانم با ترس و نگرانی مدام از شما بپرسه چه اتفاقی افتاده؟ چه خطایی ازش سر زده که شما دارید ازش دوری می کنید و اگه فکر می کنید که با گفتن این که چیزی نیست و نیاز به تنهایی دارید همه چیز حل میشه اشتباه می کنید. چون با اشک و گریه و اظهار غم و ... چنان احساس گناهی در شما ایجاد می کنند که شما عطای خلوت را به لقاش می بخشید.

این زن ها برای انجام کارهای کوچک هم نیاز به کمک و حمایت شما دارند و به گونه ای به شما میگند که از عهده اش بر نمیاد برای همین مسئولیت بسیاری از کارها را به عهده شما می گذارند و اگه اوایل این موضوع براتون جذابه و حس غرور و مردانگی را در شما قلمبه می کنه، کم کم به مرحله فرسودگی می رسید و توی دلتون میگید یعنی این زن به تنهایی نمی تونه یک قالب پنیر و یک سطل ماست بخره؟!؟!؟!؟ همه کارها را من باید به عهده بگیرم؟

اوایل براتون جذابه که مدام نگران حال و احوال شماست ولی کم کم خسته و کلافه میشید از این که باید مدام بهش اطمینان خاطر بدهید که هستید که ترکش نمی کنید که زن دیگه ای را دوست ندارید که باید همیشه و همیشه گزارش زندگی را بهش بدهید.

و باید این موضوع را هم بدونید که انگیزه پشت همه این ها دوست داشتن شما نیست. ترس از تنهایی، رها شدنه و این که کسی نباشه ازش مراقبت و حمایت کنه. پس در نتیجه اگه شما نباشید سریع اولین کسی که تو زندگیش پیدا بشه را جایگزین شما می کنه.

و اگه هنوز هم بعد از این همه حرف ها به نظرتون این زن ایده آل شما برای زندگیه بد نیست یک کم هم رو خودتون کار کنید!!!!

پیوست: اگه فکر می کنید این گونه افراد مشکلی ندارند و سالم هستند سری به DSM-5 بخش اختلال شخصیت وابسته بزنید! اگرچه در فرهنگ ما زن خوب چنین زنیه ولی به طور کل در منابع علمی این یک اختلال محسوب میشه! البته باید اضافه کنم که این اختلال منحصر به زنان نمیشه ولی در فرهنگ های مردسالار شیوعش در زنان بیشتره.

حق سقـ.ط جنـ.ین! آری یا نه؟!

سلام

چند روز پیش، صبح، همین طور که داشتم کارهام را می کردم، تلویزیون هم روشن بود و داشتم به برنامه هاش گوش می کردم. هر ازگاهی کانال را عوض می کردم تا رسیدم به کانال بـ.ی بـ.ی سی. برنامه ای بود در مورد حق سقط جنین. علاوه بر مجری یک مرد تقریبا مسن، یک خانم میانسال و یک خانم جوان مهمان برنامه بودند.

صحبت از حق زنان بود برای سقط جنین و این که آیا زن باید از چنین حقی به صورت قانونی برخوردار باشد یا نه؟

زن جوان پرشور بود و قائل به حق مسلم زنان برای تعیین سرنوشت خودشون و تاکید داشت اگه زنی به هر دلیلی چنین تصمیمی گرفت نباید متهم بشه به بی عاطفه بودن.

زن میانسال که چند باری تاکید کرد به عنوان یک مادر صحبت می کنه معتقد بود بعد از یک زمانی زن دیگه چنین حقی نداره و باید حتما بچه را به دنیا بیاره!

مرد کم حرف بود ولی از حق پدر صحبت کرد...

برگشتم به سالیان سال قبل! به زمانی که فهمیدم باردارم...

سن کمی داشتم. هنوز حتی مراسم عروسی نگرفته و به زیر یک سقف نرفته و طعم یک زندگی دو نفره را نچشیده بودیم. برای آینده ام خیلی برنامه داشتم. برنامه هایی که بچه توش جایی نداشت! اولین گزینه ای که به ذهنم رسید سقط جنین بود!

کمی پرس و جو کردیم ولی همه ما بی تجربه بودیم. من، آقای اردیبهشتی و مادرم. اکثریت گفتند چون بارداری اوله خطر نازایی وجود داره. مادرم و آقای اردیبهشتی باهام صحبت کردند و بهم اطمینان دادند که کمکم می کنند.

نگهش داشتم. دنیام عوض شد!

احساسات متفاوتی را تجربه کردم. آمیزه ای از شرم، ترس، خجالت، خشم، ناامیدی، نگرانی  و در کنارش محبت و صبر و عشق...

بارداری خوشایندی نداشتم. شرایطم اصلا مطلوب نبود. ولی تحمل کردم.

در همون روزها، که با این شرایط دانشگاه هم می رفتم یکی از بچه های سال پایینی من را کشید کنار و بهم گفت که می خواهد باهام مشورت کنه!

تعجب کردم. آشنایی ما این قدر نبود که از سلام هر از گاهی تجاوز کنه چه برسه به مشورت!!!

بی مقدمه گفت که بارداره! گفت که نه خودش و نه همسرش شرایط داشتن بچه را ندارند! که هر دو دانشجو هستند و در دوران عقد هستند. که الان امکان زیر یک سقف رفتن را ندارند چون هر دو خوابگاهی هستند و باید یک سال دیگه صبر کنند تا درسشون تموم بشه. ازم راهنمایی خواست.

چی باید می گفتم؟ شرایطش خیلی شبیه من بود.

بهش گفتم که درکش می کنم. و براش از دلایل خودم برای نگهداری بچه صحبت کردم و بهش گفتم جایی سراغ ندارم که چنین کاری را انجام بدهند.

با گریه خداحافظی کرد و رفت.

هفته بعد خندان و شاد دیدمش. ازش پرسیدم بالاخره چه تصمیمی گرفتی؟ با لحنی که راحتی خیال ازش معلوم بود گفت از شرش راحت شدم! با تعجب گفتم چه جوری؟ تو که این جا غریبی! گفت رفتم پیش دکتر درمانگاه و اون آدرس یک دکتر مطمئن را بهم داد!

از اون روزها گذشت. وقتی پسرک حدودا 6-7 ساله بود، توی فیس بوک پیداش کردم. عکس های خودش و همسرش و یک دختر 2-3 ساله خندان را به وفور می شد تو آلبوم هاش پیدا کرد. ظواهر امر این جوری نشون می داد که شاد و راضی هستند.

اون موقع به فکر فرو رفتم.

کدوم ما کار درست را کرد؟ آیا بعدها برای اون بچه از دست رفته سوگواری کرد؟ حسرت خورد؟ پشیمان شد؟ من چی؟ برای زندگی ای که از دست رفت و این قدر براش برنامه ریزی کرده بودم؟ من الان هیچ حسرتی ندارم؟ کار من درست بود؟ عواقب کار کدوم ما کمتر بود؟

نظر شما چیه؟ نظرتون راجع به حق سقط جنین چیه؟

 

پیوست: امیدوارم بدون قضاوت من و اون خانم، نظرتون را راجع به حق سقط جنین بنویسید.


بعدا نوشت: دوستان همون جوری که گفتم قرار نیست شما درباره این که کار کدوم یک از ما درست بوده نظر بدهید. بیشتر تاکید من روی حق سقط جنین بود! ممنون میشم نظرتون را در این باره بنویسید.

چرا تصویری خشن از خود به جهان نشان می دهیم؟

سلام

تعطیلاتی که گذشت اصفهان بودیم. تازگی ها هروقت اصفهان برم سعی می کنم یک سری به میدان نقش جهان بزنم.

قبلا که ساکن اصفهان بودم این قدر مشتاق نبودم مرتب به دیدن این اثر معروف اصفهان برم ولی الان... یک جورایی حکم قلب وطن را داره برای من. مصداق خونه. می تونم ساعت ها بشینم و غرق بشم در پیچ و خم های نقش کاشی ها، در حرکت دوار و منحنی و قوس نقش و نگار گنبدها و در عین حال انسجام و ترکیب بندی حساب شده و بی نظیر میدان...

این بار ولی حال و هوای نقش جهان فرق داشت. خلوت بود. هوا بی نظیر و از ضلعی که مسجد شیخ بهایی بود، صدای ملایم و آرام دعایی به گوش می رسید. یک ایستگاه چایی صلواتی روبه روی درب مسجد به پا کرده بودند. گویا مراسم عزاداری قرار بود در شبستان مسجد برگزار بشه. ما چون عصر رفته بودیم هنوز مراسم شروع نشده بود و رفت و آمدها کم بود.

به ما چایی تعارف کردند. چایی دارچینی خوش عطر و طعمی که مزه پولکی های مخصوص اصفهان لذت نوشیدنش را تکمیل کرده بود. روی سکوی جلوی مسجد نشستم و همون طور که ذره ذره چایی می نوشیدم به نقش و نگار کاشی های مسجد نگاه می کردم. غرق شده بودم در ترکیب رنگ و هنر و شکوه و عظمت. هوای مطبوع و صدای ملایم یک دعا. فضای بی نظیری را در حال تجربه کردن بودم.

 

 

تا این که صدای صحبت چند گردشگر خارجی توجهم را جلب کرد. دقت که کردم در اون لحظه جمعیت گردشگرها اگر بیشتر نبود تقریبا با جمعیت ساکنین محلی برابری می کرد.

پیش خودم گفتم چه خوب که شاهد این روزها هستم. شاهد بازگشت رونق گردشگری شهرم. این که خارجی های علاقه مند به هنر و فرهنگ کشور و شهرم باز دوربین به دست مشتاقانه سعی در برقراری ارتباط با مردم من دارند.

اعضای هییت هم با روی باز بهشون چایی تعارف می کردند. با خرما و پولکی.

برام جالب بود که به علت جاذبه گردشگری میدان نقش جهان بنرهایی به زبان انگلیسی از شخصیت های بزرگ داخلی و خارجی درباره وقایع عاشورا اطراف مسجد نصب کرده بودند.

همه چیز عالی و دوستانه و متمدانه به نظر می رسید. حس دوستی و صلح در همه جا موج می زد تا چشمم افتاد به یک پارچه نوشته بزرگ که به زبان انگلیسی مرگ بر آمریکا و انگلیس و ... با حروف درشت بر آن نقش بسته بود!

جا خوردم! چرا؟! آخه چرا؟!

الان که تصویر ذهنی مردم دنیا از مردم مسلمان و خاورمیانه برابر با داعش و خون و جنگ و مرگ و وحشی گریه! الان که دنیا به بی اعتمادی به ما نگاه می کنه! الان که ما زیر ذره بین تردید و دودلی مردمان سایر نقاط دنیا هستیم! چرا؟! چرا به جای پیام محبت و دوستی و صلح و برادری و... جلوه ای از خشونت و مرگ و بی رحمی را جلوی چشمشون با حروف درشت و قاطعیت قرار می دهیم؟!

خودم را جای اون ها گذاشتم. تصور کردم که به مثلا کشور فرانسه برم! یا انگلیس! بعد کنار برج ایفل به طور مثال، چشمم بخوره به پلاکاردهایی که به زبون مادری من نوشته باشند مرگ بر ایران! مرگ بر سوریه! مرگ بر عراق! و... چه جوری حس راحتی و امنیت در کشوری بکنم که خواستار نابودی و مرگ من و امثال من هستند؟!

چرا داریم با تیشه به ریشه اصلاح روابطمون با بقیه دنیا می زنیم؟! چرا یک چهره خشن از خودمون نشون می دهیم؟!

 

پیوست 1: یک ابتکار جالب که انجام داده بودند نصب سطل های بزرگی در اطراف مسجد بود که روی اون درپوشی با سوراخ هایی به اندازه لیوان های یک بار مصرف کاغذی قرار داشت. این جوری وقتی لیوان ها را توی سوراخ ها می انداختی به طور منظم توی هم فرو می رفتند. این طوری حجم کمتری را اشغال می کردند. این قدر این ابتکار بامزه بود که همه ذوق می کردند لیوان هاشون را بندازند توی این سطل ها! برای همین حتی یک دونه زباله یا یک لیوان یک بار مصرف اطراف میدان دیده نمی شد!

پیوست 2: یکی از نگرانی های من برای سفر در روزهای تعطیل رسمی پر شدن جاده از راننده های ناشی و بی فرهنگیه که شیوه راندن در جاده را بلد نیستند! انگار که تو کوچه کنار خونه شون می رونند! گاز گاز! یک دفعه ترمز های ناگهانی! لایی کشیدن! سبقت های غیرمجاز که هیچی، عجیب و غریب و محیرالعقول! عدم رعایت فاصله مطمئن دو ماشین و چسبوندن به ماشین جلویی و چراغ و چراغ و چراغ!!! بدون توجه به این که ماشین جلویی راهی برای کنار کشیدن نداره! و... با این سبک رانندگی برام جای سوال داره مردم ما چه قدر برای رفتن به دنیای باقی عجله دارند؟!

پیوست 3: در این تعطیلات روضه هایی در تلویزیون و مجالس و معابر شنیدم و دیدم که به نظرم اومد یحتمل خواننده های اون ور آبی منجمله هایده و نوش آفرین و مهران آتش و ... در ثوابش شریکند!!!!!!