سه شنبه می تونست فاجعه باشه!

سلام

روز سه شنبه می تونست یک روز سرتاسر فاجعه باشه! می شد از پیش درآمدش چنین انتظاری داشت!

وقتی هنوز هوا تاریک بود و من در اثر یک کابوس از خواب بیدار شدم و حسی که منتقل کرده بود باعث شده بود دیگه نتونم بخوابم، می تونست نشونه یک روز بدیمن و خسته کننده باشه.

یا وقتی اول صبح دیدیم یکی از کرم ها مرده و پسرک با چشمانی اشک بار خونه را ترک کرد!

یا وقتی به در دانشگاه رسیدم و متوجه شدم به خاطر برگزاری یک همایشی، نمایشی، چیزی کلاس عصرمون تعطیل شده که با هزار مشقت و داستان سمینار اون درس را آماده کرده بودم.

یا وقتی هنوز یک ساعت از شروع کلاس نگذشته به خاطر همین داستان پاراگراف قبلی که باعث به هم خوردگی برنامه کلاس ها شده بیاند و به استادت بگند بیایید از این کلاس بیرون و استاد قهر کنه و مدیر گروه لج کنه و بگه اگه این جوری بشه نمی گذاریم شما امتحان این درس را بدید!!!

یا وقتی استاد یک درس دیگه بگه برای امتحان هیچ قسمت از این همه کتاب و منبع را حذف نمی کنه!!!!

یا وقتی سر کلاس نشستی و استاد همون درس سمینار و داستان، بعد از این که کلی رفتم و ناز ناظر کلاس ها را کشیدم و یک کلاس خالی براش جور کردم، زنگ بزنه که من حالشو ندارم برای کلاس بمونم و من رفتم کلاس تعطیل!!!!!!!!!!!

و تو بمونی با این همه زمانی که به جای خوندن امتحانت وقت برای درست کردن اسلایدهای این پاورپوینت گذاشتی!!!!

آره! می تونست خیلی بد باشه! می تونست با یک حس خیلی بد تموم بشه!

ولی چه طور می شد سه شنبه فاجعه باشه وقتی هوا این قدر بی نظیر بود؟! وقتی فضا و محیط دانشگاه این قدر قشنگ و زیبا و دلفریب بود؟! وقتی سرتاسر مسیر برگشت تا خونه غرق گل رز سفید بود؟! وقتی نم نم بارون موقع پیاده روی کوتاه و سلانه سلانه ای روی صورتت می نشست در حالی که داشتی این آهنگ را گوش می دادی که خوراک این هفته ات شده؟!

نه! سه شنبه اگرچه بد شروع شد ولی بسیار زیبا و پر از آرامش و شادی تموم شد...

 

پیوست 1: عصر پسرک با غصه میگه مامان یکی از هشت پسر تو و یکی از هفت برادر من دیگه توی این دنیا نیست!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

پیوست 2: دختری که توی کلیپ تصویری آهنگ منتخب این هفته منه، به نظر من زیبایی وحشی، ساده و دست نخورده و بکری داره. دوستش دارم. یک جورایی زیباییش خشنه! نمی دونم چرا؟!

پیوست 3: پیداست امروز امتحان دارم! نه؟! در نتیجه بنده را از انرژی های مثبتتون محروم نفرمایید!

 

در ده سالی که گذشت، چه یاد گرفته ام؟!

سلام

پنج شنبه، 25 اردیبهشت، تولد آقای اردیبهشتی بود و دهمین سالگرد پیوند ما.

ده سال گذشت. مثل باد!

ده سال پیش وقتی کنارش سر سفره نشستم فکر می کردم خوب می شناسمش. ولی کم کم یاد گرفتم خود واقعیش را جایگزین تصویری کنم که ازش در ذهنم ساخته بودم.

3650 روز را در کنار هم سپری کردیم و من الان و امروز حس می کنم هنوز خیلی چیزها هست که باید درباره اش بدونم. هنوز خیلی چیزها هست که باید بشناسم...

 

راستش تصمیم داشتم برای پنج شنبه یک برنامه جالب بچینم و یک شب رمانتیک بسازم. با دوستان مشورت کردم و اون ها بهم یک رستوران ایتالیایی معرفی کردند که هم از فضا و هم از غذاش تعریف می کردند.

تو ذهنم برنامه ریزی کرده بودم که سر راهمون یک کیک شکلاتی کوچولو بخریم و بعد بریم رستوران و در یک فضای صمیمی و دنج شمع روشن کنیم و تولد مبارک بخونیم و شمع فوت کنیم و بعد هم یک شام خوب و...

ولی خوب راستش وقتی به رستوران مذکور نزدیک شدیم با یک صف طولانی دم درش مواجه شدیم. آقای اردیبهشتی رفت و به مسئولش اسم و شماره اش را داد. کمی صبر کردیم ولی با حضور چنین جمعیتی می شد تخمین زد که به این زودی ها نوبتمون نمیشه! پسرک یک نفس نق می زد که گرسنه ام پس کیک چی شد؟! کیک توی ماشین بود و ما هم توی پیاده رو سرگردان! پسرک همون لحظه کیک می خواست این یعنی یک قسمت از برنامه ام به باد فنا می رفت. چشمم به یک سوپری نزدیک رستوران افتاد و به آقای اردیبهشتی پیشنهاد دادم بریم ظرف یک بار مصرف با چنگال بخریم و بریم سمت ماشین که توی یک کوچه تاریک بود.

سریع کیک را گذاشتم روی در صندوق عقب ماشین، شمع گذاشتم روش و با وجود بادی که می وزید تلاش کردیم شمع ها روشن بمونه! عکس گرفتیم. آقای اردیبهشتی شمع فوت کرد. براش دست زدیم و عکس گرفتیم! (بماند که پسرک مرتب می گفت من برم تو ماشین تا کسی من را ندیده! فکر کنم روی دیدن چنین پدر و مادر خجسته دلی را نداشت توی یکی از باکلاس ترین خیابون های شهر!!!) آقای اردیبهشتی کیک برید و برامون توی ظرف گذاشت! و...

خلاصه کمی کیک خوردیم و تولدبازی کردیم و دیدیم نه خیر خبری نشد باز! پسرک هم باز نق نق که من گفتم بریم پرپروک شما گفتید نه!!!! من هم دیدم این آقایون خاندان ما مانند سایر آقایون وقتی پای شکم بیاد وسط دیگه کلا احساس و فضای رمانتیک و ... بی خیال میشند! گفتم باشه بریم پرپروک!

این شد که قسمت آخر برنامه مون هم کلا عوض شد و تقریبا هیچ چیز آن گونه پیش نرفت که انتظار می رفت! تازه یک سری هم توی صف پرپروک ایستادیم و بعد که پیتزای محبوب پسرک را آوردند این قدر خوابش میومد که چند برش بیشتر نخورد و مدام خمیازه کشید و بهونه گرفت که بریم خونه من خوابم میاد و نگذاشت ما حتی یک نگاه با احساس به هم بیاندازیم چه برسه به حرف های عاشقانه و یادآوری خاطرات قدیم و فضای رمانتیک...

وقتی رسیدیم خونه اگرچه هیچ کدوم از برنامه ها و ذهنیات من عملی نشده بود ولی احساس خوبی داشتم و فردا صبح که از خواب بیدار شدم تا در حالی که همه خوابند چایی را دم کنم، وقتی گوشیم را روشن کردم، یک پیام از آقای اردیبهشتی داشتم که ازم به خاطر جشن تولدی که براش گرفته بودم تشکر کرده بود...

فهمیدم توی این ده سال هر چه که به دست نیاورده باشم، یک چیز ارزشمند را به دست آوردم. کم کم یاد گرفتم میل به کمال طلبی و برنامه ریزیم را کنار بگذارم و منعطف تر و مبتکرانه تر به لحظه های زندگی نگاه کنم و از حال و فرصت هاش نهایت استفاده و لذت را ببرم.

 

پیوست: حدود ده روز پیش پسرک از مدرسه با این ها اومد خونه! خلاصه چیزی نگذشت که این چند تا کوچولو عجیب توی دل ما خونه کردند و همه ما مرتب میریم بهشون سر می زنیم و غذا خوردن بامزه شون را نگاه می کنیم! با سرعت گرفتن روند رشدشون میزان غذای مصرفی شون به صورت تصاعدی بالا رفته! اینه که همه اهالی محل هر روز شاهد من و آقای اردیبهشتی هستند که به هر درخت توتی که می رسیم با حالت فیلسوفانه ای به درخت و برگ هاش خیره میشیم!!!!

دیروز داشتیم با آقای اردیبهشتی در این باره صحبت می کردیم که بعد که پیله بستند چه کارشون کنیم؟! که یک دفعه دیدم صدای هق هق پسرک از توی اتاقش میاد! رفتم و دیدم یک گوشه قایم شده و داره به پهنای صورتش اشک می ریزه! دلیلش را که پرسیدم گفت من دلم نمی خواهد هیچ کدومشون را بکشم! خیلی ناز و دوست داشتنی هستند!!!! چنین پسر رقیق القلبی داریم ما!

جای خالی را چگونه پر می کنید؟!

سلام

گفتم: من نمی تونم جلوی دوست داشتن دیگران را بگیرم. مهم نیست چند نفر و چه کسانی من را دوست دارند، مهم اینه من چه کسی را دوست دارم!

لبخندی زد و گفت: می دونم! ولی من می خواهم فقط خودم تنها کسی باشم که دوستت داره. نمی خواهم کسی غیر من دوستت داشته باشه.

نگاهش کردم و .......

 

جای خالی را شما پر کنید!!

 

پیوست مهم: اگه پیوست پست قبل را نخوندید خواهش می کنم بخونید و اگه می تونید راهنماییم کنید.

چند قرنه که دیگه نیستی؟!

سلام

امروز روز پدره... امروز روز پدره... امروز روز پدره...

و من چند قرنه که پدرم ندارم؟! ... چند هزار سال؟!؟!...

همه روز های سال نبودنش را می پذیرم ولی این روز... این روز... به نظرم خیلی غیرمنصفانه است نبودنش... خیلی...

 

روز پدر را به همه آقایون وبلاگی به خصوص آقای اردیبهشتی خودمان تبریک میگم.

 

پیوست: من هنوز هدیه روز مادر را به مادرم ندادم. چون هنوز ندیدمش. ولی هفته دیگه مامانم میاد تهران. می خواهم یک تابلوی نقاشی یا نقاشی چاپ شده روی بوم بهش هدیه بدهم. کسی جایی را سراغ داره که با قیمت مناسب بتونم چنین تابلویی تهیه کنم؟! راستش گالری ها و نمایشگاه های خیلی باکلاس را نمی خواهم. چند ماه پیش برادرم یک عکس چاپ شده روی پارچه بوم را از یکی از این نمایشگاه ها خرید به قیمت 100 هزار تومن و بعد توی یک مغازه قاب سازی مشابه اون و حتی میشه گفت بهترش را دید 35 هزار تومن! می خواهم قیمتی منصفانه داشته باشه. کسی اگه چنین جایی را می شناسه ممنون میشم راهنماییم کنه.

آیا نگرشم عوض شده؟!

سلام

الان نیم ساعته صفحه سفید جلوم بازه و من دارم به خط تیره عمودی چشمک زن نگاه می کنم. هم زمان موضوع های مختلفی از ذهنم عبور می کنه ولی با هیچ کدوم ارتباط برقرار نمی کنم. انگار یک جورایی وجودم مثل این صفحه سفید خالیه! نه! راستش خالی نیست. در یک جور آرامش و صلحه! یک سکوت که آزاردهنده نیست.

یک سکوت که توش زل زدی به افق و داری همه چیز را بازنگری می کنی...

 

آقای اردیبهشتی باز مریض شده. عفونت شدید میکروبی که به گفته دکتر آنژین شده. بنده خدا فقط دیشب دو تا آمپول آموکسی سیلین زد و تازه باز هم آنتی بیوتیک خوراکی هم مصرف می کنه.

دقیق نزدیک به زمان سمینار مشترک من و دوستم، استادمون موضوع سمینار را عوض کرد. اگرچه ما زمان گذاشته بودیم و کارهاش را کرده بودیم چون دقیق همون روز هم امتحان داریم. حالا باید از اول همه کارها را انجام بدهم و اسلاید بسازم اونم از موضوعی نه دقیق ازش اطلاع دارم و نه زیاد باهاش ارتباط برقرار می کنم. یک آزمون باید بگیرم از یک ضایعه مغزی که اصلا سراغ ندارم و تفسیر کنم که حتی یک خطش را هم ننوشتم و...

ولی نگران نیستم. عصبی نیستم. شاید بی حس شدم و یا شاید دیدم نسبت به زندگی عوض شده...

جایی خوندم همه حس خوشبختی فقط به طرز نگرش ما بستگی داره...

یعنی دارم نگرشم را عوض می کنم؟!؟!