زیبایی های وجودتان را کشف کنید

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

به مناسبت روز ولنتاین...

سلام

گفت: می دونی؟! معشوقه بودن خیلی بهتر از همسر بودنه! بعد تو چشم هام نگاه کرد و پرسید می دونی چرا؟!

ولی منتظر جواب من نموند و خودش ادامه داد: چون معشوقه ها محدودیت ها و وظایف همسران را ندارند. یک مرد نمی تونه زندگی معشوقه اش را کاملا تحت تسلط و اختیار خودش در بیاره. نمی تونه مجبورش کنه بر خلاف نظر خودش و موافق با سلایق مرد لباس بپوشه یا رفتار کنه. درگیر روابط پیچیده فامیلی نمیشه. مدام نگران نیست حالا مامانش چی گفت و باباش چی جواب داد. مرده هم نمی تونه اخم و تخم کنه که چرا به مامانم اینو گفتی یا چرا به خان دایی فلان احترام را نگذاشتی. نمی تونه بهش بگه کجا رفتی؟! با کی بودی و یا من دوست ندارم با فلانی حرف بزنی. زن زندگی خودش را داره. اختیار خودش را داره و استقلال خودش را داره.

بعد آهی کشید و گفت: از همه مهم تر رابطه زناشویی وظیفه اش نیست که تحت هر شرایطی باید بهش تن بده! خیلی از مردها وقتی زن گرفتند انگار پول دادند و یک قرارداد مادام العمر بستند که زن تحت هر شرایطی باید با مرد رابطه برقرار کنه. مهم نیست اون لحظه حسش را داره. مهم نیست لذت می بره. مهم نیست از لحاظ عاطفی یا فیزیکی ار.ضا میشه. اصلا مهم نیست به اون هم خوش می گذره یا نه؟! نظرش ابدا مهم نیست. چون مرد خواسته، وظیفه اشه و اگه بگه نه! باید کلی اخم و تخم و غر و قهر و تهمت و ... را تحمل کنه!

ولی برای معشوقه این طور نیست. مرد برای رسیدن به همون رابطه باید کلی ناز طرف را بخره. باید اون را تامین کنه، چه از لحاظ جسمی و عاطفی و چه از لحاظ مادی! مرد برای جلب نظر معشوقه اش کلی حرف های قشنگ و عاشقانه می زنه. ازش تعریف می کنه. تحسینش می کنه. به حرف هاش گوش می کنه و تاییدش می کنه. براش مرتب کادو می خره و خرجش می کنه. حواسش هست کاری نکنه که طرف ازش برنجه. برای جلب توجه معشوقه اش مدام به خودش می رسه و اون جوری رفتار می کنه که اون دوست داره. سعی می کنه توی رابطه جذاب به نظر برسه و به طرف مقابل هم خوش بگذره. این رابطه را وظیفه زن نمی دونه و براش لطفیه از طرف زن و یا هدفی که بعد کلی تلاش بهش رسیده.

خلاصه که معشوقه بودن خیلی بهتر از همسر بودنه!

حداقلش توی روز ولنتاین معشوقه ها تبریک می شنوند. کادو می گیرند و یا سوپرایز می شند ولی همسران فراموش شدگان این روزند. چون دوست داشتنِ شوهرانشون براشون یک اجباره و نه یک لطف!

بعد آهی کشید و ساکت شد.

خواستم بهش بگم این طور نیست. همسران امنیت و حمایتی دارند که معشوقه ها ندارند. خواستم بگم زندگی اون ها ثبات داره. خواستم بگم محبت به همسران عمیق تره حتی اگه نشونش ندهند و ...

بعد یک نگاهی به زندگی خیلی از زنان دور و برم انداختم. زنانی که مدت هاست مورد تعریف قرار نگرفته اند، تحسین نشده اند، ازشون برای انجام لطفی خواهش نشده، هیجان نداشته اند، کسی مدت هاست حوصله گوش کردن به حرف هاشون را نداره، به مناسبت های مختلف کادو نگرفته اند، مدت هاست برای کسی تک و بی نظیر و بی همتا نبوده اند، مدت هاست برای کارهایی که انجام می دهند مورد قدردانی قرار نگرفته اند انگار از روز ازلی وظیفه شان بوده است...

زنانی که مدت هاست عشق را فراموش کرده اند...

برای همین چیزی نگفتم و سکوت کردم...

 

روز عشاق به تمام کسانی که مدت هاست عشق را تجربه نکرده اند و از خاطر برده اند معشوقه بودن چه مزه ای داره، مبارک

 

پیوست 1: وبلاگستان عزیز لینک وبلاگ بنده را قورت داده است! بی خود نبود حس خوشایندی نسبت بهش ندارم! فکر کنم اونم متوجه این موضوع شده!

پیوست 2: در راستای همین پست می خواهم یک پست بگذارم ولی خصوصی. یک پست برای زنان. اگرچه خواندنش برای مردان هم بسیار مفید است ولی چون دنیای مجازی نشون داده همون بی جنبگی های دنیای حقیقی را داره، ترجیح می دهم خوانندگان این پست خانم باشند. رمز همان رمز پست های زنانه قبلی است. دوستان خانم وبلاگ دار یا آشنایی که رمز را ندارند یا فراموش کرده اند بگند تا رمز را بهشون بدهم.

پیوست 3: خاتون عزیز من را به یک بازی دعوت کرده، به زودی انجامش می دهم.

مصونیت یا محدودیت؟!

سلام

دیروز اتفاقی برنامه آنتونی بوردن، مهمان ناخوانده را می دیدم. این بار آنتونی بوردن به کشور عربستان رفته بود و همراهش یک زن بود به اسم دنیا. من کامل این برنامه را ندیدم، از اواسطش دیدم. اون جایی که دنیا، آنتونی را می بره جایی که براش دشداشه بدوزند. بعد از مزایای دشداشه تعریف می کنه که جنس بسیار سبک و خنکی داره و چون سفیده نور خورشید را منعکس می کنه و از گرم شدن فرد جلوگیری می کنه. بعد آنتونی با تعجب پرسید پس چرا شما زن ها سرتاپا سیاه می پوشید؟! این جوری که تبدیل به آهنربای نور و گرما میشید؟! دنیا در جوابش خندید و گفت که این پوشش زن هاست و مجبورند این گونه لباس بپوشند.

برنامه جلو رفت تا دنیا، آنتونی را برد به یک رستوران زنجیره ای به نام البیک. ورودی رستوران به دو قسمت مجردها و خانواده ها تقسیم می شد. آنتونی با تعجب گفت برای مجردها قسمتی جداگانه دارید؟! بعد موقع نشستن سر میز (در قسمت خانوادگی) هر کدوم توی یک اتاقک می رفتند که درش هم بسته می شد.

آنتونی گفت برام سئوال شده چرا دو قسمت جدا دارید؟! دنیا گفت این برای محافظت از زنانه. در برابر مردها. شما مردها همین طوری هستید.

آنتونی بهش برخورد: ولی این توهینه. همه مردها این جوری نیستند. من این جوری نیستم.

دنیا در پاسخش گفت: زنان در کشور شما حقوقی برابر یا شاید بیشتر از مردان دارند ولی در کشور ما زنان شهروند درجه دو هستند. حقوقشون کمتر از مردانه و برای همین خودشون از این محدودیت ها استقبال می کنند. این جوری به گونه ای محافظت میشند.

...

الان تو کشور ما به ندرت رستوران ها و یا اماکن به دو قسمت مجزا تقسیم میشه ولی هنوز هست و قبلا هم زیاد بوده.

الان می خواهم نظر شما را بپرسم. اگه شما جای دنیا بودید چه جوابی می دادید؟! به نظرتون این کار ضروریه؟! آیا برای محافظت از زنانه؟! آیا این راه درستی برای محافظت کردنه؟! نظر شما چیه؟!

 

پیوست 1: من گفتگوهای آنتونی و دنیا را دقیق به خاطر ندارم. معنا و مفهوم جملاتشون سعی شده که درست منتقل بشه.

پیوست 2: وقتی با آنا رفته بودم خرید یک تونیک خیلی خوشگل ترک خریدم که تصمیم داشتم برای عید بپوشمش. با ساق سرمه ای و کفش و کمربند طلایی بی نظیر می شد. ولی آقای اردیبهشتی و مامان خانمی فرمودند یک کم زیادی جذب تنه و ممکنه اسلام به شدت به خطر بیوفته! الان منم و نگاه به تونیک خوشگلم و کلی آه و افسوس!

پیوست 3: قالب وبلاگ را عوض کردن چون انگار بعضی از دوستان با کامنت گذاشتن برای اون قالب مشکل داشتند. الان یعنی مشکل برطرف شده؟!

بعدا نوشت: این پست الهام عزیز همون پاسخی است که به پاسخ خودم به این سئوالات بسیار نزدیکه. خوندنش خالی از لطف نیست.

تعطیلات برفی خود را چگونه گذراندید؟!

سلام

این چند روز برفی را چگونه گذراندید؟!

خوب این پنج روز تعطیلات برفی ما که به سختی گذشت. پسرک ما از دوشنبه تعطیل بود. البته ایشون که از شنبه مرتب به درگاه خدا دعا می کردند که فردا تعطیل باشه و پشت بندش من زیر لب باری تعالی را به هر چی مقدسات سراغ داشتم قسم می دادم که بی خیال دعاهای تنبلانه بچه ها! مدرسه ها تعطیل نشه!

ولی از او جایی که گویا دل بچه ها به خدا نزدیکتره! دوشنبه تعطیل شد و در حین این که پسرک دنیا را (یعنی همون خونه 80 متری را) داشت کن فیکون می کرد، من زیر لب به خدا می گفتم: دمت گرم خدا! ما هم بچه بودیم و برف هم زمان ما بیشتر می بارید! این قدر دم به ساعت تعطیل نبودیم ها! الان چی شده؟! خون بچه های این دوره و زمونه رنگین تره یا الان دوره فرزندسالاریه؟!

خلاصه که سه شنبه با بارش برف و تعطیل شدن کل زندگی دیگه آه از نهادمان برآمد! هی داشتیم در دلمان به خودمان قوت قلب می دادیم که می گذرد! صبر کن! یک کم صبر کن! چیزی نیست که! فوقش پنج روز ناقابله! حالا یک برنامه ای می چینیم تا اوقات فراقتمان پر شود!

خوب راستش غیر از برف بازی صبح سه شنبه و یک خرید کوچک روز چهارشنبه ما کلا تو خونه بودیم. کتاب اسفندیار را با پسرک تموم کردیم. با هم غذا من در آوردی پختیم. چندتا سی دی کارتون دیدیم. کمی تمیزکاری کردیم و ...

ولی این همه در خانه ماندن با پسرک هردویمان را کلافه کرده بود. هر چه می گذشت پسرک بیشتر شیطونی می کرد و بیشتر جولان می داد و وقتی خونه کوچک باشه لاجرم چندباری هم پرش به پر والده اش می خورد!!!!

این همه خوشی با تصمیم آقای اردیبهشتی مبنی بر سرکار نرفتن و ماندن در خانه در روز چهارشنبه دیگه کامل شد!

خدابانوی باکره ام کم کم به پام افتاده بود و وقار خدابانویی را کنار گذاشته بود و گولی گولی اشک می ریخت و التماس می کرد و یک چیکه سکوت و تنهایی ازم می خواست!

ولی مگه می شد؟! هر تدبیری می اندیشیدم، به در بسته می خورد و من بسی نگران این بودم که این خدابانوهه کلا متانتش را از دست بده و یک کاری دستمون بده!!!!

البته باید بگم این درد مشترک بود! چون هر از گاهی من و آنا با اس ام اس یا تلفن جویای  حال هم می شدیم که آیا زنده هستیم یا نه؟! هنوز عاقلیم یا خدای ناکرده کلا از دست بچه ها خل شدیم؟!!!

البته نگرانی من بی دلیل نبود و پنج شنبه صبح وقتی من می خواستم تکرار یک سریال را ببینم و آقای اردیبهشتی اصرار داشت به من بقبولونه این سریاله خیلی مزخرفه تا فلان برنامه ورزشی را ببینه و این وسط هم پسرک سی دی به دست ما را تهدید می کرد که می خواهد برای بار نهصد و سی و ششم من شرور 2 را ببینه ... اون اتفاقی که نباید بیوفته افتاد!!!

خدابانوی محترم ما کلا متانت و وقار را کنار گذاشت و دست به اسلحه شد و بی هدف و پشت سر هم، جیغ جیغ کنان تیرهای خطرناکش را به هر سو رها می کرد!

یک آن دیدم اگه به دادش نرسم یحتمل اوضاع از این هم وخیم تر میشه و خدای ناکرده می زنه چشم و چار یکی را کور می کنه و شب عیدیه کار میده دستمون!

اینه دست به کار شدیم و شال و کلاه کردیم و دست خدابانویمان را که هنوز داشت از زور خشم نفس نفس می زد را گرفتیم و روانه بیرون شدیم!

اول تصمیم گرفتم برم عکاسی نزدیک خونه آنا تا یک سری از عکس های قبلیم را برام چاپ کنه و بعد یک سر بزنم کتابخونه. بعدش هم تصمیم داشتم برم رستوران تنهایی ناهار بخورم.

وقتی راه ده دقیقه ای تا خونه آنا را به واسطه یخ زدگی معابر در نیم ساعت طی کردم و به عکاسی رسیدم، بهم گفت کم کمش دو ساعت باید صبر کنم. به آنا زنگ زدم که اگه حوصله داره با هم بریم بیرون که خبردار شدم روز تولدش طفلکی شده! اینه مثل همیشه روانه خونه اش شدم و اون با آغوش باز و دوتا فنجون چایی گرم و نون قندی که بوی کودکیم را می داد ازم استقبال کرد.

با هم کلی حرف زدیم. چایی خوردیم. اون گفت و من گفتم. به احتمال زیاد خدابانوی باکره اونم مثل من تحت فشار بوده ولی از اون جایی که موقرتر از مال منه فقط به سیخونک زدن با نیزه اش بسنده کرده بود!!!!

اون روز، بعد از مدت ها، چیزی را تجربه کردم که داشت فراموشم می شد.

بدون حضور بچه هامون، با هم کلی حرف زدیم. ناهار آب گوشت زدیم به بدن. بعد رفتیم روی تخت خوابیدیم و کلی حرف زدیم و موی همدیگه را با انگشت شونه زدیم تا خوابمون برد...

بعد بلند شدم و کتری گذاشتم و رفتم عکسم را گرفتم. برگشتم و باز چایی خوردیم و باز حرف زدیم. بعدش آماده شدیم تا بریم بیرون.

بعد از مدت ها، جلوی یک هم جنس دیگه ایستاده بودم و درباره آرایش کردن حرف زدم. بعد مدت ها برس رژگونه به دست گرفتم تا گونه یکی دیگه را رنگین کنم.

بعد از مدت ها با هم رفتیم خرید. بدون دلواپسی. رفتیم کیف دیدیم. لوازم آرایش دیدیم. شلوار خریدیم. با هم آب میوه و ذرت مکزیکی خوردیم (البته بیشترش پنیر پیتزا بود تا ذرت!). برگشتیم. عصرونه درست کردیم و ...

بعد از مدت ها از مخفی ترین رازهامون و احساسات قلبیمون با هم حرف زدیم. چیزهایی که نمی شد به کسی گفت. حس هایی که ممکن بود کس دیگه ای نفهمه و متوجه نشه...

بعد از مدت ها من تجربه لحظات منحصر به فرد زنونه را داشتم.

آخرین باری که یک روزی چنین زنانه داشتم، مال زمان مجردیم بود. یعنی حدود 11 سال پیش. احتمالا اون موقع دخترونه بوده نه زنونه...

من یادم رفته بود صحبت های دوتایی، بدون دلواپسی برای بچه و چک کردن مدام زمان چه مزه ای میده... من بی خیالی را فراموش کرده بودم... من یادم رفته بود چه کیفی داره دو تا زن با هم برند زیر پتو و کلی حرف بزنند... من از خاطر برده بودم چه لذتی داره خرید دوتایی با یک زن بدون نگرانی از این که شوهر کجاست و بچه چه کرد... من فراموش کرده بودم چه خوشاینده موهای یک زن دیگه را لمس کنی، شونه کنی و نوازش کنی... من حتی این قدر این چیزها را یادم رفته بود که موقع به دست گرفتن برس برای زدن رژگونه معذب بودم... من خیلی چیزها یادم رفته بود...من این همه آرامش و شعف را یادم رفته بود...

شب وقتی برگشتم خونه خدابانوی خشمگینم از رضایت و خستگی سرمست و بی حال رفت برای خودش ولو شد روی تخت و تازه با وایبر با یک دوست دیگه چت کرد تا کلا خوشی را برای خودش تکمیل کنه... بعد نفس راحتی بکشه و به یک خواب عمیق فرو بره...

 

پیوست: با همه این حرف ها، دیروز تمام مدت یک غمی توی دلم بود. نه! اصلا نیایید و ربطش بدید به این که آقای اردیبهشتی و پسرک را به حال خودشون رها کرده بودم که ابدا این طور نبود و اون دوتا هم مردونه رفته بودند برای خودشون کلی حال کرده بودند و کباب به بدن زده بودند... یک چیز دیگه بود... باید بدونم این نوای غمگین ته دلم برای چیه؟!

تکدی گری

سلام

محله ای که ما توش زندگی می کنیم، یکی از محله های شناخته شده و تقریبا پر رفت و آمد تهران است. به همین دلیل تردد کودکان کار، کسانی که مشاغل کاذب مثل ویولن زدن و ... دارند، زباله گردها و گدایان زیاد است. اگه گذری عبور کنی متوجه نمیشی ولی اگه این مسیر همیشگیت باشه کم کم متوجه میشی حضور این افراد در مناطق خاص یک الگوی بخصوصی داره. انگار هر کدوم قلمروی دارند. بعضی هاشون چنان جگرسوز التماس می کنند که آدم دلش واقعا ریش میشه. من تا به حال خیلی مقاومت کردم که بهشون کمک نکنم، چون اعتقاد عمیق دارم این کار درست نیست و این ها توسط افراد دیگه سازمان دهی و مورد بهره برداری قرار می گیرند ولی بعضی وقت ها احساس گناه می کردم.

یکی از این افراد زنیه که نزدیک کوچه ما همیشه با حالت نزار و با آه و ناله و بیمارگونه از رهگذران کمک می خواست. انگار روزهاست غذا نخورده و سخت مریض و بیچاره است. همیشه هم می گفت یک پولی بدید چند روزه چیزی نخوردم و ...

چند روز پیش که از کوچه مون می گذشتم، پشت پرچین و رو به دیوار، یکی را دیدم که یواشکی داره یک کاری می کنه. مشکوک شدم و حرکتم را کند کردم. وقتی با دقت نگاه کردم متوجه شدم همون زنه است که داره یک دسته پول را می شماره. از حجم و ظاهر دسته پول به نظر می رسید کمتر از پنجاه هزار تومن نباید باشه. احتمالا باید درآمد روزانه اش می بود. نمی دونم.

ولی به نظر شما چند تا از فارغ التحصیلان ارشد و دکترا در ابتدای شاغل شدنشون روزی 50 هزار تومن درآمد دارند؟!

راستش بعد که این صحنه را دیدم نفس راحتی کشیدم و عذاب وجدانم از بین رفت.

من منکر کمک کردن به افراد نیازمند نیستم، خودم عضو دو مرکز هستم که ماهیانه مبالغی بهشون کمک می کنم. ولی می خواهم بگم رواج چنین پدیده هایی حس اعتماد و انسان دوستی را در انسان ها کم می کنه و کم کم از بین می بره!

آدم ها می ترسند که توی یک روز بارونی پیاده ای را سوار کنند، مبادا یک دفعه یک چاقو بگذارند زیر گلوشون.

آدم ها می ترسند به کسی که میگه نیاز به پول برای درمان بچه اش داره کمک کنند، مبادا کلاهبرداری باشه که از حس انسان دوستی اون ها سواستفاده بکنه.

آدم ها می ترسند وقتی کسی ازشون برای استفاده از عابر بانک کمک می خواهد، کمکشون کنند، مبادا ازشون کلاهبرداری الکترونیکی بکنند.

و...

آدم ها دیگه از آدم بودن، انسانیت داشتن، رئوف بودن و کمک کردن می ترسند.

و چه قدر گفتن این حرف ها سخته! این که به جایی رسیدیم که از گرفتن دست دیگران می ترسیم...

 

پیوست 1: امام صادق می فرمایند: خدا لعنت کند، خدا لعنت کند، خدا لعنت کند کسانی که راه خیر و نیکی را می بندند...

پیوست 2: واقعا وضع مردم گیلان و مازندران نگران کننده است. چرا هیچ آمادگی برای برف و سرما وجود ندارد؟!