بیایید به کودکان یکدیگر احترام بگذاریم

سلام

چهارشنبه قبل از تعطیلات، با پسرک رفته بودم خونه آنا. وقتی برگشتم آقای اردیبهشتی گفت که یکی از آشنایان زنگ زده و برای آخر هفته ما را برای ناهار دعوت کرده.

وقتی رسیدیم متوجه شدیم یک خانواده جوان دیگه غیر از ما هم دعوت داشتند که مدت ها بود ندیده بودیمشون. دختر پنج ساله ناز و دوست داشتنیشون را وقتی کمتر از دو سال داشت دیده بودیم. با اون چشم های درشت و معصومش، بی پروا و با جسارت به سمت سگ خونگی میزبان می رفت که با وجود پارس های بلندی که با هیکل نیم وجبیش تناسبی نداشت و اون چشم غره ها و غرش هایی که از زیر موهای چتری بلندش به دخترک می کرد، نوازشش کنه. خیلی زود پسرک و دختر کوچولو، با وجود اختلاف سنی چشمگیر در دنیای کودکان، با هم دوست شدند.

با هم سوار ماشین شدند تا میزبان سگ را برای اون روز به امانت خونه آشنای دیگری ببره، مبادا ازش غافل بشند و به بچه ها حمله کنه.

وقتی برگشتند هر دو رفتند توی یکی از اتاق هایی که پر از عروسک و اسباب بازی و مجله های رنگارنگ و خرت و پرت های جورواجوری بود که ساعت ها سر بزرگترها را هم گرم می کرد چه برسه به دو بچه کنجکاو را! معماری ساختمان به گونه ای بود که اتاق ها توسط یک راهرو از هال و پذیرایی جدا می شد و برای همین نمی شد وقتی راحت روی مبل لم دادی و داری چایی می نوشی از دور به بچه ها نظارت داشته باشی. به همین دلیل چند وقت یک بار من و مادر دخترک می رفتیم تا ببینیم بچه ها چه می کنند و مبادا یک دسته گلی به آب داده باشند!

این قدر حواسم به خانم میزبان و کمک کردن و آماده کردن بساط ناهار بود که متوجه نشدم دم به دم اخم های پدر دخترک داره بیشتر تو هم میره و ولتاژ برق چشم غره هاش زیادتر میشه.

موقع ناهار بود که اوضاع با اصرار دخترک برای نشستن کنار پسر ما وخیم تر شد و اوضاع وقتی به درجه نزدیک به بحرانی رسید که همه داشتیم چایی بعد از ناهار را می نوشیدیم و گپ می زدیم.

پسرک و دختر کوچولو اون زمان بود که تصمیم گرفته بودند پرده از راز مخفی کاریشون بردارند و بگند که این همه وقت تو اتاق چه کار می کردند. در میان کلی درریم دارام دوروم کردن و حرکات نمایشی دخترک، پسر ما یک سه پایه دوربین عکاسی روی دوشش گذاشته بود که با همکاری هم جلوی ما سرهمش کردند و بعدش یک جامدادی رو میزی روش گذاشتند که بتونند گوشی موبایل را بگذارند توش و باهاش ازمون عکس بگیرند.

موقع عکس گرفتن وقتی دختر کوچولو به هیچ عنوان در مقابل اصرار و تهدید و تشویق و ... پدرش حاضر نشد از کنار پسرک جم بخوره و بره پیش خانواده خودش، صورت پدرش از خشم قرمز شده بود. اون موقع دیگه عصبانیتش را از کسی مخفی نمی کرد.

تازه دوزاریم افتاد که پدرش از خطرات احتمالی بودن یک پسر بچه دبستانی با یک دختر کوچولو تو یک اتاق دربسته می ترسه. بهش کمی حق می دادم که نگران باشه ولی به هیچ عنوان رفتارهاش را درک نمی کردم.

بعد از این نمایش دوباره پسرک و دختر کوچولو برای یک نقشه جدید به اتاق رفتند و در را بستند. اون موقع بود که دیگه آتش فشان خروشان غیرت مثال زدنی مرد ایرانی فوران کرد و دختر کوچولو گویان با قدم های بلند به سمت اتاق رفت و با عصبانیت در را باز کرد و بعد از چند ثانیه دختر به بغل برگشت تو هال. من و آقای اردیبهشتی نگاه معنی داری به هم کردیم. دیگه بیشتر از این موندن جایز نبود. بلند شدیم و آماده شدیم و من رفتم تو اتاق که به پسرک بگم آماده بشه که بریم.

صحنه ای که دیدم، بسیار تاثربرانگیز بود.

پسرک کوچولوی من، تو اون پیراهن مردونه چهارخونه و موهای ژل زده، معصومانه لبه تخت نشسته بود و آرنجش را به زانوهاش تکیه داده بود و در حالی که کمی به جلو خم شده بود، به انگشت های در هم قفل شده اش نگاه می کرد. تو اون اتاق نیمه تاریک بی نهایت معصوم و پاک به نظر می رسید. مثل فرشته ای که بال هاش را فقط ما آدم بزرگ ها نمی تونستیم ببینیم.

خیلی آروم صداش زدم و بهش گفتم که آماده بشه تا بریم. بعد با دلواپسی نگاهی به پدرش انداخت و به من گفت می خواهد درگوشی چیزی بهم بگه.

رفتم کنارش نشستم و اون آروم تو گوشم زمزمه کرد: «میشه یک کم بیشتر بمونیم؟ یک ربع؟ آخه بعد از مدت ها یک همبازی پیدا کردم.» لحن ملتمسانه اش، اون نگاه مضطرب و پر از خواهش قلبم را به درد آورد. یک لحظه پیش خودم گفتم به جهنم که اون پدر غیور چی فکر می کنه. این دوتا بچه هر دو بچه های معصومی بودند که بعد از مدت ها تنها بازی کردن، یکی را پیدا کردند که خوب با هم جور شدند و ایده های خلاقانه هم را درک می کنند.

برای این که به خیال خودش راضیم کنه گفت «باباش گفته می خواهد بره سگه را بیاره دوباره»

بهش گفتم:« باشه. اگه این جوریه یک کم دیگه می مونیم. ولی تو مطمئن هستی سگه را برمی گردونند؟ برای این که مطمئن بشی برو و آقای میزبان بپرس.»

با خوشحالی رفت و در سکوت من و آقای اردیبهشتی به هم نگاه کردیم. از نگاهش خوندم که اونم حس من را داره. دردی که قلب آدم را می فشرد.

بعد از گذشت چند ثانیه، پسرک در حالی که برافروخته بود برگشت و گفت:«بلند شیم بریم! بهم دروغ گفتند. اصلا نمی خواستند سگه را بیارند. وقتی رفتم ازشون بپرسم پدر دخترک بهم گفت بیا برو اون ور بچه!»

دیگه حجت بهمون تموم شده بود. بلند شدیم و سریع از همه خداحافظی کردیم و رفتیم.

دم در دخترک با اون چشم های گرد و معصومش در را برامون نگه داشته بود تا از همبازی امروزش خداحافظی شایان توجهی بکنه.

بهش که نگاه کردم بغض گلوم را گرفت.

تمام راه داشتم به دخترک و پسرک معصوم و بی گناهی فکر می کردم که ما بزرگترها دنیاشون را با پیش قضاوتی ها و تفکرات سیاه، آلوده و مسموم می کنیم.

چه قدر دیگه طول می کشید که اون چشم های معصوم و دوست داشتنی تبدیل بشه به چشم هایی که در نظرش پسرک من و امثال اون موجودات عجیب و غریبی باشند که فقط قصد سواستفاده ازش را دارند و اون باید پیش دستی کنه و قبل از این که ازش سواستفاده بشه از خودش دفاع کنه و یا ضربه ای وارد کنه؟

چه قدر طول می کشه که پسرک من و امثال اون برای چیزی احساس گناه کنند که خودشون هم دقیق نمی دونند چیه؟

چه قدر دیگه طول می کشه که بهشون، به اون مغزهای کوچولو و پاکشون القا کنند که مردها یک بمب جنـ.سی هستند و دخترها بره های پاک و بی دفاعی که همین که این دوتا جایی تنها باشند، مردها گرگ وار بره های معصوم را از هم می درند؟

تا کی با این پیش قضاوتی ها دنیای آیندگان را آلوده و کثیف می کنیم؟ ذهنیت های خودمون را بهشون تحمیل می کنیم؟

تا کی دل این دخترک ها و پسرک ها را می شکونیم و بهشون حس گناه و تردیدی را القا می کنیم که به هیچ عنوان دلیلش را درک نمی کنند؟

درسته دنیای بدی شده، درسته خطر ممکنه هر لحظه و هرجا در کمین باشه، درسته به عنوان پدر و مادر وظیفه داریم مواظب و مراقب بچه هامون باشیم، درسته مقداری از این دل نگرانی ها طبیعیه ولی ... ولی هیچ کدوم این ها مجوز این نیست که به کودک دیگری بی احترامی کنیم، بهش دروغ بگیم و دنیاش را خراب کنیم.

بیایید به کودکان یکدیگر، در عین مراقبت از کودکان خودمون، احترام بگذاریم. بیایید میراثی ارزشمندتر از تفکرات سلسله وار گذشتگان، برای آیندگانمون به جا بگذاریم. بیایید ما کسی باشیم که این زنجیره خراب را از هم پاره می کنه.

به امید روزی که این معصومیت ها به این زودی ها از بین نره.


بعدا نوشت: چه قدر در نبود بلاگفایی ها دنیای بلاگستان سوت و کوره! 

مرگ بر مظاهر تبعیض!!!!!!!!!!!!!!

سلام

گاهی اتفاقاتی که در شبکه های اجتماعی میوفته و بازتابش در بین مردم باعث میشه به فکر فرو میرم که آیا ما قبلا هم همین قدر سنگدل، بی رحم، بی پروا و گستاخ بودیم؟ این قدر راحت درباره بدبختی و بیماری و مرگ دیگران نظر می دادیم؟ این قدر راحت دیگران را قضاوت می کردیم؟ این قدر نقاط تاریک دلمان زیاد و پررنگ بود؟ وقتی مرگ یکی را می دیدیم می گفتیم حقشه؟ و...

چه بلایی سر ما اومده؟

شاید دلایل مختلفی داشته باشه. ولی یکیش می تونه این باشه که در جامعه ما تبعیض، بی عدالتی و دورویی و تضاد زیاد شده. دیدن کسانی که یک شبه ره صد ساله را طی می کنند برای افرادی که به سختی تلاش می کنند و به میزان تلاششون دستمزد دریافت نمی کنند، سخته. دیدن دورویی و تضاد بین حرف و عمل دولتمردان و مسئولین و ... سخته، این که ببینی به خاطر یک کیف قاپی کسی را دار می زنند ولی کسی که اختلاس میلیاردی کرده و همه می دونند، راحت از کشور خارج میشند، دردناکه. دیدن این همه جوون بیکار که نداشتن پول و کار و مسکن و ... یکی از مشکلاتشونه و بعد در کنارش کسانی که دوتا سه تا کار دارند یا بدون شایستگی مشاغل مهمی به عهده دارند، خیلی مشکله. دیدن این که مو و لباس و ساپورت زنان این قدر برای نمایندگان ما مهمه که تو مجلس این همه درباره اش صحبت میشه ولی آمار بالای زنانی که به خاطر اعتیاد شوهرانشون تن به هر خفت و دردی می دهند، کودکانی که مورد آزار و سواستفاده قرار می گیرند، کم شدن سن معتادین، بالا رفتن میزان دزدی و فقر و ... مهم نیست، باعث خشم و نفرت میشه. این که ببینی چه طور یک عده از امکاناتی که باید عمومی باشه و حق همه، سواستفاده می کنند و تو دستت به جایی بند نیست که اعتراض کنی، شکایت کنی و یا مرجع ذیصلاحی که با حس امنیت بتونی حرفت، دردت و اجحافی که بهت شده را مطرح کنی یا دادرس عادلی وجود نداره، باعث حس عجز و ناتوانی میشه و...

دیدن این اختلافات طبقاتی، این تبعیض ها، این تضادها و بدتر از اون، این که حس کنی کاری از دستت برنمیاد برای رفع این مشکلات و ناحقی ها و... باعث میشه حس خشم و نفرتی آمیخته به ترس و وحشت وجود را فرابگیره. حس انفعال و ناامیدی داشته باشی و از این انفعال بدت بیاد. بعد یک روزی، یک جایی، یک زمانی وقتی یک اتفاقی میوفته که حس می کنی یکی از مظاهر این بی عدالتی و تبعیض ها داره تقاص پس میده، حس رضایتی بهت دست میده که انگار یک کم اون حس خشم و ترس و انفعال را متعادل می کنه. بعد چون محیط مجازی جاییست که بدون شناخته شدن بتونی خودت را رها کنی، میری و هر چه در دل داری، مثل یک خشم سرکوب شده که فوران می کنه و می سوزونه و نابود می کنه، سر کسی خالی می کنی که نماد این تبعیض ها و بی عدالتی هاست.

آیا این یک واکنش طبیعیه؟ نه! نیست! چون شرایط ایجادش هم طبیعی نیست! من به هیچ وجه تایید نمی کنم چنین رفتارهایی را، وقتی چنین واکنش هایی را می بینم خیلی ناراحت میشم. قلبم فشرده میشه. این که انسانیت و مهرورزی این قدر در ما کم شده ولی نادیده گرفتن شرایط ایجادش هم درست نیست.

خیلی عالیه که ما بتونیم تحت هر شرایطی انسان باشیم و بتونیم تفکیک کنیم شرایط و انسان ها و موقعیت ها را از هم. این یک روح والا و یک همت عالی و یک دید باز می طلبه. باید چنین باشه.

ولی حس می کنم برای هر کسی این گونه نیست و از ته دل امید دارم شرایط به گونه ای باشه که در دل مردم ما این همه حس اجحاف و درد و خشم و ترس و ناامیدی نباشه.

به امید روزی که نور امید و اطمینان و امنیت در دل تک تک ما بتابه... به امید اون روز...

ولی... ولی برای رسیدن به اون روز باید تلاش کرد. منتظر یک ناجی در بیرون نبود. ناجی هر کدوم از ما در درون ماست...

بهترین غافلگیری دنیا

سلام

نوجوان که بودم تاریخ تولد افراد برام خیلی خیلی مهم بود. مخصوصا اعضای خانواده ام. البته هنوز هم هست. خیلی دوست داشتم همه را سوپرایز کنم و برنامه های مفصل برای تولد عزیزانم بچینم. اگرچه بقیه خیلی همکاری نمی کردند ولی نهایت تلاشم را می کردم. در عوض وقتی روز تولدم می رسید و منتظر یک برنامه تولد جالب و غافلگیرانه بودم... خوب راستش نه این که فراموش کنند ولی از تنوع و غافلگیری خبری نبود!

راستش در آستانه سی و دومین سالگرد تولدم دیگه از این که روزی برای زادروزم غافلگیرم کنند، تقریبا ناامید شده بودم.

ولی...

از دو هفته پیش دوستان دانشگاه برای این چهارشنبه برنامه گذاشته بودند که همدیگه را ببینیم. پیش خودم گفتم خوبه نظر یکی از بچه ها را بپرسم که یک کیک هم من بگیرم و تولدم را با دوستان جشن بگیرم ولی بعد منصرف شدم. گفتم شاید دوستانم معذب بشند.

اون روز از قضا بنا به دلایلی دیر به محل قرار که یک کافی شاپ دنج و شیک بود، رسیدم. دوستم قبلش زنگ زد و گفت طبقه بالا هستند.

تصور کنید با عجله مسیر را پیموده بودم و با سرعت از پله ها بالا رفتم و با صحنه ای مواجه شدم که اصلا انتظارش را نداشتم.

دوستانم بلند شده بودند و برام دست می زدند و تولدت مبارک می خوندند و این کیک دوست داشتنی انتظارم را می کشید.

 

 

دوست عزیزم برام یک کلیپ درست کرده بود. با تمام عکس هایی که تا به امروز از من داشته. به کوچک ترین جزییات و علایق من توجه کرده بود. بسیار با سلیقه و زیبا...

متوجه شدم از یک هفته قبلش تو وایبر یک گروه درست کرده بودند و برنامه تولد را با بچه ها هماهنگ کرده بودند.

قلبم لبریز از شادی و شعف و عشق شد.

این حس که به یاد دیگران بودم. براشون مهم بودم. این قدر ارزشمند که برام چنین وقت بگذارند، برنامه بریزند و غافلگیرم کنند.

حس سعادت وقتی دوستان حقیقی و مجازی و حتی کسانی که مدت ها ازشون خبری نداشتم این روز را یادشون بود و از طریق وایبر و اس ام اس و ... بهم تبریک گفتند.

این حس که آدم تا هر لحظه ای که زنده است و نفس می کشه هرگز نباید ناامید بشه و از زندگی و دوستانش باید لذت ببره و از شراب ناب وجود و حضور و محبتشون ذره ذره مست بشه.

و این بهترین هدیه تولدی بود که امسال گرفتم.

 

پیوست: روز پدر را به همه پدرانی که مظهر محبت و حمایت و عشق و خانواده دوستی هستند، پدرانی که قدم به قدم درکنار فرزندان و خانواده شون برای رسیدن به موفقیت و سعادت گام برداشتند و مردانی که نگاهی انسانی و مهربانانه به دیگران دارند، تبریک میگم.

همچنین روز معلم را به همه معلمان دلسوز و سختکوش که برای یاد دادن درس علم و زندگی به کودکان ما سخت تلاش می کنند، تبریک میگم.

مادر پسرک بودن

سلام

مادر پسرک بودن* حس و حال خاصی داره. تجربه جالبیه. یک تجربه ناب و منحصر به فرد.

وقتی پابه پاش فوتبال بازی می کنی و یاد می گیری چه جوری به یارت پاس بدی که نفر سوم توپ را ازت نگیره.

وقتی شب ها کنارش می خوابی و در حالی که داری براش کتاب داستان می خونی، آروم آروم موهات را نوازش می کنه.

وقتی تو پارک باهاش فوتبال دستی بازی می کنی و هر وقت گل می زنه، کلی ذوق می کنه و دور افتخار می زنه دور زمین بازی.

وقتی که غذا درست می کنی و اون برات با پیاز داغ به شکل یک قلب، روی غذا را تزیین می کنه.

وقتی برات یک فیلم نامه می نویسه که داستانش چندین فصل داره و به زور میاردت توی اتاقش و با این صحنه مواجه میشی و بعد با ذوق ساعت ها باهاش بازی می کنی و به خیال پردازی هاش دامن می زنی. از خنده غش می کنه و از دیدن خنده اش دلت روشن میشه.

وقتی یواشکی گوشی موبایلت را برمی داره و یک فیلم سلفی از خودش می گیره که به سبک مهران مدیری توضیح میده این فصل از سریالش تموم شده و امیدواره به زودی فصل بعدیش را بسازه!

وقتی ساعت ها میشینه و با حوصله یک کیلو لوبیاسبز را برات تمیز خرد می کنه.

وقتی توی بازی با ورق ازت می بازه و عصبانی میشه و قهر می کنه.

وقتی مجبور میشی بشینی و برای تک تک کلماتی که تو دفترش به عنوان مشق می نویسه، توضیح بدی که دندونه ها باید مشخص باشه و اون سرسختانه اصرار کنه که این اشکال موجی، شکل تحریری کلماته!!!!!!!!

وقتی برای این که بدون مسواک به تخت بره کلی برات فیلم بازی می کنه.

وقتی مجبورت می کنه که بگی مثلا سیاره زحل چندتا قمر داره و یا گوشته داخلی سیاره اورانوس از چی تشکیل شده!

وقتی میره سر لپتاپ و اسم ماشین های مورد علاقه اش را سرچ می کنه و ساعت ها با عکس و جزییاتشون سرگرم میشه و بعد از تو هم می خواهد بیایی و با اون در دیدن عکس ها شریک بشی.

وقتی با نودل و سیب زمینی و گوجه یک غذایی درست می کنه و با افتخار میگه که غذای اختراعی خودشه و می خواهد به اسم خودش ثبتش کنه!

وقتی کلی وقت می گذاره و یک نقاشی با جزییات کامل می کشه که بیشتر شبیه یک نقشه است تا نقاشی.

حتی وقتی شیطونیش گل می کنه و هرچی بهش میگی این کار را نکن! داری اذیت می کنی! با لجبازی به کارش ادامه بده!

همه و همه تجربه های منحصر به فردیه که فقط و فقط میشه با پسرک تجربه اش کرد و نه هیچ کس دیگه ای. تجربیاتی که هیچ وقت با هیچ کس دیگه ای تکرار نمیشه.

برای همینه که مادر پسرک بودن حس و حال خاصی داره.

 

* من باور دارم هر بچه ای از هر جنسیتی، خلق و خو و روحیات خاص خودش را داره، برای همین تجربه مادر بودن هر بچه ای منحصر به فرده و قابل مقایسه نیست.

 

پیوست 1: این آهنگ هم مخصوص این پست.

پیوست 2: دبی فورد در کتاب نیمه تاریک وجود میگه اگه یکی به ما بگه کله کدوی بنفش شش چشم به طرف می خندیم چون باور داریم این صفات در مورد ما صدق نمی کنه، ولی وقتی یک نفر چیزی میگه که عمیقا باور داریم در مورد ما صدق می کنه سخت برآشفته میشیم و در صدد دفاع از خودمون برمی آییم. سریال جدید مهران مدیری، با همه نقاط ضعف و قوتش انگار بدجوری دست گذاشته بود روی نقطه حساس بعضی از افراد جامعه پزشکی!

تصور کنید ...

سلام

سرزمینی را تصور کنید که در اون زنان نقش اول جامعه را دارند. یعنی زنان رییس حکومت یا خانواده هستند و نقش های کلیدی را به عهده می گیرند و حرف آخر را آنان می زنند. زمین و دارایی های ارزشمند از مادر به دختر منتقل میشه و این دختران هستند که ارث می برند. زنان به خواستگاری مردان می روند و تمام نگرانی خانواده از این است که مبادا پسرشان آن قدر خوب نباشد که دختر خوبی به خواستگاریشان بیاید و در نتیجه پسرشان بی سرپرست و بدون آینده بماند. به دنیا آمدن دختر در خانواده یک افتخار است و امتیاز، درست برعکس به دنیا آوردن پسر...

بعد فرض کنید اگه برید در بین ساکنان این سرزمین و بهشون بگید که در جایی بیرون از مرزهای این سرزمین همه چیز برعکس است و این مردان هستند که حاکمان سرزمین و خانواده هستند و مرد بودن یک امتیاز است و پسر از پدر ارث می برد و مردان به خواستگاری زنان می روند و زنان نگران این هستند که مرد مناسبی به خواستگاریشان بیاید و ... از تعجب شاخ در میاورند و احتمالا به شما می خندند. یا با بهت میگند مگه چنین چیزی ممکنه؟

بعد کلی برایت استدلال بیاورند که برتری زن بر مرد یک امری طبیعی و تاریخی است و در ذات زنان است که برتر باشند و مردان جنس ضعیف ترند و مگر نمی بینید که سالیان سال است که نظام زن سالاری آنان دوام یافته و اگر این گونه نبود چنین قدمت تاریخی نداشت و برتری مردان به زنان دست پرورده غرب و توطئه ای است برای از هم پاشیدن نظام خانواده و ...

 

آن وقت است که یک علامت سوال بزرگ ایجاد می شود که حقیقتا جنس برتر کدام است؟ حقیقتا طبیعت و ذات کدام است که برای برتری بر دیگری آفریده شده است؟ آیا این گونه به نظر نمی رسه که تمام این برتری ها یک قرارداد است؟

 

اگر وجود چنین سرزمینی را باور ندارید، نگاهی به کتاب جنس ضعیف اوریانا فالاچی بیندازید.

 

پیوست 1: آمدن اردیبهشت، بهشت زمین را به همه و مخصوصا اردیبهشتی ها تبریک میگم.

پیوست 2: این آهنگ را خیلی دوست دارم.