روز زن، روز یک انسان، مبارک.

سلام

می خواهم به مناسبت روز زن یک پست بنویسم.

نمی خواهم از تقدس مادر یا لطافت زن بگم. نمی خواهم مادرها را فرشته بدانم. نمی خواهم بنویسم بااحساس ترین و ظریف ترین موجود زمین است. نمی خواهم بگویم اگه خدا زن را حیوان می آفرید آهو می شد و اگه حشره پروانه و ... نمی خواهم حرف های کلیشه ای بزنم. نه نمی خواهم.

می خواهم از زاویه دیگری به زن نگاه کنم. از زاویه دید یک انسان.

ما به زن در به ظاهر تعریف ها و تمجیدهایمان همه گونه هویتی می بخشیم. از او موجودی مقدس و فرشته و پروانه و ... می سازیم الا انسان.

نگاه به زن به ندرت یک نگاه انسانی است. یک انسان با نیازها و خواسته ها و تمناهای انسانی. یک انسان با توانایی ها، استعدادها، نقاط ضعف های انسانی. یک انسان با هوس ها و ترس ها و خشم ها و نواقص انسانی.

زن نه فرشته است، نه مورد تقدیس و نه موجودی ظریف و لطیف که مدام باید ازش حمایت بشود. نه اغواگری که تجسم شیطان بر روی زمین است. زن انسان است.

ما به خاطر توانایی فیزیولوژیک زن برای باردار شدن و مادر شدن، چنان جایگاهی ساختیم که هویت انسانی او را ازش گرفته ایم. آن قدر از فرشته و بهشت و فداکاری و ایثار در گوش او خوانده ایم که پرش کردیم از احساس گناه! از عذاب های هر روزه! تعارض های همیشگی!

یک مادر شاغل مدام برای این که دنبال جایگاه و هویت اجتماعیش و البته کمک به اقتصاد خانواده و یافتن سهمش از زندگی است، باید در دادگاه های هر روزه درونی اش حاضر شود. از دیدن اشک های کودکش رنج بکشد و مدام خودش را سرزنش کند که چه مادر بدیست که به اندازه کافی شایسته و فداکار نیست.

یک زن مدام باید نگران باشد که مبادا با توجه کردن به خواسته هایش، نیازهایش وقت کمی برای خواسته ها و نیازها و خدماتی که خانواده اش از اون انتظار دارند، بگذارد. از خودش بزند و فرسوده بشود.

یک مادر، اگر فرزندش بی ادبی کرد، ناسزا گفت، گستاخی کرد و ... مدام مورد شماتت قرار می گیرد که چرا بچه ات را خوب تربیت نکرده ای؟!

یک زن، مدام در احساس گناه می سوزد وقتی نگاه بی شرمانه مرد بیماری را بر روی وجودش احساس می کند. مدام از خودش می پرسد مگر من چه کردم که سزاوار این نگاه و این برخورد بوده ام؟!

یک زن را از خیلی از فعالیت های روزمره باز می دارند، از دوچرخه سواری، ادامه تحصیل در بعضی رشته ها، داشتن بعضی مشاغل، حتی یک سفر رفتن، یک زن تنها در یک شهر غریب هیچ مامن و سرپناه امنی نخواهد داشت، برای پیشرفت یک زن همیشه سدی وجود خواهد داشت، آن هم به بهانه این که او موجودی لطیف و ظریف و زیباست که باید مدام مورد حمایت و نگه داری و محافظت قرار بگیرد. گوهری است که مدام باید در صدفش باشد! محافظت در مقابل کی؟! همان کسانی که چنین عقیده ای دارند!

گناه یک زن چند برابر گناه یک مرد در دیده ها و ذهن ها حک خواهد شد، ولی حقش نصف مرد است. از زن برای داشتن متانت و وقار و صبوری و تحمل و گذشت و فداکاری انتظارها می رود ولی سهمش نصف مرد است. زن را پایگاه ساختن نسل ها و تربیت انسان ها و به تعبیری نردبان معراج مرد!!!! می نامند و آن وقت لزوم حضورش، ارزش زنده بودنش را نصف مرد می دانند. زن را موجود مقدس، فرشته خدا بر روی زمین می نامند که خوبی و نیکی و راه درست زندگی کردن را به فرزندانش می آموزد و آن وقت شهادتش را نصف مرد می دانند. زن را کسی می نامند که بهشت خدا با همه عظمت و نیکی و نعمت هایش زیر پاهای اوست، آن وقت عقلش را نصف مرد می دانند!

چگونه این تعارض ها را می شود توجیه کرد؟!

به امید روزی که زن را انسان بدانند. گناهش را برابر با مرد، خطاهایش را انسانی، نیازها و غنایش را، نقص ها و توانایی هایش را، ضعف ها و نقاط قوتش را، نیکی و بدیش را، حق و انتظارش و... را در حد انسان و آدم ببینند. نه تقدسی به او ببخشند که زنجیری به پایش شود و نه او را ضعیفه ای ببینند که حق اظهار وجود ندارد.

به امید روزی که دیگر روز زن و روز مرد نداشته باشیم. روز انسان بودن را جشن بگیریم.

به امید آن روز...

 

پیوست: پنج شنبه عصر به پیشنهاد پسرک به پارک ساعی رفتیم. عجب شب محشری. کنار حوضی نشسته بودم و صدای ریزش فواره ها گوشم را نوازش می داد. پسرک و آقای اردیبهشتی چند قدم آن طرف تر والیبال بازی می کردند و سکوت دل انگیز و گرمی پارک را در آغوش کشیده بود. نسیم ملایمی هم می وزید و یک نم بارون کوچولو هم زد.

چشم هام را بستم. صدای خش خش برگ ها، نوازش ملایم نسیم روی گونه هام، بوی بارون، صدای ملایم و آرامش بخش آب و صدای خنده پسرک... یک لحظه حس کردم با همه هستی یکی شده ام. من و جهان. هیچ حد و مرزی نیست... هیچ...

آرامش این روزهایم...

سلام

این مدت که نبودم اگرچه برام سخت بود چون کلی حرف برای زدن داشتم و دارم ولی فرصتی بود که بتونم از بهار لذت بیشتری ببرم.

آرامشی که این روزها تجربه می کنم به گونه ای منحصر به فرده. احساسی که دارم در قالب کلمات نمی گنجه. چون از جنس کلمات نیست. این روزها همه وجودم شده چشم و گوش و لمس. از دیدن جوانه های تازه سبز درخشان غرق لذت میشم. این روزها خدا را شکر می کنم که آشپزخونه کوچکم یک پنجره داره به کوچه که جلوش را درختان غرق در نور و زندگی گرفته اند. که محبوبه های شب خونه همسایه را میشه ازش دزدکی دید زد. میشه بازش کرد و موقع ظرف شستن مست از هوای بهاری شد. برای این که این پنجره کوچک نقطه عطف لحظات خونه نشینی منه.

این روزها جهان را به گونه دیگه ای تجربه می کنم و چه قدر خدا را سپاسگزارم که فرصت چنین تجربه ای را بهم داده. از خدا سپاسگزارم برای این که بهم یک فرصت دیگه داده تا یک بهار دیگه را لمس کنم، ببینم، بشنوم و حس کنم.

خلاصه که شادم. آرومم. تنها ناراحتی این روزهام اینه که اینترنت خونه هنوز قطعه و نمی تونم حرف هام را بنویسم که هر روز از ذهنم جاری میشه در دست هام ولی همون جا می مونه و راکد میشه. که نمی تونم به دوستانم سر بزنم.

از گوشیم کامنت ها و بعضی از پست های دوستان را می خونم ولی نمی تونم نظر بگذارم. عذر تقصیر من را پذیرا باشید.

براتون روزهای بهاری زیبایی آرزومندم.

 

پیوست: چه خوبه آدم یک دوستی داشته باشه که از اون سر دنیا عکست را توی وایبر ببینه بعد کلی از رنگ فیروزه ای مانتوت و مدلش تعریف کنه و بگه دلش یکی از این ها می خواهد بعد هم مرتب بگه که باورش نمیشه بیشتر از 50 کیلو وزن داشته باشم!!!!! بعد تو با این که از هر جنبه که بخواهی منطقی به موضوع نگاه کنی نمی تونی باور کنی که این هیکل تپل مپل را چه طور میشه زیر 50 دید؟! ولی در ضمن هم نتونی جلوی کامیون های قندی که تند و تند میاند توی دلت را آب بشند را بگیری! چه خوبه!

نشونه های بهاری...

سلام

نوروز سال 93 هم اومد و رفت.

راستش اگرچه قبل از عید هیچ پیش فرضی نسبت به روزهای ابتدایی سال جدید نداشتم ولی کلی برای دید و بازدید و مانتوهای نوم ذوق داشتم.

در ذهنم برنامه ریزی می کردم که چه زمانی خونه کدوم فامیل برم!

خوب به خاطر این سرماخوردگی طولانی در عمل من فقط 6 جا تونستم عید دیدنی برم و مانتوی سنتی عزیزم را فقط یک بار تونستم بپوشم.

روزهای سپری شده عید هر گونه که گذشت چیزی نبود که انتظارش را داشته باشم.

حقیقت اینه اتفاقاتی افتاد، بر من رویدادهایی سپری شد، حرف هایی گفته شد و شنیده شد و چیزهایی دیده شد که باعث شد دید من نسبت به زندگی و تصمیماتی که در سال جدید می خواهم بگیرم، تغییراتی بکنه.

برای روزهای پیش رو در سال جدید تصمیماتی گرفتم. از ته قلب امید دارم درست باشه و خدا من را در تحققش یاری کنه...

دعای سر تحویلم برای خودم این بود که خدا در این سال نشونه هاش برای پیدا کردن مسیر رسیدن به آرامش و تکامل جلوی روم بگذاره و به من توان و بینش دیدن این نشونه ها را بده.

حس می کنم خدا نشونه هاش را از همون لحظه تحویل پیش روم گذاشت. امیدوارم تا انتها این نشونه های راهگشا را از من دریغ نکنه...

دوست دارم سبزی بهار و زیبایی هایی که هر لحظه جلوی چشمم نمود پیدا می کنه را به فال نیک بگیرم و دریچه های جدیدی به زندگیم باز کنم.

امیدوارم بهار و روزهای جدید هم فرصتی برای کشف راه های تازه در جهت زندگی بهتر برای همه ما باشه.

کرمان

سلام

از بهمن ماه آقای اردیبهشتی در تلاش بود که بتونه برای ایام عید یک سفر به کرمان را برنامه ریزی بکنه. قرار بود در این سفر مادر و برادرم و دخترخاله و شوهر و پسرش که همسن پسرکه هم همراهمون باشند.

به خاطر بیماری من که خیلی شدید بود و سردردهای بدجور بعدش و ضعف شدیدش من خیلی نگران این سفر بودم.

خدا را شکر خیلی بهتر شدم و تونستیم سفرمون را بریم.

سفر خیلی خوبی بود. خیلی خوش گذشت. مخصوصا که همسفرهای خوبی داشتیم که با همه چیز به راحتی کنار میومدند. خیلی خندیدیم. شوخی کردیم. مخصوصا که شوهر دخترخاله ام بسیار شوخ طبع و شیرین سخن هستند.

خلاصه سفری بسیار به یاد موندنی بود. اگرچه که هم من بیمار بودم و هم دخترخاله ام و هم برادرم. (امسال انگار سال سرماخوردگی مضاعفه!)

کرمان شهر آروم و خلوتیه. با خیابون های وسیع و پهن و خونه هایی ویلایی و کم ارتفاع با حیاط های بزرگ که من عاشقشم. مردم کرمان بسیار خونگرم و مهربان و آروم هستند. اگرچه سرسبزی و پارک به ندرت دیده میشه که احتمالا به خاطر کویری بودنشه.

ما در مدتی که اون جا بودیم از مجموعه گنجعلی خان دیدن کردیم و از بازار سنتیش زیره خریدیم. صنایع دستی معروف کرمان پته های زیباشه که خوب در حد وسع ما نبود خرید اون خوشگل هاش!!!! شیرینی معروفش هم که کلمپه است که در میانش خرما و گردو داره و من عاشقشم.

یک روز هم به دیدن از باغ شازده اختصاص دادیم که باغ بسیار زیبا، با طراحی خاص و دلنشینی بود.

از چندتا موزه دیدن کردیم که به خاطر این که عکس برداری ممنوع بود عکسی ازشون ندارم.

به دیدن آتشکده زرتشتی های کرمان رفتیم. که در کنار آتشکده اش یک موزه هم داشتند. جوان های زرتشتی با روی گشاده و مهربانی برامون درباره آیین ها، مراسم و جشن ها و اعتقاداتشون توضیح دادند. یکیشون برامون قسمتی از گاتاهاشون را خوند که خیلی برامون جالب بود. بیشترین ناراحتی شون از این بود که دیگران اون ها را آتش پرست می دونند و ازدواج با محارم را بهشون نسبت می دهند که بسیار نارواست. در دین زرتشتی عزاداری و سوگواری دیده نمیشه و چیزی که مشهوده جشن ها و آیین های مذهبی است که همواره با شادی و داد و دهش است. چیزی که برای من ناراحت کننده بود این بود که این مکان ناشناخته مونده و وقتی تو خود خیابونی که آتشکده در اون قرار داشت، آدرس می پرسیدیم خیلی ها بودند که نمی شناختند و تابلوی بسیار کوچکی در سر کوچه بود که روش نوشته بود آتشکده زرتشتی ها در صورتی که در ابتدای خیابون یک تابلوی بزرگ بود که مثلا تالار بهمان و مهدکودک فلان را نشون می داد.

خلاصه سفر کرمان سفر خوب و به یادماندنی بود. به خصوص به پسرها خیلی خوش گذشت و با هم خیلی بازی کردند و از در کنار هم بودن خیلی لذت بردند.

چندتا عکس هست که در ادامه مطلب می گذارم.

پیوست 1: میگند وقتی یک نعمتی در زندگیت زیاد باشه دیگه به چشم نمیاد. یکیش همین نعمت جی پی اس بودن آقای اردیبهشتیه. ایشون به معنای تمام یک جی پی اس سرخود هستند. هیچ وقت آدرس نمی پرسند و با یک نگاه با نقشه هر شهری تا آخرین روز ما را درست و سریع به مقصد می رسونند. این موضوع برای بقیه خیلی جالب بود در حالی که من بهش عادت کردم. اگرچه افتخار عبور سریع و بدون مشکلمون از یزد به بنده می رسه!!!!!!

پیوست 2: غذاهایی که در کرمان خوردیم خوب بود ولی بهترین غذا را هم در رفت و هم در بازگشت در رستوران تالار شهر یزد خوردیم. بسیار عالی بود.


بعدا نوشت: دوستان بلاگفایی من برای تبریک سال نو برای شما با گوشی کامنت گذاشتم ولی الان متوجه شدم اکثر کامنت هایی که با گوشی گذاشتم ارسال نشده با این که پیام ثبت داد. از همین جا ازتون عذرخواهی می کنم.

 

ادامه مطلب ...

محبت حقیقی

سلام

دو روز باقی مانده به عید برای این که پسرک مانع آخرین تمیزکاری ها نشه، خان داداش براش فیلم Frozen را گذاشت و با یک بار دیدن چنان عاشقش شد که تا لحظه سال تحویل 20 بار به جرات دید! حتی اگه جلوش را نمی گرفتیم هم لحظه تحویل سال هم می خواست این فیلم را ببینه! فیلمی که مثل چندین انیمیشن جدید سنت شکنی کرده بود و نشون می داد عشق در نگاه اول چه قدر بی معنیست و وقتی پرنسس آنا برای شکستن طلسمی که قلبش را منجمد می کرد به دنبال مردی بود که عشق حقیقی را نثارش کنه اون را از خود خواهرش دریافت کرد.

راستش امسال عید، روزهای متفاوتی را تجربه کردم. الان که به عکس های سر سفره هفت سین نگاه می کنم می تونم دقیق نگاه تب دار خودم را توی عکس ها تشخیص بدهم. در حقیقت میشه گفت از یک روز قبل از تحویل سال تا همین امروز دقیق نمی دونم روزهام چگونه گذشت. درگیر بیماری بودم که به سینوس هام زد. تب و ضعف شدید باعث شد من این روزها را که چنان براش ذوق داشتم را در حالتی بین بیهوشی و خواب آلودگی و لحظات نادری از هوشیاری طی کنم. شب هام پر بود از کابوس های عجیب و غریب. توی این لحظات تب آلود که به 39 درجه هم رسید، دست های برادرم را می دیدم که برام سریع آبمیوه می گرفت، شیر عسل درست می کرد و سوپ می پخت. من را دکتر برد. داروهام را خرید. توی اینترنت سرچ کرد تا بهترین درمان سینوزیت را پیدا کنه و این قدر همت کرد و خودش تمام درمان ها را عملی کرد و من را مجبور به انجامش کرد تا حالم امروز خیلی بهتر شد.

راستش این چند روز با تمام وجودم حس کردم هیچ محبتی و هیچ عشق و حمایتی جای محبتی حقیقی که خانواده ات می تونند بهت بدهند را نمی گیره. هیچ چیزی. ممکنه عشق و محبتی از جنس دیگری را تجربه کنی که اون هم قوی و خالص باشه ولی هر چیزی جنس و جایگاه مخصوص خودش را داره...

و باز حس کردم هیچ چیزی ارزشش را نداره که من به خاطرش این محبت و عشق را از دست بدهم.

اگرچه روزهای نخستین سال 93 اون چیزی نبود که من ذوقش را داشتم و تصورش را می کردم ولی درس خوبی برام به همراه داشت. موهبت بهره مندی از محبتی واقعی را درک کردم.

امیدوارم خانواده ام همیشه سالم باشند و از چشم زخم روزگار در امان و این محبت و عشق همیشه پابرجا بمونه.

سال نو مبارک. سال خوبی در کنار خانواده و عزیزانتون داشته باشید.