غیبت صغری!

سلام

یک هفته نیستم! دوستانی که همیشه همراهم بودند، احتمالا می دونند چرا!  


از لطفتون و انرژی مثبتتون سپاسگزارم.

مردانی از جنس افسانه

سلام

تو یکی از سفرهام به خونه پدری، باز یک نگاهی به کتابخونه قدیمیم انداختم تا بیبنم کتابی پیدا می کنم که ارزش دوبار خوندن را داشته باشه؟! کتاب انقیاد زنان جان استوارت میل را پیدا کردم. این کتاب را وقتی خریدم که تو سال دوم دانشگاه برای یک درسی دست به یک تحقیق نسبتا خوب و اصولی درباره فمنیسم زدم! کتاب را برداشتم که بخونم.

ابتدای کتاب درباره زندگی نامه میل بود، این که در سه سالگی یونانی یاد گرفته و در 12 سالگی به فلسفه و منطق و علم اخلاق روی آورده. این که به شعر علاقه داشته ولی پدرش منعش می کرده و این که در 21 سالگی دچار یک بحران روحی میشه و ...

میل تو  24 سالگی  توسط یک کشیش با یک خانم متاهل به اسم هاریت تیلور آشنا میشه که اهل شعر و  تفکر بوده ولی از قضا شوهر بازرگانش اندیشه های او را درک نمی کرده! این دو رابطه دوستانه را که به توصیف خود میل "ارزشمندترین دوستی همه عمرم" بوده را آغاز می کنند و به تبادل کتاب و نامه می پردازند.

این قسمت را به طور کامل از خود کتاب نقل می کنم:

" آن ها به نظر دیگران در مورد خود کاملا بی اعتنا بودند و حتی روزهای تعطیل را با هم می گذراندند. اما تقریبا به یقین می توان گفت که هاریت در اطمینان دادن به همسر خود که رابطه او و میل صرفا فکری است، صداقت کامل داشته است و این ادعا به احتمال بسیار تا بیست سال بعد که همسر هاریت درگذشت و آن ها با هم ازدواج کردند، هم چنان قرین صداقت بود. میل پیش از ازدواج سندی تنظیم کرد و از همه حقوقی که به موجب قانون نسبت به همسر خود پیدا می کرد چشم پوشید"

راستش بعد از خوندن این قسمت یک کم در بهت فرو رفتم. تمام نوشته ها، مقالات و نظریات میل یک طرف و کاری که کرده یک طرف دیگه! خیلی از ماها حرف زیاد می زنیم ولی وقتی پای عمل می رسه کمیتمون می لنگه!!!! پیش خودم فکر کردم یعنی الان هم چنین مردانی پیدا میشند؟! (اون زمان میل برای خودش پدیده ای بوده بسیار بسیار نادر!!!!!) الان هم مردانی پیدا میشند که بیست سال با زنی همراه باشند و به روح و فکر و حسش بیشتر بها بدهند؟! که زن را انسان ببینند؟! به عنوان یک دوست، همفکر، همراه و هم سطح؟!

راستش نمی دونم یک کم بدبین شدم یا به نظر می رسه این چنین مردانی هر چند صدسال یک بار، مثل ستاره دنباله دار هالی، ظهور می کنند؟! اونم به تعداد بسیار اندک؟!

 

 

ما انسان های سرسری...

سلام

چند روز پیش داشتم یک کتاب می خوندم که به اختصار درباره فلسفه ابن سینا نوشته بود. هر چه قدر بیشتر می خوندم بیشتر شگفت زده می شدم. از اون جایی که ابن سینا تسلط کامل بر پزشکی و علوم زیستی داشته فلسفه اش بسیار آمیخته با مسائل پزشکی و فیزیولوژی است. چنان به زیبایی و مهارت درباره آناتومی بدن و مسائل فیزیولوژی پرداخته بود که به سختی میشه باور کرد که در قرن چهارم – پنجم هجری توانسته به چنین دانشی دست پیدا کنه! بسیاری از علومی که خود ما ایرانی ها نادانسته به علمای اروپایی نسبت میدیم!

داشتم فکر می کردم در اون زمان که به اندازه سرسوزنی هم از امکانات و تکنولوژی امروز خبری نبوده چه طور ابن سینا تونسته چنین مسائل باریک و دقیق و ظریفی را با این همه دقت و صحت کشف کنه؟!

شاید بشه این جوری جواب داد که ابن سینا و دانشمندان اون زمان به دقت و با صبر و حوصله مشاهده می کردند، بعد روی مشاهداتشون تامل و سپس تعقل می کردند و سعی می کردند روابطی بین مشاهداتشون پیدا کنند. چنین با دقت و به ظرافت این مشاهدات و تامل و تعقل را انجام می دادند که بدون استفاده از مظاهر بارز تکنولوژی چیزهایی را کشف کردند که به نظر من انسان قرن بیست و یکم بسیار شگفت و عجیبه!

ولی امروز ما چه می کنیم؟!

ما این قدر عجول و دمدمی هستیم که اصلا وقت نمی گذاریم که با دقت مشاهده کنیم. همه چیز، نه فقط مسائل علمی، همین اتفاقات و برخوردهای روزمره را سرسری نگاه می کنیم و به هیچ وجه روش تامل نمی کنیم و سر چند صدم ثانیه تعقل کردن و تفکر کردن روش (تازه اگه باشه!!!) تصمیم گیری و انتخاب می کنیم!!! و مشکل بزرگتر اینه که سر این تصمیم و نتیجه گیری سرسری هم تعصب و پافشاری به خرج می دهیم و با شدت و حدت می خواهیم به همه ثابت کنیم که چه قدر درست میگیم و چه قدر حق با ماست!!!

ما انسان های سرسری و سبک سر عصر تکنولوژی!

ما وقت برای هیچ چیز نداریم! حتی برای فکر کردن! تعقل کردن! چیزی که ما را از حیوان برتری داده و تنها وجه تمایز ماست!

ما امروزه سرسری مشاهده می کنیم، سرسری تامل می کنیم و سرسری تعقل می کنیم!

این جوریه که زندگی و رفتار و برخوردها و انتخاب های ما هم سرسری شده...

چرا این گونه مردان برای من جذابند؟!

سلام

دیشب داشتم یک فیلم می دیدم. فیلم دو قهرمان مرد داشت. یکیشون خیلی صاف و ساده، شجاع و بی ریا. رو بازی می کرد و هیچ چیز پنهانی و زوایای تاریک برای بیننده نداشت. و دیگری؟! برعکس شخصیت مرموزی داشت. قابل حدس نبود. نقشی با زوایای پنهانی شخصیت با چاشنی از عشق و خرده شیشه.

بعد کمی که دقت کردم دیدم من از شخصیت مرد دومی بیشتر خوشم اومده! یعنی یک جورایی بهش جذب شدم و برام جذاب تره!!! در صورتی که عاقلانه تر بود از مردی خوشم بیاد که ساده و بی آلایشه، دروغ نمیگه و قابل اعتماد و قابل پیش بینی است.

کمی فکر کردم و متوجه شدم تا به امروز چه توی داستان ها و چه توی فیلم ها من همیشه جذب قهرمانان مرد این چنینی شدم!

به طور مثال، اون زمانی که تب خوندن کتاب های هری پاتر را داشتم (یادم باشه یک پست هم درباره هری پاتر بگذارم) بین تمام شخصیت هاش از اسنیپ خوشم میومد! حتی قبل از این که در آخر داستان معلوم بشه که حقیقتا چه کسی بوده و چه فداکاری و شجاعتی به خرج داده!!! کلا از شخصیتش، از مرموز بودنش خوشم میومد. با این که اصلا از سری فیلم های هری پاتر و بازیگراش هم خوشم نمیومد (به نظرم در فیلم هاش به روند داستان اصلی خیانت شده بود) تنها از آلن ریکمن بازیگر نقش سوروس اسنیپ خوشم میومد!!!! همین جا هم بگم وقتی آخر داستان از عشق پنهانیش به مادر هری پرده برداشته شد کلی گریه کردم!!!!

 

بگذریم. خلاصه که دیشب عجیب به فکر فرو رفتم. چرا من از چنین شخصیت هایی خوشم میاد؟! چرا جذب چنین شخصیت های مرموزی که کمی هم خرده شیشه دارند میشم؟! شکل طبیعی و سالمش اینه که من جذب افرادی بشم که شخصیت سالم، بی ریا و قابل پیش بینی و امنی داشته باشند؟!

چه چیز در من باعث میشه از این افراد خوشم بیاد؟!

 

پیوست: دیروز برای گولو نوشتم من در بین بازیگران خارجی فقط از نیکولاس کیج خوشم میاد ولی نمی دونم چرا؟! الان که فکرش را می کنم چون نقشش در اولین فیلمی که ازش دیدم (الان اسمش اصلا یادم نیست!) چنین شخصیتی داشت! مرموز، هیجان انگیز و همراه با مقادیر فراوانی از خرده شیشه!!!! 

با من گفتگو کن!

سلام

من به تجربه یافته ام افراد مختلف از انجام کارهای مشابه اهداف متفاوتی دارند. مثلا یکی غذا می خورد برای این که فقط انرژی کسب کند برای فعالیت های روزانه، یکی برای فراموش کردن غم و غصه می خورد و دیگری از خوردن لذت می برد.

این موضوع برای خیلی چیزهای دیگه هم در زندگی صدق می کنه.

یکیش همین وبلاگ نویسی. یک عده برای این وبلاگ می نویسند که حرف هایی که نمی توانند بزنند را در محیطی بیان کنند که شناخته نمی شوند. یک عده برای این که با افراد جدید آشنا شوند، یک عده هم صرفا برای روزانه نویسی و حرف های روزمره و ...

وبلاگ نویسی برای من چه بوده؟ در طی این هفت سال وبلاگ نویسی چه هدفی از نوشتن داشتم؟

همون طور که میشه از پست فانتزی های ذهنی متوجه شد، من آدمی هستم که از صحبت و گفتگو و بحث های عمیق لذت می برم. دوست دارم نقطه نظرهایم را با دیگران به اشتراک بگذارم و البته نظرات اون ها را هم بدونم. دوست دارم دنیا را از دید دیگران ببینم و بفهمم آدم های دیگه به قضایای مشابه چه نگاهی دارند؟!

در طی این سال ها همیشه سعی کردم اکثر پست هام یا در بردارنده مطالبی باشند که ارزش فکر کردن، یاد گرفتن و بحث کردن را داشته باشه و یا چالش برانگیز باشه. در تمام این سال ها، حتی روزهایی که دستم به شدت درد می کرد، سعی می کردم جواب کامنت ها را مفصل بدهم و سرسری از کامنتی نگذرم. بعضی از پست هام را با علاقه و فکر زیادی نوشتم و منتظر نظرات دیگران بودم، مخصوصا اگه به نظرم جای بحث و گفتگو داشت و اتفاقا اون پست ها اکثرا نظرات و بازخوردهای کمتری دریافت کرد.

راستش یک مدتی است که کمی دلسرد شده ام. کلی حرف در ذهنم است و وقتی می خواهم بنویسم یک احساس یاسی ته دلم می گوید بنویسی که چه؟!

من هیچ وقت از گذاشتن پست هام قصد تایید و تعریف را نداشتم و اتفاقا از کامنت هایی که محترمانه نقدی کردند یا سئوالی پرسیدند بیشتر استقبال کردم تا کسانی که صرفا یک گل گذاشتند و یا گفتند آفرین و به به (گرچه همین ها هم نشون میده کسی هست که پست های من را بخونه و براش ارزش قائل باشه و این دلگرمی میده) و الان مدتیست که حس می کنم وبلاگم دیگه اون شور و هیجان را ندارد. ازش استقبال نمیشه و همین باعث میشه من هم دلسرد بشم.

آخه حس می کنم مدتیست که وبلاگ نویسی من را به هدفی که به دنبالش بودم نمی رسونه. چون به ندرت بحث و گفتگو و تبادل نظری رخ می ده.

دوستان عزیزم، نظرات شما، هرچه که باشه بهم انگیزه و جهت میده که بفهمم چی بنویسم و از چه بگویم. من را در نظرات و عقایدتون شریک کنید.

 

پیوست: چند روز پیش تو لیست وبگذر دیدم یک نفر از گوگل ترنسلیت وارد وبلاگم شده! گفتم خدایا! جل الخالق! این دیگه چه صیغه ایه؟! روی لینکش کلیک کردم و با این مواجه شدم (البته یک قسمت هایی از عکس را بردیم تا کوچکتر بشه) برام جالب بود! روی هر جمله ای که موس را نگه می داشتم معنیش به انگلیسی میومد!!!