عشق یعنی این...

سلام

تا به امروز بارها و بارها درباره ماهیت عشق فکر کردم، حرف زدم، پرسیدم و نظر دیگران را در این مورد خواستم. هیچ وقت به یک جواب واحد نرسیدم. ولی شاید یک مشترکاتی وجود داشت.

دو روز پیش از نزدیک یکی از ویژگی های عشق را لمس کردم...

چهارشنبه بعد از تموم شدن کلاس یکی از بچه ها پیشنهاد داد که همگی با استاد عکس دسته جمعی بیاندازیم چون ممکنه دیگه نتونیم این جوری دور هم جمع بشیم و با هم باشیم. عکس را با گوشی من گرفتند چون کیفیت دوربینش خیلی خوبه. خونه که اومدم به پسرک و پدرش گفتم که عکس گرفتیم. گفتم یکی از بچه های کلاس هست که به نظر من قیافه اش از همه زیباتر و دوست داشتنی تره و من خیلی ازش خوشم میاد. حدس بزنید کدومه؟ پسرک گوشی را به دست گرفت و خوب یکی یکی نگاه کرد بعد انگشت روی یکی گذاشت و گفت به نظر من این از همه زیباتر و خوشگل تره. با کنجکاوی به مسیر انگشت اشاره پسرک نگاه کردم. خیلی دوست داشتم بدونم سلیقه پسرکم چه جوریه؟ شبیه سلیقه مادرشه یا نه؟!

با کمال شگفتی و اشک هایی که چشم هام را گرم کرده بود انگشت پسرک را دیدم که روی چهره من قرار گرفته بود...

و من با تمام وجود فهمیدم عشق یعنی این... یعنی اونی را که دوست داری را از همه زیباتر و دوست داشتنی تر ببینی... حتی اگه گاهی بداخلاق و غرغرو بشه... یا از دستش عصبانی باشی و یا گاهی نظرات هم را قبول نداشته باشید... عشق یعنی این...

پس از واقعه

سلام

فکر کنم یک سال پیش بود که با آنا رفته بودیم به یک کافی شاپ. (به خاطر دارید که من چه قدر عشق کافی شاپم و از نشستن و نوشیدن و گپ زدن خوشم میاد؟! کلیک) همین طور که به میزهای کناری و کسانی که پشتش نشسته بودند، نگاه می کردم به آنا گفتم وای من عاشق کافی شاپ اومدن و صحبت کردنم. عاشق گپ زدن های طولانی. ولی آقای اردیبهشتی دوست نداره و وقتی هم که با هم بیرون میریم خیلی اهل حرف زدن نیست. جدا چرا این طوره؟

آنا گفت که انسان ها همین طور هستند. وقتی با هم آشنا میشند یک عطش زیادی برای شناخت دیگری و کسب اطلاعات از طرف مقابل دارند. ساعت ها به حرف هاش گوش می کنند و وقتی که طرف به قولی تخلیه اطلاعاتی شد دیگه اون عطش خاموش میشه. در مورد نزدیکان این جوری فکر می کنند که خوب می شناسندش پس نیاز به پرسیدن و سئوال کردن و صحبت کردن نیست.

من تعجب کردم. برای من آدم ها هیچ وقت تموم نمی شوند. برای من انسان ها چیزی غیر از سن و میزان تحصیلات و تاهل و شغل و مکان خونه و ... هستند. برای من انسان ها دائم در حال تحول و تغییر و رشد هستند. چون برای من انسان ها مجموعه ای از باورها و نگرش ها و صفات شخصیتی و اخلاقی هستند. که پیوسته در حال تغییر هستند. برای همینه که وقتی با کسی آشنا میشم در جواب آقای اردیبهشتی که می پرسه چند سالشه یا چه کاره است یا کجا زندگی می کنه، پاسخی ندارم. چون اصلا پرسیدن این سئوال ها را ضروری نمی دونم.

بارها شده که افراد حقیقی و مجازی وارد زندگی من شدند. ابتدا یک دوستی و علاقه شدید برای برقراری رابطه وجود داشت. بیشتر مواقع به سرعت این اشتیاق به سردی گرایید و یا رابطه ها کمرنگ یا قطع شد و در موارد کمی تبدیل به دوستی های ماندنی و پایدار شد. حالا که فکر می کنم شاید حق با آنا باشه. شاید بعد از وقوع تخلیه اطلاعاتی انسان ها کمتر نیازی برای برقراری مجدد رابطه داشته باشند. اگه واقعیت داشته باشه خیلی دردناکه. برای من خیلی دردناکه.

چون برای من تعاملات انسانی و آگاهی از باورها و دیدگاه های دیگران خیلی ارزشمنده. هنوز که هنوزه بعد از ده سال من با باورها و افکار جدیدی در وجود آقای اردیبهشتی آشنا میشم که گاهی برام شگفت انگیزه این کشفیات. پس چه طوره که انسان ها فکر می کنند که با چند ساعت یا چند روز یا چند ماه حرف زدند از همه زندگی و ابعاد شخصیتی دیگری اطلاع پیدا کردند و دیگه چیزی برای کشف کردن، فهمیدن و حرفی برای گفتن باقی نمی مونه؟!

راه نیکی

سلام

تو رشته و دانشگاه قبلی بچه ها عادت داشتند که به صورت انفرادی کار کنند. یک جو بی اعتمادی حاکم بود به طوری که به ندرت از همکلاسی یا حتی دوست صمیمیت یک سئوال ساده درسی می کردی درست جوابت را می داد. همه فعالیت ها و گزارش های درسیشون را از همدیگه مخفی می کردند.

وقتی وارد رشته و دانشگاه جدید شدم حس کردم که جو این جا با قبلی خیلی فرق داره. بچه ها صمیمی تر بودند و بیشتر به هم کمک می کردند بالطبعش من هم سعی کرد اون گارد قدیمی را بازتر کنم. ولی هفته قبل اتفاقی افتاد که یک آزمون بود برام.

برای درسی باید یک گزارش تحویل می دادیم که دو هفته تمام روش وقت گذاشته بودم. سه روز قبل از مهلت تحویل تمومش کردم و خیلی بهش افتخار می کردم که به کوچکترین جزییات توجه کردم و یک گزارش کامله. دقیقا همون روز یکی از بچه ها ازم خواست که فایل Word گزارشم را براش بفرستم. جنگ سختی در من درگرفت. وجه بدبینم می گفت که تو که یک زن متاهل و بچه داری با کلی مشکلات و مسئولیت های جورواجور کلی وقت برای این گزارش گذاشتی و الان باید نتیجه کارت را دو دستی تقدیم دیگری بکنه که نه تنها بچه نداره، مجرد و بدون مسئولیته؟! خوب چرا خودش وقت نگذاشته؟! وجه خوش بینم می گفت خسیس نباش! اون دوست هم هر گاه ازش راهنمایی خواستی سخاوتمندانه کمکت کرده! دختر خوب و مهربونیه. بعد وجه بدبینم باز می گفت باشه ولی این خیلی فرق داره! این لطف خیلی بزرگیه! بعد وجه خوش بینم می گفت چه اشکالی داره؟! حالا تو یک بار یک قدم بیشتر بردار. یک بار تو شروع کننده باش و ...

خلاصه در نهایت وجه خوش بینم به میزان قابل توجهی پیروز شد و گزارش را براش فرستادم. بعدش هم هر وقت سئوالی داشت تو وایبر جواب دادم و مراحل کار با ورد را براش عکس گرفتم و فرستادم. بنده خدا خیلی ازم تشکر کرد و هی می گفت باید جبران کنم! و من حس خوبی داشتم که تونستم کمکی کنم و بهش می گفتم این چه حرفیه و رفاقتی کمک کردم!

چهارشنبه که کلاس داشتیم. آخر ساعت این دوست اومد. بعد از اتمام کلاس بهم گفت که باهام کار داره. بعد از تو کیفش یک بسته درآورد و بهم داد. مغزم هنگ کرد! یک چند ثانیه ای طول کشید تا فهمیدم برام هدیه خریده. یک بافت ظریف و زیبای قهوه ای رنگ. جا خورده بودم! بهش گفتم اصلا انتظار نداشتم و فقط به خاطر دوستی کمکش کردم و ...

ولی اصرار کرد که خودش دوست داشته یک چیزی برام بگیره و از هدیه دادن به دیگران لذت می بره.

قلبم پر از نور و شادی شد! وجه بدبینم بیچاره بدجوری خجالت زده شده بود و وجه خوش بینم با افتخار سینه جلو داده بود که دیدی گفتم! گفتم تو شروع کننده خوبی باش!

خونه که رسیدم اولین کاری که کردم با ذوق بافت جدیدم را پوشیدم و ازش یک عکس گرفتم و برای مامان و برادرم فرستادم و با افتخار گفتم که چه دوستان خوبی دارم. دوستانی که با محبتشون راه نیکی را باز و بازتر می کنند.

 

پیوست: این آهنگ تقدیم به شما دوستان عزیز.

راهکاری برای معضل ازدواج!

سلام

حدود یک ماه پیش خونه یکی از اقوام مهمانی بودیم. بعد از شام و وقتی همه بی حال افتاده بودیم یک طرف، صاحب خونه لطف کرد و پسوورد وایرلسش را داد. دیگه گوشی ها به دست بود و البته داشتیم عکس های قدیم را رد و بدل می کردیم و می خندیدیم.

تو یکی از گروهایی که عضوم بحث از این بود که قانونی در مجلس داره تصویب میشه که مردان را مجبور به چندهمسری می کنه!!! بعد من گفتم اگه مجلس هنرمنده یک فکری برای ازدواج پسرهای مجرد بکنه به مردهای متاهل کاری نداشته باشه!

یکی از اعضا پرسید به نظرتون چه راهکاری میشه برای ترغیب جوانان به ازدواج ارائه کرد؟

یک نگاهی به پسرخاله ها و پسردایی های جوانم انداختم که دور هم جمع شده بودند و داشتند با هم حرف می زدند. همه در سن ازدواج بودند ولی عملا اقدام جدی در این زمینه نکرده بودند. حداقل در مورد برادر خودم می دیدم چه دل نگرانی هایی داره. یکی از همین پسرهای فامیل هم که چند سال پیش با کلی جشن مفصل و برنامه و احساس ازدواج کرده بود در شرف جداییه و همین به ترس های پسرهای فامیل دامن زده. چرا؟ چون عروس خانم مدت هاست قهر کرده و به خانه پدری رفته و مهریه اش را هم که مبلغ خیلی بالاییه را به اجرا گذاشته.

پیش خودم گفتم واقعا نیاز و راهکار مناسب برای این جوان ها چیه؟

جامعه ای که زنانش دارند به اندازه مردانش در جامعه حضور پیدا می کنند و کم کم استقلال مالی و هویت جداگانه از مردان را کسب می کنند؟

جامعه ای که در آن دیگه کم کم داره نقش های پررنگ و مرزبندی شده مردانه و زنانه رنگ می بازه و مرزها به هم نزدیک و عملا در هم ادغام میشه؟

آیا در این جامعه ازدواج به شیوه ای سنتی آن گونه که 1400 سال پیش بود راهگشاست؟

(الان نمی خواهم به راه های دیگه غیر از ازدواج رسمی بپردازم. بحث من الان رابطه رسمی و قانونی ازدواجه.)

اون وقت بود که در جواب اون دوست نوشتم " به نظر من الان و با توجه به نیاز جامعه که اکثرا یک مرد به تنهایی نمی تونه از پس مخارج زندگی بربیاد و مشارکت زن را هم می طلبه. بهتره مهریه را کلا برداریم و حقوق برابری در ازدواج به هر دو بدهیم"

 

جدا کاربرد مهریه در جامعه امروزی چیه؟ یا حقوق یک طرفه مردان؟ آیا مهریه واقعا تضمینی برای ادامه یک زندگیه یا یک پشتوانه مالی برای زن؟ آیا یک مرد می تونه یک زن را فقط با حق طلاق در زندگی نگه داره؟ آیا وقتی یک زنی به اجبار توی زندگی بمونه این زندگی واقعا زندگی مشترک خواهد بود؟

آیا این سیستم قدیمی ازدواج با نیازها و واقعیت های جامعه امروزی هم خوانی داره؟ مدام دیدیم که در برنامه های تلویزیونی تبلیغ میشه که دختران برای ازدواج آسان مهریه های سبک در حد 14 سکه و پنج سکه به نیت پنج تن تعیین کنند. یکی از این برنامه ها به آقایون گفته در قبالش یک کمی از اون حقوقی که به شما تفیذ شده را به زنان بدید؟

به شخصه من وقتی بلاتکلیفی و مشکلات پسرداییم را می بینم پیش خودم میگم چه خوب بود اگه چنین مهریه های سنگینی نبود و در عوض زنش اگه واقعا می خواست ازش جدا بشه به راحتی از این زندگی می رفت و این مسائل و درگیری ها این قدر طولانی و کش دار نمی شد.

 

پیوست: دوستان عزیز دارم ریدرم را مرتب می کنم. وبلاگ هایی که مدت هاست دیگه آپ نمی کنند را حذف می کنند و دوستان جدید را اضافه می کنم. ممنون میشم کامنت می گذارید آدرس وبلاگتون را هم بگذارید.

میان ماه من تا ماه گردون...

سلام

احتمالا خبر اسیدپاشی به یکی از روسای بیمارستان های تهران را شنیده اید. اتفاق دردناکیه. گذشته از ناگوار بودن اتفاق چیزی که جالب توجه بود این بود که در کمتر از 24 ساعت عوامل را شناسایی و دستگیر کردند و ازشون اعتراف گرفتند. در حالی که ماه ها از اسیدپاشی به دختران و زنان اصفهانی می گذره و بعد از کلی اعتراض و پخش شدن شایعه و ... نه هیچ کسی شناسایی شد و نه کسی دستگیر!!!!

اون وقته که در ذهن من و امثال من یک سئوال بزرگ ایجاد میشه...