آشتی آشتی، تا روز قیامت آشتی!

سلام

نمی دونم شما جزو اون دسته از افرادی هستید که اهل قهر کردن و صحبت نکردن های طولانی هستند؟! یا نه؟! خود من تحت هیچ شرایطی نمی تونم قهر کنم! حالا چه اهل قهر کردن باشید و چه نباشید آیا تا به حال شده به دلیل قهر کردن فکر کنید؟!

در اغلب موارد ما وقتی از فرد مقابل دلگیر و ناراحت میشیم و باهاش قهر می کنیم که طرف مانند چیزی که ما می پسندیم و یا انتظار داریم حرف نزده، فکر یا رفتار نکرده است!

و وقتی ما با حرف یا نظر یا رفتاری مواجه میشیم که با انتظار و خواسته ما متفاوته دلخور میشیم.

قهر کردن راه حل و عکس العمل نابالغانه و کودکانه ما بزرگترها به ناکامی هامونه!

شاید بد نباشه در این آخرین روزهای سال 92 کمی زمان بگذاریم و روابطمون را بررسی کنیم. از خودمون بپرسیم چرا انتظار داریم دیگران به گونه ای صحبت یا رفتار کنند که ما می پسندیم و دوست داریم و یا به نظرمون راه درست اینه؟! آیا ما خط کش، ترازو یا معیار سنجش درستی رفتار و اعمال دیگران هستیم؟!؟! چه چیزی باعث شده این حق را به خودمون بدهیم و چنین انتظاری داشته باشیم؟!

و برای سال جدید سعی کنیم در زمان دلخوری رفتار و عکس العمل بالغانه را تمرین کنیم. بدون محکوم کردن و خط بطلان کشیدن روی شخصیت و عقاید و رفتار دیگران، از احساسات، انتظارات و دلخوری هامون صحبت کنیم تا اون ها متوجه بشند که ما چه احساسی داشتیم و داریم و از رابطه مون چی می خواهیم و بعد با هم به راه حلی برسیم که برای هر دو مطبوع و راضی کننده باشه.

برای همه سالی سرشار از شادی و آرامش آرزومندم که در اون قهرها و دلخوری ها و کدورت ها کم کمتر بشه...

سال نو پیشاپیش مبارک و روزگارتان همیشه سبز و بهاری باد

 


 

* به شخصه یک تبصره برای مورد توهین قرار گرفتن و بی احترامی دیدن قائلم! اما در اون حال هم با قهر موافق نیستم. بیشتر سرسنگین بودن را توصیه می کنم.

پیوست 1: ببخشید این چند روزه نبودم. هم اینترنت قطع بود و هم آبله مرغون گرفتن پسرکمان مزید بر علت شده بود.

پیوست 2: امسال سنت شکنی کردم و دوتا مانتو برای عید خریدم. یعنی یکی گرفته بودم ولی بعدش یک مانتوی سنتی سبز خوشگل با دامنش دل و دینمان را برد و ما ناپرهیزی کردیم!!!!! الان هم مثل دوران کودکی کلی ذوق داریم روز اول عید برسد و ما مانتوی خوشگلمان را بپوشیم و باهاش صفا کنیم!

پیوست 3: عکس از شکوفه های درخت آلوی خانه پدریست.

حس و حال این روزها

سلام

من دختر بهارم... همیشه با فرا رسیدن بهار من باز عاشق میشم... باز مست میشم... با دیدن جوانه های سبز روشن و تمیز دوباره جوانه می زنم... با گلبرگ های صورتی و سفید دوباره شکوفه می زنم...

امسال اسفند حس های متناقضی را دارم تجربه می کنم... نمی دونم چرا؟! شاید به خاطر مستی باشه!!!

امسال اسفند پر بودم و پر هستم از احساس! ولی عجیب نسبت به سال 93 بی حسم! یعنی برام فقط یک عدده! هیچ حس خاصی نمی تونم نسبت به روزهایی که هنوز نیومده و توی ذهنم هیچ شکلی نداره، داشته باشم...

شما این روزها چه حسی دارید؟! برای شما سال 93 چه رنگیه؟! چه شکلیه؟! و چه معنایی داره؟!

 

پیوست 1: توی فیـ.س بو.ک به مناسبت روز جهانی زن، متن ها و عکس هایی زیادی دیده می شد. به نظر من خیلی هاش اصلا مناسب تبریک چنین روزی نبود! اصلا زن را آن جور که شایسته است تعریف نمی کرد... بدترینش عکس یک زن تمام بر.هنه بود که ساقه سبزی دورش پیچیده بود! راستش به نظر من این عکس به گونه ای توهین به زن و زنانگی بود...

پیوست 2: من عاشق صدای رستاکم (گروه رستاک را نمیگم) یعنی می تونم با یک آهنگش قشنگ خودم را یک روز تمام خفه کنم! دیروز با این آهنگ خودم را خفه کردم. تمام مدتی که گوش می دادم و باهاش لبریز احساس می شدم از خودم می پرسیدم ما انسان ها حقیقتا عاشق چی میشیم؟! عاشق حقیقت ذات فرد مقابل یا عاشق تصورات و فانتزی های ذهنی خودمون؟!


بعدا نوشت: فکر کنم این خودخفه کنی با آهنگ های رستاک یک جورایی ارثی باشه! پسرک هم دیشب خودش را با این آهنگش خفه کرد! یعنی گوشی من دستش بود و 20 باری از اول گوش می داد!!! بهترین زمانش وقتی بود که شب قبل از خواب روی تخت ما کنار هم دراز کشیده بودیم و اون سرش را گذاشته بود روی شونه هام و من از بوی موهاش سرمست می شدم و با هم چهار بار این آهنگ را گوش دادیم...

من افسار نمی اندازم!

سلام

سرکلاس بودم. استاد داشت درباره ادراک دیداری و ... صحبت می کرد. من سرم پایین بود و داشتم توی کتاب دنبال یک مطلبی در همین رابطه می گشتم و متوجه نشدم که چی شد که رسید به مثالی درباره زنان!!!

استاد گفت: دیدید یک عده از زنان خیلی زرنگند و خوب افساره را انداختند به گردن شوهره و افسارشون را به دست گرفتند؟!

بعد رو کرد به من و گفت تو چی؟! تو پیدا کردی؟!

چنان در شوک بودم که چند ثانیه هیچی نگفتم! گفت حلقه دستته پس شوهر کردی! تونستی قلق شوهرت را پیدا کنی؟!

گفتم بله! پیداش کردم!

گفت پس افساره را انداختی؟!

- نه!

- چرا؟! حتما زمانش را بلد نبودی؟! زمانش باید مناسب باشه!

- زمانش را هم بلدم ولی نیانداختم!

 بعد مکثی کردم و ادامه دادم: چون شوهر من یک انسانه و گردن یک انسان افسار نمی اندازند!

نمی دونم حرف هام را شنید یا نه؟! به نظر نمی رسید شنیده باشه...

نشنید که گفتم برای من هدف وسیله را توجیه نمی کنه...

من هیچ وقت به شوهرم به چشم کسی که باید به گردنش افسار انداخت نگاه نکردم. من او را انسانی همسان و هم پایه خودم دیدم. انسانی که بزرگ و بالغه و باید باهاش بالغانه برخورد کنم.

نه این که بلد نباشم ولی به نظرم انسانی نیست که برای رسیدن به هدف از راه هایی برم که بهش اعتقادی ندارم.

بله! هدف برای من وسیله را توجیه نمی کنه. چیزی که برای من مهمه همون وسیله است...

هدف ممکنه برای من و یک زن دیگه خریدن یک مانتو باشه ولی اگه زن دیگه ای حاضره به خاطر خریدن مانتو جوری رفتار کنه و حرفی بزنه که بهش باور و اعتقادی نداره، من این جوری نیستم.

حاضرم به هدفم نرسم ولی به راه و روش و باور زندگیم خیانت نکنم. چون همین وسیله، همین روش و همین باور، من و شخصیت من را ساخته که باعث ایجاد تفاوت من و دیگران میشه...

نه! من هیچ گاه به این چشم به هیچ انسانی نگاه نمی کنم... برای من همه آدم ها انسانند و من باهاشون انسانی برخورد می کنم... حتی اگه خود اون ها نخواهند... حتی اگه ساده لوحانه افساره را ترجیح بدهند... من این گونه نخواهم بود... حتی اگه هیچ وقت به هدف هام نرسم...

 

پیوست: کانال نسیم دیروز داشت یک برنامه از مرکز فارس نشون می داد به عنوان شکرخند که مشاعره طنز بود. شرکت کنندگان دو دختر و پسر کوچک بودند. با اون لهجه شیرین و با لحنی جدی و بامزه چنان شعرهای طنز می خوندند که من کلی ذوق کردم و خندیدم و کیلو کیلو کله قند تو دلم آب شد! 

آیا اهلی شده ام؟!

سلام

کنار پسرک دراز کشیدم و دارم براش کتاب می خونم. به جایی رسیدم که روباه از شازده کوچولو می خواهد که اهلیش کند... تا هر وقت رنگ گندمزار را دید یاد او بیفتد... تا هر وقت صدای پای او را شنید از سوراخ بیرون بیاید... تا اگه قرارشون ساعت 4 باشه از ساعت 3 چشم به راه باشد و قلبش تند تند بزند...

می خوانم و چشم پسرک گرم می شود کم کم. می خوانم و بغض می کنم. می خوانم و بغض فرو می دهم مبادا پسرک بفهمد.

ولی پسرک این قدر خواب آلود است که متوجه نمی شود.

به آخرین گفته روباه که می رسم، آن جا که می خواهد آخرین رازش را به شازده کوچولو بگوید، اشک بی اختیار از گوشه چشمم جاری می شود.

با دلواپسی نگاه به پسرک می اندازم. نفسش آرام شده و خوابیده.

نفس راحتی می کشم و اشک بعدی اجازه عبور می گیرد. عبور از گوشه چشمم...

آن جا که روباه می گوید:« آدم ها این حقیقت را از یاد برده اند. اما تو نباید از یاد ببری. تو در قبال هر چیزی که اهلی اش کرده ای مسئولی، تا ابد. تو در قبال گلت مسئولی...»

می اندیشم که چه کسانی را تا به امروز اهلی کرده ام؟! آیا اصلا کسی را اهلی کرده ام؟! چه قدر مسئولم در قبالشان؟!

آیا کسی مرا اهلی کرده است؟! می داند که در قبال من مسئول است؟! تا ابد؟!

 

پیوست 1: پسرک امروز تولد دعوت است. تولد پسرک دیگری که تنها نیم ساعت از او بزرگ تر است! مادر پسرک بهشان می گوید دوقلوهای ناهمسان!!!

پیوست 2: دیروز در کلاس پسرک جشن خوراکی ها بود. برایش پیتزا مخصوص خودم را درست کردم و کیک شکلاتی، آن گونه که خودش دوست می دارد. اضافه درست کردم که با دوست هایش حسابی بخورند و خوش بگذرانند. دیشب که ازش درباره جشن پرسیدم گفت بیشتر بچه ها چیپس و پفک و ... آورده بودند! خوب! خوشمان آمد! همیشه فکر می کردم مادر هنرمندی نیستم! حالا نظرم نسبت به خودم عوض شد!!!!!

پسرکم تولدت مبارک!

سلام

ساعت نزدیک چهار عصره. خونه در آرامش وصف ناپذیریست. آقای اردیبهشتی خوابه. پسرک توی اتاقش بی صدا کاری می کنه و من دارم آرام آرام روی نون های تست سس گوجه فرنگی می ریزم و با پشت قاشق پخشش می کنم. این قدر آرامم که انگار به قدر عمری زمان برای انجام این کار دارم. انگار دارم اثری هنری را خلق می کنم.

همه کارها انجام شده. کیک از چند روز قبل سفارش داده شده. شمع ها و فشفشه ها خریداری شده. سالاد ماکارونی آماده توی ظرف مخصوصشه، پارچ شربت تگری توی یخچال، بشقاب ها و لیوان ها و ... همه مرتب چیده شده. از در و دیوار خونه کلی بادکنک رنگی و ریسه های رنگارنگ آویزونه... خونه اصلا حال و هوای دیگری داره...

وقتی به نوبت پنیر ورقه ای تک تک اسنک ها را می چینم سر و کله پسرک پیدا میشه. ازم کلی سوال می پرسه. با همون آرامش جوابش را می دهم. نگاهی به چشم های قهوه ای تیره اش می اندازم که به سیاهی می زنه... به مژه های بلند مشکیش... به بینی خوش حالتش که همه موندیم به کی رفته؟! به پوست لطیفش که دل من براش غش میره...

یک لحظه پیش خودم میگم به همین زودی گذشت؟! 8 سال تموم شد؟! انگار همین دیروز بود! که برای اولین بار در آغوشم نگهش داشتم... برای اولین بار بهش نگاه کردم... اولین باری که انگشت های کوچکش را لمس کردم... لب های کوچولوش... اون موجود کوچولوی نحیف با هستی ای کامل و بی نظیر...

چه قدر زود هشت سال تموم شد! کی تموم شد؟! یعنی به همین سرعت روزی می رسه که من بگم کی این 16 سال گذشت؟! چه جوری به این سرعت گذشت؟!

کارم که تموم میشه بهش میگم بره آماده بشه. میره پیراهن مردونه نوش را می پوشه که خیلی خوشتیپش می کنه! موهاش را ژل می زنه... اوه خدایا! پسرکم داره بزرگ میشه... داره مستقل میشه... داره برای خودش تصمیم می گیره و نظر میده...

مهمون ها کم کم سر می رسند. پسرهایی تقریبا هم قد و قواره پسرک. اولین باره که دوست های پسرک میاند خونه مون. با دقت نگاهشون می کنم. به ظاهر پسرک های مودب و شاد و سرحالی میاند. یک لحظه به کاری که می کنم توجه می کنم و خنده ام می گیره. دارم تبدیل میشم به مادری که نگران دوست های پسرشه و مواظبه با چه پسرهایی و چه خانواده هایی رفت و آمد می کنه؟! به همین زودی این زمان رسید یا من به استقبالش رفتم؟!

بچه ها اول ساکت و مودب نشسته اند، بعد یخشون می شکنه و شروع به بازی می کنند. بادکنک ها را یکی یکی از دیوار کندند و تو یک وجب جا والیبال و فوتبال و ... بازی کردند. آقای اردیبهشتی کیک را آورد. کلی شمع و فشفشه گذاشتیم و روشن کردیم. چراغ خاموش کردیم و بچه ها کلی ذوق کردند و دست زدند! چندین بار شمع روشن کردیم و بچه ها تو فوت کردن شمع مسابقه گذاشتند... کیک خوردند. کادو باز کردند. کادوها را بررسی کردند و اظهارنظر کارشناسانه شون را بیان کردند. از پسرک خواستند بر مبنای علاقه اش کادوها را رتبه بندی کنه و پسرک دل نازک من دلش نمیومد دل دوستان منتظر و مشتاقش را بشکنه و در آخر گفت همه شون را دوست دارم...

بطری بازی کردیم، بچه ها کارهای جالب می کردند و سئوال های بامزه ای می پرسیدند. آهنگ گذاشتیم و به هر کسی موقع قطع آهنگ بامزه ترین حالت را داشت جایزه دادیم. 200 بار آهنگ گانگنام استایل را از اول خواستند و هر بار پخش کردیم. شام دادیم. بچه ها خوردند، ریختند، دویست بار آب خواستند و 30 -40 لیوان یک بار مصرف را مصرف کردند. صندلی بازی کردند. کلی دویدند. هیچ جای خونه نبود که زیر پاهاشون نگذاشته باشند!!! کلی خندیدند. شیطنت کردند و ...

وقتی ساعت 8:30 شب آخرین مهمانمان هم رفت یک مرتبه خونه سوت و کور شد. بعد از اون همه سر و صدا این سکوت به طرز وحشتناکی سنگین و آزاردهنده بود. این قدر که پسرک ازم خواست تلویزیون را روشن کنم تا خونه این همه ساکت نباشه...

آخر شب وقتی همه وسایل را جمع کردم و یک جاروی سریع هم به هال و اتاق ها زدم. چراغ ها را خاموش کردم و به سمت اتاقمون رفتم. با این که عجیب خسته و کوفته بودم ولی در عین حال هنوز شاد و پرانرژی بودم. با این که سهم من از تولد فقط دوندگی و سرو سامون دادن به اوضاع بود ولی خیلی خیلی بهم خوش گذشته بود.

این قدر خوش گذشت که وسوسه شدم گه گاهی دوست های پسرک را به بهانه مهمانی عصرونه دعوت کنم.

انگار شادی و خنده بی آلایش بچه ها بیشتر از همه جوک های دنیا... بیشتر از خرید یک سرویس طلای چند میلیونی، بسیار بیشتر از شرکت در یک مهمونی بسیار با کلاس، بیشتر از مسافرت و خیلی چیزهای دیگه بهم انرژی داده بود و شادم کرده بود.

راستی تا چند سال دیگه این پسرها همین جور ساده و بی آلایش می خندند و فارغ از دنیا شادی هاشون را با بقیه قسمت می کنند؟!

 

پیوست 1: جا داره از آنای عزیزم تشکر کنم که کلی توی مهمونی کمک کرد و زحمت کشید.

پیوست 2: پسرک موقع باز کردن کادوها دوتا از کارت های دوست هاش که با خط خودشون براش تبریک تولد نوشته بودند را برداشت و به من سپرد که نگهش دارم. آنا این صحنه را دید و کلی ذوق کرد. گفت از حرکتش خوشم اومد. پسرک سرشار از احساسه! می دونم برای یک مرد سخته ولی خیلی خوشحالم که این قدر احساس و توجه در وجودش جاریه. کاش دست روزگار این چشمه را خشک نکنه...