واگن های ویژه بانوان!!!!!

سلام

یکی از اساتیدمون اصرار داره گه گاه بریم بیمارستانی که محل به کارشه و هم موردها را ببینیم و هم از امکانات اون جا استفاده کنیم.

دیروز برای اولین بار می خواستم برم اون بیمارستان مورد نظر. از اون جایی که من تا به حال پام به اون قسمت تهران باز نشده بود و هر وقت جایی می خواهم برم که نمی شناسم، از مترو استفاده می کنم، در اولین اقدام گشتم و نزدیک ترین ایستگاه مترو را به بیمارستان مورد نظر پیدا کردم.

خوب صبح زود بود و از ایستگاهی که من می خواستم به راه بیوفتم واگن های مترو بسیار خلوت بود. من واگن زنان را انتخاب کردم و تعجب کردم که با این که واگن های عمومی خلوته باز تعداد قابل ملاحظه ای مرد در واگن زنان هست.

ایستگاه امام خمینی که می خواستم خط عوض کنم، وقتی در واگن زنان باز شد با تعجب دیدم از هر ده مردی که پیاده میشه دوتا زن پیاده میشند!!! عملا این قدر تعجب کرده بودم که چند باری نگاه کردم تا مطمئن بشم این واگن مطمئنا مال زنان است یا نه؟!

وقتی سوار شدم یک خانم میانسالی رو کرد به ما جوون تر ها و گفت خانم ها شما مشکلی با این موضوع ندارید که آقایون وارد واگن زنان میشند؟!

من گفتم: خوب وقتی ازدحام باشه، خانم هایی که واگن زنان را انتخاب می کنند مسلمه دوست ندارند باز توی این واگن هم شش تا مرد از شش جهت اطرافشون باشند.

یکی گفت: خوب این وظیفه انتظامات متروست که نگذاره مردان وارد واگن زنان بشند.

دیگری گفت: ای بابا! من یک بار به یکیشون گفتم، پوزخند زد و گفت خوب که چی؟! حق دارند بیاند! این ها خودشون بدترند!

خانم میانسال گفت: من به انتظاماته که گفتم، گفت شما خودتون باید به مردان اعتراض کنید!

اولی گفت: خانم دلتون خوشه ها! ما یک بار اعتراض کردیم مردک خندید که دوست دارم بیام اینجا به شما چه؟!

دختری که کنار من نشسته بود و تا الان ساکت بود گفت: من به چشم خودم دیدم که یک پسری به دوستش گفت بیا اینجا جا گرفتم، دوستش گفت می خوام برم واگن زنان اون جا باحال تره!!!!!!

خانم میانسال گفت: خانم ها ما اگه منتظر باشیم کسی برامون کاری کنه هیچ وقت اوضاعمون بهتر نمیشه! هر کسی  باید از دور و برخودش شروع کنه و حقش را بگیره. وگرنه هیچ امیدی نیست به این که قانون گذاران و مجریان قانون برای ما کاری کنند و...

بعد از کشور دانمارک و حقوقی که دولت برای زنان قائله مثالی برامون زد.

بعد که حرف هاش تموم شد همه در سکوت به واگن کناری نگاه کردیم که مال زنان بود ولی هیچ زنی روی صندلی هاش ننشسته بود و به تمامی توسط مردان اشغال شده بود، در حالی که پست اون درهای شیشه ای کوچک وسط واگن کلی صندلی خالی وجود داشت...

 

نظر شما چیه؟! آیا مردان حق دارند وارد واگن زنان بشند؟! آیا وجود این واگن ها ضروریه؟! آیا باید از ورود مردان به واگن زنان جلوگیری کرد؟! و اگه بله! چه طور و بهترین راه برخورد با این موضوع چیه؟!

 

پیوست: دوستانی که تمایل دارند انگ غربی و فمینیست بودن را به اون خانم میانسال بزنند باید از همین تریبون اعلام کنم ایشون بسیار محجبه و با شخصیت بودند و این اصلا منافاتی احقاق حقوق زنان و صحبت هایی که کردند، نداره.

من هنوز یک آدم بزرگ نیستم...

سلام

من و پسرک عادت داریم قبل از خوابش براش یکی دو صفحه کتاب بخونم. به تازگی دارم کتاب قدیمی شازده کوچولو که مال خودم بود، را می خونم. هر جمله ای که می خونم بیشتر پی می برم سنت اگزوپروی چه انسان فوق العاده ای بوده و چرا این اثر کوچک و به ظاهر ساده و روان تا این اندازه ماندنی و جاودان شده است. در هر مقطع از زندگی که باشی می تونی به نکته ای تازه یا درکی جدید از هر جمله این کتاب برسی.

دو شب پیش رسیدم به این قسمت:

«آدم بزرگ ها عاشق اعداد و ارقام اند. اگر به آن ها بگویی دوست تازه ای پیدا کرده ای، هرگز در مورد مسائل مهم و اساسی از شما سئوال نمی کنند. هرگز نمی پرسند: آهنگ صدایش چه طور است؟ چه بازی هایی را بیشتر دوست دارد؟ پروانه جمع می کند یا نه؟ بلکه می پرسند: چند سالش است؟ چند تا برادر دارد؟ وزنش چند کیلو است؟ پدرش چه قدر درآمد دارد؟ و با این اعداد و ارقام، خیال می کنند طرف را شناخته اند...

آدم بزرگ ها همین طورند. نسبت به آن ها نباید سخت گرفت. بچه ها همیشه باید نسبت به آدم بزرگ ها گذشت و بردباری از خود نشان دهند.

اما برای ما که می دانیم زندگی چیست، اعداد و ارقام ارزشی ندارند...»

وقتی این قسمت را خوندم عجیب حس کردم که من هم هنوز یک کودکم و آدم بزرگ نشده ام...

برای من هم هیچ وقت اعداد و ارقام و رابطه ها مهم نبوده.

حتی ظاهر افراد هم به چشم من زیاد نمیاد.

بارها شده با ذوق از قراری برگشته باشم خونه و به آقای اردیبهشتی بگم با یک فرد تازه آشنا شدم. وای نمی دونی چه دختر خوبی بود! خیلی ازش خوشم اومد...

بعد اون بپرسه خوب چند سالش بود؟! چی کاره بود؟! خونه اش کجاست؟! یا شوهرش چی کاره است و ...

و من با تعجب و گیجی نگاهش بکنم و بگم نمی دونم! نپرسیدم!

بعد اون تعجب کنه و بگه پس این همه با هم حرف زدید چیزی به این مهمی را نپرسیدی؟!

بعد من متعجب تر بپرسم مگه این ها مهمند؟! من فهمیدم دختر خوبی بود! خیلی خوش خنده و مهربون! ساده بود و بی شیله پیله و ... حالا مگه مهمه کجا کار می کنه؟!

 

حالا که این جملات را خوندم فهمیدم من هنوز آدم بزرگ نشدم... ظاهرم بزرگ و بزرگتر شده... ولی هنوز آدم بزرگ نشدم... هیچ وقت نتونستم رابطه ها و تفکرات و پیچیدگی های دنیای آدم بزرگ ها را درک کنم... برای همین گاهی در میان این رابطه ها و پیچیدگی ها گیج می شوم...

مثلا من هیچ وقت درک نمی کنم چرا آدم ها را با تعداد ماشین ها، یا متراژ خونه یا تعداد نقره های توی ویترینشون می سنجند؟!

من هیچ وقت تو عروسی ها و مهمونی ها لباس و جواهر و آرایش افراد تو ذهنم نمی مونه! 

مارک سرویس برقی خونه میزبان یا مدل کریستال هاش اصلا برام مهم نیست!

درک نمی کنم چرا بعضی از آدم بزرگ ها وقتی پول به دستشون می رسه میرند سریع طلا می خرند یا سرمایه گذاری می کنند یا ماشینی که دارند و نیازی نیست را تبدیل به بهتر می کنند؟! 

من متوجه نیش و کنایه های ظریف توی احوال پرسی های بعضی ها نمیشم! متوجه نمیشم چرا فلانی باید از این حرف ناراحت بشه؟! چرا اگه اول به این یکی چای تعارف کنی نه اون یکی، اون یکی اخم هاش تو هم میره؟! 

متوجه نمیشم کاربرد تعارف چیه و چرا باید هی تعارف کرد؟! چرا وقتی دوست نداری کسی را ببینی مدام باید بهش بگی وای چه قدر دلم براتون تنگ شده بود و مشتاق دیدارتونم و ...

خیلی از چیزها را نمی دونم واقعا!


نمی دونم این خوبه یا نه ولی می دونم زندگی کردن بین آدم بزرگ ها این جوری خیلی سخته... باید گذشت داشته باشم و شاید نباید سخت بگیرم... شاید...

 

وانمود نکنید، لذت ببرید! (پست زنانه)

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

کدام خانواده، واقعا خانواده است؟!

سلام

استاد می گفت بزرگترین دستاورد یک خانواده احساس امنیت و آرامش است. اگه خانواده ای این دو را نداشته باشه، هر چه قدر هم تعداد بچه ها زیاد باشه، خونه و ماشین و ملک و رفاه و ... داشته باشند، این خانواده، خانواده نیست. مشکل داره...

امنیت و آرامش دو عاملی هستند که از ثبات ناشی میشه. از ثبات رفتار، موقعیت و احساسات افراد یک خانواده. ثبات یعنی پیش بینی پذیری. یعنی شما بدونید در فلان موقعیت مشخص طرف مقابلتون شاد، ناراحت یا عصبانی میشه. یعنی بتونید بدون اضطراب و نگرانی همراه با فرد مقابل در موقعیت جدیدی قرار بگیرید و نگران نباشید که فرد چه عکس العملی نشون میده. همین ثبات و همین پیش پینی پذیری باعث ایجاد حس امنیت و آرامش در خانواده میشه.

با خودم فکر می کنم چه تعداد از خانواده های ما واقعا خانواده هستند؟! چه تعداد از زن های ما آرزو می کنند کاش همسراشون دیرتر به خانه بیایند؟! چه تعداد از مردان ما برای برگشت به خانه اکراه دارند و مشغله های مختلف می تراشند تا دیرتر به خانه بیایند؟! چند دختر و پسر به بهانه های مختلف از محیط خانه فراری هستند و ترجیح می دهند اوقاتشان را با دوستانشان بگذرانند؟! چند نفر از ما از ترس سرزنش و توهین و تحقیر و انتقاد می ترسیم مشکلات و ترس هایمان را برای اعضای خانواده بازگو کنیم؟! چند نفر از ما کلی راز و حرف نگفته در دل داریم که می ترسیم بیان کنیم مبادا محکوم شویم؟! چند نفر از ما به جای عزیزم و جانم، فحش و توهین می شنویم؟! چند تا از ماها با وجود بودن در میان خانواده احساس تنهایی می کنیم؟!

چه تعداد از خانواده های ما واقعا خانواده هستند؟!

آرزوهای من

سلام

خاتون جان ازم دعوت کرده بود یک بازی وبلاگی انجام بدهم. یادم نیست آخرین باری که بازی وبلاگی انجام دادم کی بود؟! ولی فکر کنم توی وبلاگ قبلیم بود. یعنی چیزی حدود 4 سال پیش!

بازی به این ترتیبه که باید آرزوهای قدیمی را بیان کنیم که به وقوع پیوسته و برآورده شده.

راستش من خیلی فکر کردم و خود خاتون جان هم بنده خدا هی سرنخ می داد.

حقیقت اینه ذات انسان به خاطر تحول و تکامل و پیشرفتش، دیگه به آرزوها و خواسته های چندین سال پیشش قانع نیست و گاهی وقتی به عقب نگاه می کنه اون ها را بچه گانه یا خنده دار و یا دور از واقعیت می بینه. گاهی هم به سبب تغییراتی در زندگی و روحیاتش، حتی با وجود برآورده شدن آرزوهای قدیمیش دیگه شور و هیجانی که انتظار می رفت را نداره.

خلاصه که ممکنه آرزوی 8 سالگی من این بوده باشه که یک روز پری دریایی بشم ولی اگه الان این قدر علم پیشرفت کنه که بشه چنین کاری کرد، آیا من هیجان زده و بال بال زنان ازش استقبال می کنم؟!

حالا از همه این ها که بگذریم، بعد از کلی فشار آوردن به این مخ و قشر کورتکس و سیستم های مختلفه مغزی! سه آرزو دست و پا کردیم!

1- دبیرستان که بودم با پول عیدی هام یک دایره المعارف خریدم. در جلد اولش قسمتی را به بیان مختصر زندگی اسطوره های ایرانی و غیرایرانی پرداخته بود. یکی از اسامی اسطوره های ایرانی بدجور من را شیفته خودش کرد. نه شخص خیلی مهم و شناخته شده ای بود چون رستم و اسفندیار و نه اسمش خیلی تک بود. ولی این اسم در گوش من بسیار آهنگین بود و من بهش دل بستم. همون موقع با خودم عهد کردم اگه روزی بچه دار بشم و پسر بود حتما باید این اسمش بشه. خوب فکر کنم این جزو معدود آرزوهایی بود که سریع برآورده شد. چون توی 22 سالگی من مادر شدم و در اثر پایزنی (مونث پایمردی) خودم و مقاومت در برابر پیشنهادهای دیگه و البته همراهی جناب اردیبهشتی خان که بعد از دیدن معنی این اسم قبول کردند که برازنده شازده پسرشان است، اسم پسرکمان همان شد که من آرزو داشتم.

2- من از کودکی آرزوی یک خواهر داشتم. خواهری که با هم بسیار صمیمی باشیم. از رازهای مگوی هم خبر داشته باشیم. همدل و همراه و همرازم باشه و من را همون جوری که هستم دوست داشته باشه و درک کنه. بعد از این که مسجل شد که بنده از قرار روزگار فقط یک خان داداش خواهم داشت. این آرزو تغییر هویت داد و در قالب آرزوی یک دوست همراه و همفکر تجلی پیدا کرد که مثل خواهر باشه. دوستان زیادی وارد زندگی من شدند. خیلی هاشون خوب بودند و عده ایشون هم بدجور از پشت خنجر زدند و ناتو از آب در اومدند ولی وقتی آنای عزیز وارد زندگی من شد، این آرزوی دیرین من برای داشتن دوستی صمیمی که از خواهر به آدم نزدیک تر باشه برآورده شد.

3- نمی دونم چندتای شما می دونید که رشته اصلی من از قبل روانشناسی نبوده؟ یک سری اتفاقات در زندگی من باعث شد وارد مسیری بشم که پی به کشف استعداد و توانایی و علاقه ام در این زمینه ببرم. با وجود داشتن یک مدرک کارشناسی ارشد که به سختی و با کلی مشقت و مرارت و داستان گرفته بودمش، طی یک اقدام انتحاری، تصمیم گرفتم برای ارشد روانشناسی اقدام بکنم. از اول هم یک گرایش بخصوص توی ذهنم بود. مطالعه روانشناسی زیاد داشتم ولی به صورت آکادمیک و کنکوری و درسی نه زیاد! من دقیق آخرین روز مهلت ثبت نام ارشد اسم نویسی کردم و فقط حدود دو ماه وقت داشتم که خودم را برای کنکور آماده کنم. راستش به همه گفته بودم این امتحان برام نقش یک سنجش را داره ولی ته دلم آرزو داشتم همون سال اول قبول بشم که شدم! همون گرایشی که مدنظرم بود و دوست داشتم و الان از تک تک لحظاتی که توی این رشته سپری می کنم لذت می برم. حتی از لحظات کل کل کردن با بعضی اساتید و بعضی رفتارها که از اساتید برجسته روانشناسی واقعا بعید به نظر می رسه!

خوب این بود انشای ما، نه ببخشید بازی وبلاگی ما درباره آرزوهای برآورده شده.

بنا به رسم این گونه بازی ها باید از چند نفر دعوت کنم برای ادامه بازی.

بنده هم طبق حدس خیلی ها اول از آنا جانمان دعوت می کنیم.

بعد از آقای بی ربط نویسنده وبلاگ بی ربط نامه

و در انتها از الهام عزیز نویسنده وبلاگ پرورنده مهر با اون قلم بی نظیرش

 

راستش دوست داشتیم از پری.سا جانمان هم دعوت کنیم ولی نمی دانیم اجابت می کند یا نه؟!

پیوست 1: الان به ذهنم رسید بد نیست داستان کشیده شدنمان به سمت روانشناسی را هم در یک فرصتی بنویسیم!

پیوست 2:  الان دقت نمودیم از اواسط پست ضمائرمان از اول شخص مفرد به اول شخص جمع تبدیل شد! چگونه شد که این چنین شد؟!