تعطیلات برفی خود را چگونه گذراندید؟!

سلام

این چند روز برفی را چگونه گذراندید؟!

خوب این پنج روز تعطیلات برفی ما که به سختی گذشت. پسرک ما از دوشنبه تعطیل بود. البته ایشون که از شنبه مرتب به درگاه خدا دعا می کردند که فردا تعطیل باشه و پشت بندش من زیر لب باری تعالی را به هر چی مقدسات سراغ داشتم قسم می دادم که بی خیال دعاهای تنبلانه بچه ها! مدرسه ها تعطیل نشه!

ولی از او جایی که گویا دل بچه ها به خدا نزدیکتره! دوشنبه تعطیل شد و در حین این که پسرک دنیا را (یعنی همون خونه 80 متری را) داشت کن فیکون می کرد، من زیر لب به خدا می گفتم: دمت گرم خدا! ما هم بچه بودیم و برف هم زمان ما بیشتر می بارید! این قدر دم به ساعت تعطیل نبودیم ها! الان چی شده؟! خون بچه های این دوره و زمونه رنگین تره یا الان دوره فرزندسالاریه؟!

خلاصه که سه شنبه با بارش برف و تعطیل شدن کل زندگی دیگه آه از نهادمان برآمد! هی داشتیم در دلمان به خودمان قوت قلب می دادیم که می گذرد! صبر کن! یک کم صبر کن! چیزی نیست که! فوقش پنج روز ناقابله! حالا یک برنامه ای می چینیم تا اوقات فراقتمان پر شود!

خوب راستش غیر از برف بازی صبح سه شنبه و یک خرید کوچک روز چهارشنبه ما کلا تو خونه بودیم. کتاب اسفندیار را با پسرک تموم کردیم. با هم غذا من در آوردی پختیم. چندتا سی دی کارتون دیدیم. کمی تمیزکاری کردیم و ...

ولی این همه در خانه ماندن با پسرک هردویمان را کلافه کرده بود. هر چه می گذشت پسرک بیشتر شیطونی می کرد و بیشتر جولان می داد و وقتی خونه کوچک باشه لاجرم چندباری هم پرش به پر والده اش می خورد!!!!

این همه خوشی با تصمیم آقای اردیبهشتی مبنی بر سرکار نرفتن و ماندن در خانه در روز چهارشنبه دیگه کامل شد!

خدابانوی باکره ام کم کم به پام افتاده بود و وقار خدابانویی را کنار گذاشته بود و گولی گولی اشک می ریخت و التماس می کرد و یک چیکه سکوت و تنهایی ازم می خواست!

ولی مگه می شد؟! هر تدبیری می اندیشیدم، به در بسته می خورد و من بسی نگران این بودم که این خدابانوهه کلا متانتش را از دست بده و یک کاری دستمون بده!!!!

البته باید بگم این درد مشترک بود! چون هر از گاهی من و آنا با اس ام اس یا تلفن جویای  حال هم می شدیم که آیا زنده هستیم یا نه؟! هنوز عاقلیم یا خدای ناکرده کلا از دست بچه ها خل شدیم؟!!!

البته نگرانی من بی دلیل نبود و پنج شنبه صبح وقتی من می خواستم تکرار یک سریال را ببینم و آقای اردیبهشتی اصرار داشت به من بقبولونه این سریاله خیلی مزخرفه تا فلان برنامه ورزشی را ببینه و این وسط هم پسرک سی دی به دست ما را تهدید می کرد که می خواهد برای بار نهصد و سی و ششم من شرور 2 را ببینه ... اون اتفاقی که نباید بیوفته افتاد!!!

خدابانوی محترم ما کلا متانت و وقار را کنار گذاشت و دست به اسلحه شد و بی هدف و پشت سر هم، جیغ جیغ کنان تیرهای خطرناکش را به هر سو رها می کرد!

یک آن دیدم اگه به دادش نرسم یحتمل اوضاع از این هم وخیم تر میشه و خدای ناکرده می زنه چشم و چار یکی را کور می کنه و شب عیدیه کار میده دستمون!

اینه دست به کار شدیم و شال و کلاه کردیم و دست خدابانویمان را که هنوز داشت از زور خشم نفس نفس می زد را گرفتیم و روانه بیرون شدیم!

اول تصمیم گرفتم برم عکاسی نزدیک خونه آنا تا یک سری از عکس های قبلیم را برام چاپ کنه و بعد یک سر بزنم کتابخونه. بعدش هم تصمیم داشتم برم رستوران تنهایی ناهار بخورم.

وقتی راه ده دقیقه ای تا خونه آنا را به واسطه یخ زدگی معابر در نیم ساعت طی کردم و به عکاسی رسیدم، بهم گفت کم کمش دو ساعت باید صبر کنم. به آنا زنگ زدم که اگه حوصله داره با هم بریم بیرون که خبردار شدم روز تولدش طفلکی شده! اینه مثل همیشه روانه خونه اش شدم و اون با آغوش باز و دوتا فنجون چایی گرم و نون قندی که بوی کودکیم را می داد ازم استقبال کرد.

با هم کلی حرف زدیم. چایی خوردیم. اون گفت و من گفتم. به احتمال زیاد خدابانوی باکره اونم مثل من تحت فشار بوده ولی از اون جایی که موقرتر از مال منه فقط به سیخونک زدن با نیزه اش بسنده کرده بود!!!!

اون روز، بعد از مدت ها، چیزی را تجربه کردم که داشت فراموشم می شد.

بدون حضور بچه هامون، با هم کلی حرف زدیم. ناهار آب گوشت زدیم به بدن. بعد رفتیم روی تخت خوابیدیم و کلی حرف زدیم و موی همدیگه را با انگشت شونه زدیم تا خوابمون برد...

بعد بلند شدم و کتری گذاشتم و رفتم عکسم را گرفتم. برگشتم و باز چایی خوردیم و باز حرف زدیم. بعدش آماده شدیم تا بریم بیرون.

بعد از مدت ها، جلوی یک هم جنس دیگه ایستاده بودم و درباره آرایش کردن حرف زدم. بعد مدت ها برس رژگونه به دست گرفتم تا گونه یکی دیگه را رنگین کنم.

بعد از مدت ها با هم رفتیم خرید. بدون دلواپسی. رفتیم کیف دیدیم. لوازم آرایش دیدیم. شلوار خریدیم. با هم آب میوه و ذرت مکزیکی خوردیم (البته بیشترش پنیر پیتزا بود تا ذرت!). برگشتیم. عصرونه درست کردیم و ...

بعد از مدت ها از مخفی ترین رازهامون و احساسات قلبیمون با هم حرف زدیم. چیزهایی که نمی شد به کسی گفت. حس هایی که ممکن بود کس دیگه ای نفهمه و متوجه نشه...

بعد از مدت ها من تجربه لحظات منحصر به فرد زنونه را داشتم.

آخرین باری که یک روزی چنین زنانه داشتم، مال زمان مجردیم بود. یعنی حدود 11 سال پیش. احتمالا اون موقع دخترونه بوده نه زنونه...

من یادم رفته بود صحبت های دوتایی، بدون دلواپسی برای بچه و چک کردن مدام زمان چه مزه ای میده... من بی خیالی را فراموش کرده بودم... من یادم رفته بود چه کیفی داره دو تا زن با هم برند زیر پتو و کلی حرف بزنند... من از خاطر برده بودم چه لذتی داره خرید دوتایی با یک زن بدون نگرانی از این که شوهر کجاست و بچه چه کرد... من فراموش کرده بودم چه خوشاینده موهای یک زن دیگه را لمس کنی، شونه کنی و نوازش کنی... من حتی این قدر این چیزها را یادم رفته بود که موقع به دست گرفتن برس برای زدن رژگونه معذب بودم... من خیلی چیزها یادم رفته بود...من این همه آرامش و شعف را یادم رفته بود...

شب وقتی برگشتم خونه خدابانوی خشمگینم از رضایت و خستگی سرمست و بی حال رفت برای خودش ولو شد روی تخت و تازه با وایبر با یک دوست دیگه چت کرد تا کلا خوشی را برای خودش تکمیل کنه... بعد نفس راحتی بکشه و به یک خواب عمیق فرو بره...

 

پیوست: با همه این حرف ها، دیروز تمام مدت یک غمی توی دلم بود. نه! اصلا نیایید و ربطش بدید به این که آقای اردیبهشتی و پسرک را به حال خودشون رها کرده بودم که ابدا این طور نبود و اون دوتا هم مردونه رفته بودند برای خودشون کلی حال کرده بودند و کباب به بدن زده بودند... یک چیز دیگه بود... باید بدونم این نوای غمگین ته دلم برای چیه؟!

نظرات 27 + ارسال نظر
صنم شنبه 19 بهمن 1392 ساعت 09:17 http://daftaresanam.persianblog.ir/

سلام. چه خوب من که هرگز یه روز اینجوری نداشته ام و احتمالا نخواهم داشت
بانوی باکره درون من در نطفه پخ پخ شده بوده!!!
من هم کمی غمگین و دل گرفته بودم آن روزها! البته دلائل مسخره ای داشت و با یه بار اشک هم دلم وا نشد

چرا چه خوب؟!

مهتاب شنبه 19 بهمن 1392 ساعت 09:46 http://bkhiyalerooz.blogfa.com/

این غم درونت به خاطر سالهایی ست که گذشته...
وقتی از خدابانوی درونت که یهو متانتش رو گذاشت کنار نوشتی...یاد خودم افتادم...
بانوهای اردیبهشتی شباهتهای بی شماری دارند...

احتمالا به همین خاطر باشه...

ماهی سیاه کوچولو شنبه 19 بهمن 1392 ساعت 10:05 http://1nicegirl8.blogsky.com/

سلامممممممممم پر انرژی اول هفته
خدابانوی باکره یعنی کی؟
یعنی دختر درونتون؟
نه اتفاقا خیلی خوب کاری کردین تنهایی حال کردین
گاهی بچه ها هم دوست دارم مامان اینا نباشن
بگم غم درونتون چی بوده؟
اینکه یعنی بازم میشه دوتایی باشیم؟اینکه چرا باید واسه ساده ترین چیزا طفلکی بشین مثلن از روی خشم برین بیرون و خوش باشین...
فک کنم اینا بوده...
شایدم بخاطر این بوده که چرا شما آبگوشت خوردین اونا کباب

من آب گوشت خیلی دوست دارم و مدت ها هم بود نخورده بودم و دست پخت آنا هم خیلی عالیه!

خدابانوها یک نظریه روانشناسیه که از روانشناسی یونگی نشات گرفته

خاتون شنبه 19 بهمن 1392 ساعت 10:21

سلام علیکم.به به.
چه
حالی کردی خدایی.خیلی برات خوشحالم.خوب بخودت فرصت دادی،برای خودت وقت گذاشتی و بهتر این بود که رضایت داشتی از کارت.
یه سری بهم بزن.

اگه بیرون این قدر سرد و برفی نبود بیشتر حال می کردیم

چشم!

maryam شنبه 19 بهمن 1392 ساعت 10:49

یعنی من عاشق این پست و تو و آنا و خدابانوهاتون جمیعا" شدم. اصلا یه فضا ساختی سینمائی، محشر! اصلا این خود خود جنس بود! آهان همین فرمون و بگیر و برو قربونت برم! یعنی همین کارا همین گفتن ها همین نوشتن ها دقیقا همون چیزیه که جنس ما بهش نیاز داره


جنس را خوب اومدی!

هرکول پوارو شنبه 19 بهمن 1392 ساعت 12:10 http://englishfilm.blogfa.com

خب توی وب بلاگفاییتون لینک میدادید دیگه!
ساعت دو یادتون نره

آهان! درست میگید! از وقتی لینک این وبم توی وبلاگستان دوستان آپ میشه و بالا میاد دیگه بلاگفا را آپ نمی کنم. راستش تا آخر هم قرار نبود بلاگفا را آپ کنم!

صنم شنبه 19 بهمن 1392 ساعت 13:36 http://daftaresanam.persianblog.ir/

خوب از این جهت که آنایی وجود داره که زبون هم رو بفهمین
خوب از این جهت که لااقل آزادی یه روز این چنینی برا هردوتون وجود داره
مطمئن باش خیلی ها هستن که فارغ از اینکه متمایل به چه خدابانویی باشن نیاز دارن یه روز رو تقریبا اونطور که دلشون میخواد سر کنن

از این جهت که خوبه ولی تو گفتی چه خوب که من چنین روزی نداشتم و نخواهم داشت!!!

البته! همه انسان ها برای تجدید قوا دوست دارند هر از گاهی یک روز را اون جوری که دوست دارند بگذرونند ولی خدابانوان باکره بیشتر از خدابانوان دیگه به تنها بودن برای تجدید قوا و منظم کردن افکار و احساساتشون نیاز دارند.

صنم شنبه 19 بهمن 1392 ساعت 14:06 http://daftaresanam.persianblog.ir/

نه اشتباه خونده شده! یه نقطه جا مونده البته اما "که" بلافاصله نیومده پس جملات از هم جدا هستند

آهان! متوجه شدم! شاید سریع خوندم!

ema شنبه 19 بهمن 1392 ساعت 14:33

پیامم رسید؟

بله! ولی نتونستم برم تو میلم جواب بدهم. همین جا برام پیام بگذاری و بنویسی خصوصی تایید نمی کنم!

گلدونه شنبه 19 بهمن 1392 ساعت 15:43

کامنت اینجا هم نیومد؟ یا تائید نکردی هنوز؟

نه! نیومد!

بهنوش شنبه 19 بهمن 1392 ساعت 15:58

من این لحظه ها رو خیلی دوست دارم. خوندن تجربه ی تو هم خیلی لذت بخش بود و لبخند به لبام آورد. به نظرم هر زنی باید هر از گاهی به خودش بودن با دوست هاش رو هدیه بده.

بله! هدیه لازمی هم هست!

بهنوش شنبه 19 بهمن 1392 ساعت 16:01

با عرض معذرت، می شه کامنت قبلیم تایید نشه؟ گزینه ی خصوصی نداره اینجا.

بله! حتما! از گزینه تماس با من هم می تونید برای ارسال پیام خصوصی استفاده کنید!

تسنیم شنبه 19 بهمن 1392 ساعت 17:46 http://maskoob.blogfa.com

سلام
از ابتدای ازدواجم تصمیم گرفتم این فضاها رو برای خودم حفظ کنم. با اینکه کلا یه زن سنتی بسیار قوی در درونم هست(نمیدونم اسم این خدا بانو چیه؟!) اما اون که همون باکره معروفی که گفتید هم هست یعنی وقتی عصبانی میشه عصبانی میشه ها!!!!
روز خوبی رو گذروندید و این احساس غم رو هم شاید با گذشت زمان درکش کنید که چیه.
با این بحث خدابانوها من رو بردید به سالها قبل که خوره کتابهای روانشناسی اون هم از نوع یونگی اش بودم. ممنون

حالا اون باکره وجود ما غیر عصبانی شدن کارهای دیگه ای هم می کنه بنده خدا!

الهام شنبه 19 بهمن 1392 ساعت 17:53 http://mehrparvar.blogfa.com

سلام بر دو بانوی برفی
این خانوم مارپل درون ما سراغ گل پسرای آنا رو میگیره؟ کجا بودند در این روز دل انگیز؟؟!

خونه بودند مثلا ولی بیشتر خونه همسایه بودند و با پسر همسایه بازی می کردند! کلا زیاد کاری به کارمون نداشتند

زهراسادات شنبه 19 بهمن 1392 ساعت 20:41

وای چه روز دوست داشتنی داشتی
چقدر عالی
از این برنامه گاهی برای خودت بذار خانومی
چه خوب که شوهرت غر نزده که کجا رفتی و مارو روز تعطیل تنها ول کردی

عزیز دل همه حرف ها را که نمیشه توی وبلاگ نوشت!

گلابتون بانو شنبه 19 بهمن 1392 ساعت 20:52 http://golabatoonbanoo.blogsky.com/

چه خوب! خوش به حالت.
من که احتمالا حالا حالاها از چنین تجربه هایی محرومم!!!

شما تجربه های قشنگ دیگه ای دارید!

گشتا شنبه 19 بهمن 1392 ساعت 22:05 http://mazemaze.blogfa.com/

چه روز خوبی... من چند تا دوست صمیمی دارم که بعد از ازدواجشون کلا دور دوستاشون رو خط کشیدن ختی دوستای متاهل... حتی دوستایی که از 16-17 سال پیش با هم کلی مسافرت رفتن وهمه سالهای مدرسه رو کنار هم بودن و...
خیلی خوبه که با وجود اینکه سالهاست ازدواج کردید وبچه دارید هنوز هم دوستاتون رو فراموش نکردین...
من هم هر چند وقت یک بار یکی دو روزی را در کنار دوستانم میگذرانم وانرژی ای که از جمعهای دوستانه مان میگیرم بی نهایت است ووصف نشدنی....

من و آنا چهار سال پیش از طریق وبلاگ با هم آشنا شدیم. یعنی دوستی بعد از ازدواج بوده و غیر از وب هیچ نقطه اشتراکی نداشتیم. ولی خدا را شکر! دست روزگار دوست خوبی را در کنارم قرار داد که مثل خواهره برام.

شاهرخ سروری شنبه 19 بهمن 1392 ساعت 22:05 http://kheshamkane.persianblog.ir

سلام دوست گرامی
مدتی میشه که از "باجی ساده" در "تلق تولوق" خبری نیست
غیبت ایشون نگران کننده است
شما اطلا عی از ایشون دارید؟
لطفا ...

نه متاسفانه خبر ندارم!
ان شاا... هر کجا هست شاد و سلامت باشه

بانوی ماه یکشنبه 20 بهمن 1392 ساعت 00:12 http://mid-day-moon.blogsky.com

سلام
خوب من که از روز یکشنبه زندانی بودم. فقط سه شنبه با آژانس رفتم کلاس و برگشتم اما به جز اون بیرون نرفتم. وقتی بیرون نرم حوصله ی هیچ کاری رو ندارم. شاید اون بانوی باکره ی من خیلی تنبله چون بیرون نتونم برم نه خونه جمع میکنم نه تخت مرتب میکنم کلا میشم یک شلخته ی به تمام عیار.
این مدت هم همین طور بود. ولی کلا موندن توی خونه و زندانی شدن من رو هم عصبی و افسرده میکنه. شاید اگر بهانه ی اون همسایه ی فضول نبود من به جای غر زدن به اون و در مورد اون با شوهر جان دعوا میکردم یعنی چنین آدم عصبی هستم فعلا :)))

حالا خدابانوی باکره ات چی هست که تنبله؟!

خانم سر به هوا یکشنبه 20 بهمن 1392 ساعت 08:30 http://1026.blogfa.com

سلام
والا ما هم انقدر خوردیم و خوابیدیم تی وی نگاه کردیم اونم همش دهه ی فجری :))
خسته شدیم

خدا را شکر ما این یک رقمه را نداشتیم! از رسانه ملی فقط اخبار ورزشی می بینیم و سرزمین کهن اونم به تازگی

ماهی سیاه کوچولو یکشنبه 20 بهمن 1392 ساعت 18:55 http://1nicegirl8.blogsky.com

وای چقدر قالبتون خوشگل و باحال شد

ممنون

بیتا یکشنبه 20 بهمن 1392 ساعت 19:09

خیلی خوشحال شدم براتون...خیلی خوبه یه دوستی به آدم اونقدر نزدیک باشه که بشه آدم بی ترس وواهمه پیشش خود واقعی باشه
همیشه به این خوشیها بانو

ممنون عزیزم

فاطمه یکشنبه 20 بهمن 1392 ساعت 19:18 http://engarehayam.blogfa.com

همۀ اینها به خاطر نداشتن خواهره. خدا رو شکر که خدا تو و آنا رو به هم داده

بعضی از حرف ها را به خواهر نمیشه گفت ولی به یک دوست خیلی صمیمی میشه گفت

سهیلا یکشنبه 20 بهمن 1392 ساعت 21:08 http://nanehadi.blogsky.com/

هیچی مثل یه دوست همراه نمیتونه ادم رو شارژکنه

راست میگی

بانوی ماه دوشنبه 21 بهمن 1392 ساعت 00:30 http://mid-day-moon.blogsky.com

قالب نو مبارک

بانوی ماه دوشنبه 21 بهمن 1392 ساعت 00:33 http://mid-day-moon.blogsky.com

نمیدونم چی هست اما شاید چون من یک اسد و زاده ی سال پللنگ هستم کلا از خانواده ی گربه سانان هستم مثل مخمل دوست دارم تنبلی بکنم بخصوص اگر محرکی چون اجبار خونه نشینی در جریان باشه :)))

این ربطی به ماه تولد نداره! یک نظریه روانشناسیه

به رنگ چادرم سه‌شنبه 22 بهمن 1392 ساعت 01:31 http://ze-mim.persianblog.ir

من فکر کنم خیلی وقت است که دیگر با کسی از این حرف ها نزده ام
تجربه اش باید جالب باشد

خیلی جالب و مفید و هر از گاهی اصلا لازمه!

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد