این روزها... مئل بهارم...

سلام

این روزها پر از تضادم، پر از تناقض. درست مثل بهار.

یک روز گرمم، یک روز سرد. یک روز آفتابیم و درخشان و یک روز ابری و تیره. یک روز نسیمم و یک روز طوفان. یک روز بارانم و یک روز تگرگ. یک روز زندگیم و یک روز مرگ. یک روز پایان زمستانم و یک روز آغاز تابستان. یک روز در جمعم و یک روز تنها.

این روزها بدجور مثل بهارم.

سردرگمم، گیجم. گاهی لحظه ای از شور زندگی هستم و گاهی قدمی رو به مرگ.

گاهی خنده و گاهی اشک.

گاهی می بینم و گاهی چشم می بندم.

گاهی فریادم و گاهی سکوت.

این روزها فکر می کنم چه قدر احمقم که دنبال آرامشم. آرامش یک کلمه بی معناست برای من. من دختر چالش ها هستم. به بهانه آرامش مرداب شده ام.

من دختر سوال ها هستم. یک علامت سوال بزرگ. به بهانه بزرگ شدن، نقطه شده ام. یک پایان.

من سرشتم از خاک نیست. از باده ولی ماندگار شده ام.

و باد ساکن چه چیز نام دارد؟ هیچ!

من از رفتن ناامید شدم. از وزیدن. از طوفان به پا کردن و گاهی نوازش کردن. من ترسیده ام. با ترس پای خودم را زنجیر کرده ام. این زنجیرها را خودم به پای خودم بستم.

من دختر بهارم. سرشتم از باد و باران و گل و نسیم و طوفان و تگرگه. من می سازم و ویران می کنم. باید این گونه باشم. وانمود کردن. کس دیگری بودن. ساکن بودن ... مثل یک مردابیه که یواش یواش من را فرو می بره.

این من نیستم. من! منِ من! مدت هاست پشت یک بلور خاک خورده قدیمی پنهان شده است.

کاش یارای آن را داشته باشم که سنگی بشم برای خرد کردن اون بلور... برای رها کردن من از من!

 

پیوست: این روزها با کتاب نامه ای به کودکی که هرگز زاده نشد اوریانا فالاچی زندگی کردم. در شگفتم از این همه یکسانی! شباهت نمی ناممش! یکسانی! یکسانی افکار و احساس! فقط او افکارش را به رفتار تبدیل کرد و من... او اوریانا شد و من؟ هیچ!

این روزها سوگوار خودم هستم!

نظرات 14 + ارسال نظر
برنا یکشنبه 23 فروردین 1394 ساعت 08:49 http://Www.newday2014.blogfa.com

نامه به کودکی که هرگز زاده نشد یک شاهکار است... حرفهای اوریانا برای موجودی که اول شبیه نقطه بود و بعد کم کم به شکل انسان در آمد، و در درون خود داشت معرکه است. برای کودکی که نمیدانست پسر است یا دختر....
بگذریم
در جواب کامنتتون، کامنت دیگری درج کردم. امیدوارم که منظورم را درست بیان کرده باشم. در غیر اینصورت امیدوارم مرا ببخشید.
قطعا شما آدم سکون و سکوت نیستید
به قول شاعر:
زنهار، خواب غفلت و بیچارگی بس است
هنگام کوشش است اگر چشم وا کنی
تا کی به انتظار قیامت توان نشست
برخیز تا هزار قیامت به پا کنی.
لطفا برخیزید. سوگواری هیچگاه دردی را درمان نبوده است. گریه هیچگاه دردی را درمان نبوده است....
به شما ایمان دارم.
(تولد شما و جناب اردیبهشتی عزیز پیشاپیش مبارک:)) )

یاسمین یکشنبه 23 فروردین 1394 ساعت 08:56

ایشالا که خیر باشه

mozheee.blogfa.com یکشنبه 23 فروردین 1394 ساعت 11:35

سلام بانوجان نوشته ات را خواندم کمی سرما در آن بود سردم شد. ساکن بودن گاهی آرامش قبل طوفان است ساکت بودن گاهی پیش زمینه گامی بلند است ساکن و ساکت و هیچ بودن گاهی نیاز است.. برای ذخیره انرژی ات برای زمانهای در پیش رو. از بهار گیج کننده و در خیال فروبرنده که بگذری به اردیبهشتی میرسی که بهشتی ات میکند.

فرشته هدایت یکشنبه 23 فروردین 1394 ساعت 12:00

سلام عزیزززم . من خیلی وقته وبلاگت رو میخوانم و راهکارهای خوبی میدی . خواستم مشکلی رو باهات مطرح کنم و اگه دوست داشتی تووبلاگت برای نظرسنجی بذارم . مشکلم اینقده خنده داره که خجالت میکشم مطرحش کنم حتی برای پدر و مادرم . من و همسرم 12 ساله ازدواج کردم . کاملا سنتی و بدون شناخت سریع عقد کردم . سلایق همدیگه رو نشناختیم . ولی خدا روشکر خیلی مرد سالم و خانواده دوستیه و منم دوسش دارم .مشکلی که دارم اینه که اصلا مسافرت دوست نداره . اما همیشه از مهمانیها و گردش بیرون و رستوران استقبال میکنه . خانوادش هم همینطوری هستن و کلا اهل بیرون نیستن . اوایل برام مهم نبود به خصوص برای منی که آخر هفته اصلا نمیتونم خونه بمونم .باورت میشه ماه عسل نرفتیم و تا الان که 12 سال می گذره مسافرت تنهایی نرفتیم . الان یک دختر 6 ساله دارم .2 یا 3 بار رفتیم شمال اونم با خانواده من . یعنی تنهایی اصلا حاضر نیست بیاد . از هر راهی بگی رفتم . صحبت و محبت و خواهش و دعوا و تهدید ولی هیچ کدوم نتیجه ای نداده . پیش مشاور هم نمیاد . برای مسافرت هر دفعه یک بهونه ای داره . تابستونه گرمه . زمستونه اداره کار زیاده . خلاصه اصلا زیر بار مسافرت نمیره . منم خیلی خسته و افسرده شدم . از بحثهای زیادی که باهاش داشتم خسته شدم . بعد اینجوری سفر رفتن چه لذتی داره که اینقدر روح منو آزار داده .اینم بگم مشکل مالی به هیچ عنوان نداره . منم اصلا تقاضای هتل لوکس و سفر آنچنانی ندارم . به نظرتون نباید یک مرد برای خواسته زنش ارزش قایل بشه . با اینکه خودش علاقه ای نداره .حتی برای سالی یک بار .
ببخشید سرتون رو درد آوردم

فرشته جان تایید کردم تا دوستان نظرشون را بگند. اگه نظر خودم را می خواهی چند روز دیگه جواب می دهم.

هلیا یکشنبه 23 فروردین 1394 ساعت 12:32 http://oghab.parsiblog.com

اووم...
خب کتاب قشنگیه متاسفام که دچارش شدی!
اما تو هم بانوی اردیبهشت شدیا...
خودت شدی

چرا متاسف؟

ماهی سیاه کوچولو یکشنبه 23 فروردین 1394 ساعت 13:19 http://1nicegirl8.blogsky.com

مرحوم مهستی میفرماید
یه روز شادی یه روز غم یه روز زیاد و یه روز کم
خدای ما کریمه
پزشکان میفرمایند
هورمونها و فقط هورمونها
دوستانتون میگن
اثرات پایان نامه ست
ولی خودم میگم
اوه چقدر آدم تو درونتون دارینا من فقط با وبلاگیه دوستم

نیره یکشنبه 23 فروردین 1394 ساعت 14:48

هنوز هم دیر نشده. همت کن.

شیرین یکشنبه 23 فروردین 1394 ساعت 17:00 http://ladolcevia.blogfa.com

هیچ چیز بدتر از سرزنش خود نیست. چون صادقانه است. خودمان بهتر از هرکس دیگری میدانیم کجا کوتاهی کرده ایم، کجا از خطر کردن ترسیده ایم، کجا یک کمِ مطمئن را به زیادِ پر خطر ترجیح داده ایم، کجا از رویارویی با قضاوت ها فرار کرده ایم، کجا تنبلی کرده ایم و راه راحت تر را انتخاب کرده ایم و ... ما در درونمان همیشه می دانیم کجاها قربانی جبر شرایط بوده ایم و کجا مسئولیت نکردن ها و نشدن ها را داریم.

یاسمین دوشنبه 24 فروردین 1394 ساعت 09:25

فرشته خانم بنظر من مساله ای که مطرح کردید اصلا مشکل به حساب نمیاد.
با توضیحات خودتون حدس میزنم همسرتون بالای سی سال هستن.پس ایشون دیگه اخلاق و خلقیاتشون تغییر نخواهد کرد...دست خودشون هم نیست.. خب مسافرت رفتن رو دوست ندارن.
شما هم میتونید بجاش با دوستان یا فامیلها به مسافرت برید.

تودمو مثال میزنم:من اصلا فیلم و سریال دوست نندارم.و حتی قشنگترین سریالهایی که اکثریت مردم میبینن رو هم نمیبینم...به فرض اینکه همسر من در آینده خیلی دوست داشت مدام سریال ببینه...من معذورم...نمیتونم همراهیش کنم.چون اصلا علاقه ای به این کار ندارم.

فعلا همینا به ذهنم میرسید.
امیدوارم کمکتون کرده باشم.

باران دوشنبه 24 فروردین 1394 ساعت 11:26 http://baraanebahar.blogfa.com/

درود
یادم نیست روز مادر رو بهتون تبریک گفتم یا خیر...اگه هم گفته باشم باز تکرار میکنم چون خوب است....روزت مبارک باونی بهشت اندیش...هر چند با تاخیره اما ابراز دوستی نیازمند زمان نیست دوست خوبم.
چقققد جالب منم چند روزی است که این کتاب رو دارم میخونم انگار گاهی مواقع ذهنمان به یک سو نگاه داره بانو...
بعد از اتمام کتاب میام از احساسم مینویسم برایتان...

ممنون عزیزم... لطف داری

admin دوشنبه 24 فروردین 1394 ساعت 11:32 http://aaddminn.blogfa.com

من میخوام از یه بعد دیگه به قضیه نگاه کنم


بنده خدا اقای همسر اردیبهشتی شما که باید همه ی این تضادها رو درک کنه و همراهی هم کنه

بله! در این زمان ها نمی دونم چرا آقایون این قدر برای هم دلسوز میشند؟

ولی یادتون باشه آقای اردیبهشتی من را با همه خصوصیاتم انتخاب کرده و باید پای انتخابش بایسته، همین طور که من باید پای انتخابم بایستم. این لطفی به من نیست!

آمیتریس دوشنبه 24 فروردین 1394 ساعت 12:04 http://amitrisashegh.blogsky.com/

درکت میکنم

مهرپرور دوشنبه 24 فروردین 1394 ساعت 13:13 http://mehrparvar.blogfa.com

سلام اردیبهشتی عزیز

چقدر کار خوبی کردی از احساساتت نوشتی...
نوشتن آدم رو تخلیه و آروم میکنه..از اون آرامشایی که آدم رو به خودش نزدیک میکنه...
امیدوارم بهاری بودنت تو رو به سرزندگی و رضایت برسونه عزیزم

یاسمین سه‌شنبه 25 فروردین 1394 ساعت 22:32

حالتون چطوره خانم اردیبهشتی؟

بله عزیزم. ممنون

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد