آخ! احساسم کو؟!

سلام

یادمه اون اوایلی که عضو فیس بو.ک شده بودم، هر وقت دوستی قدیمی از دوران راهنمایی و یا دبیرستان پیدا می کردم جزو اولین سئوال هاش این بود: بازم داستان می نویسی؟! کتاب هم چاپ کردی؟!

خوب من اول یک کم جا می خوردم. اون ها چیزی را به یاد داشتند که من مدت ها بود فراموش کرده بودم. خیلی ساده جواب می دادم: نه! رفتم توی یک زمینه دیگه و داستان نویسی را کنار گذاشتم.

ولی حرف زدن از داستان نویسی من و خاطرات اون ها یک کم برام غریب بود. انگار دارم درباره خاطرات و گذشته یک نفر دیگه صحبت می کنم.

تا این که یک روز که به شهر مادری سفر کرده بودم، مامان من را گیر آورد و گفت باید یک زمانی بگذارم و به کارتون های کتاب و جزوه ای که توی زیرزمین دارند یک نگاهی بکنم و مرتب کنم و اون هایی که به درد نمی خوره با دور بریزم.

باز کردن اون کارتون ها همان و هجوم خاطرات همان.

لابه لای جزوه های شیمی و ریاضی و دفترهای نیمه نوشته شده، یک پاکت بزرگ پیدا کردم که پر بود از دست نوشته های من! داستان هایی که من در محدوده 12- 17 سالگی نوشته بودم. بی توجه به اون همه ریخت و پاش و گذر زمان نشستم به خوندن این دست نوشته ها. گذشته از موضوع و درون مایه داستان ها که معمولا ساده و تکراری و قابل حدس بودند، گه گاه توصیف ها و جملاتی را می خوندم که برای یک دختر 13-14 ساله بسیار پخته یا قوی به نظر می رسید. باورم نمی شد روزی خودم این جملات را نوشته بودم. انگار این نوشته ها مال یکی دیگه بود. متعلق به یکی دیگه با یک زندگی دیگه. این قدر دور و غیرقابل باور بود که حتی تصور این که در گذشته خودم این ها را نوشته باشم، برام غریب بود.

همون جا بود که چشمم به حقیقتی باز شد.

از اون سال ها، از سال هایی که من مثل نقل و نبات داستان های عاشقانه و خیالی و گاهی واقع گرایانه تر می نوشتم، زمان زیادی گذشته بود. توی اون سال ها اتفاقات زیادی برام افتاده بود. اتفاقاتی که بعضی شون خیلی دردناک بودند و بعضی شیرین تر و بعضی خشن و بی رحم. هر چه که بودند همه شون برای من درسی بودند. من را ساختند. بزرگتر و پخته تر و عاقل تر کردند ولی در کنارش چیزی را از من گرفتند.

من این قدر از این که دیدگاهم عاقلانه تر و پخته تر و عمیق تر شده بود خوشحال بود که متوجه عدم حضور یک چیز مهم توی زندگیم نشدم. شاید به همون اندازه مهم که عقل و درایت و تدبیر مهم بود.

من توی این سال ها، در گذر این اتفاقات، هر بار قسمتی از احساسم، قسمتی از روحم را از دست داده بودم. من شور و هیجان و باور قلبی و محکمم را به عشق از دست داده بودم. من اون تپش های قلب، اون نفس های تند و اون همه شوق جاری در خون را از دست داده بودم. من امید به محبت و عشق بی ریا و خالص را از دست داده بودم. من رنگی دیدن دنیا را از دست داده بودم. من باور ساده انگارانه ام به جاری بودن و یافتن عشق و دوستی در همه جا را از دست داده بودم. بی پروا بودنم. احساساتی بودنم. رویایی بودنم. تخیل قویم را از دست داده بودم.

می تونستم اون لحظه تک تک اتفاقاتی که در کنارش ضربه ای به پیکر قسمت شاد و خوش باور روحم خورده بود را ببینم. می تونستم ببینم توی این 14-15 سال چه طوری کم کم از اون دختر شاد، زودباور سرشار از احساش و شور و سرمستی تبدیل شدم به یک دختر عاقل و پخته که سعی می کنه قبل از هر کاری بدون شور و عجله جوانب امر را بسنجه.

می تونستم ببینم. ولی می دونم همه اون سال ها حتی اگه این قسمت از روحم زخمی بود ولی بود. حضور داشت. ولی الان...

نمی دونم کی آخرین ضربه را خورد. یعنی می دونم. آره دقیق می دونم کی آخرین ضربه را خورد. کی بر پیکر زودباور احساسات و خیال من آخرین تیر خلاص زده شد. دقیق می دونم کی بود!

ولی این قدر خودم درد داشتم، این قدر خودم آسیب دیده بودم و برای پیدا کردن راه نجات دست و پا می زدم که متوجه پیکر نیمه جان احساسم نشدم.

حالا که دردهام کمتر شده، حالا که تونستم اون آسیب ها را تا حدی بهبود ببخشم، متوجه اش شدم. دیدمش. پیکر نیمه جانش را که آخرین نفس هاش را داره می کشه را دیدم.

پیکر نیمه جان قسمتی از روحم. احساسم.

نمی تونم به گذشته برگردم و روند تاریخ را به گونه ای تغییر بدهم که تک تک اون زخم ها به پیکر احساسم وارد نشده. نه نمی تونم. ولی الان چه باید بکنم؟ چه باید بکنم که این پیکر نیمه جان رو به احتضار که داره نفس های آخرش را می کشه، دوباره جون بگیره و زنده بشه؟! دوباره به حیاتش ادامه بده؟!

من فعلا بالا سرش ایستادم و دارم نگاهش می کنم و آروم آروم اشک می ریزم ولی از این همه ناتوانی و استیصال خودم خشمگینم.

از این که نمی دونم چه باید بکنم؟!

از این که نمی دونم چه کنم که باز باورهام زنده بشند و حیات بگیرند. از این که دیگه روایت یک عشق برام خنده دار و مسخره نباشه. از این که دیگه ترانه های عاشقانه، کتاب های عاشقانه، فیلم های احساسی برام تهی و پوچ و احمقانه نباشه. از این که دوباره باور کنم. باور کنم که میشه چنین احساس هایی هم وجود داشته باشه. چه طور احیاش کنم؟!

چه طور باورم را دوباره زنده کنم؟!

 

پیوست 1: نمی خواستم به این زودی از مرخصی وبلاگیم بیرون بیاییم. ولی نیاز داشتم این را بنویسم. باید می نوشتم. باید شجاع می بودم و بیانش می کردم.

پیوست 2: چند وقت پیش توی یک کارگاهی یک آزمون ساده را انجام دادیم تا متوجه بشیم که نیمکره مغزی مسلط ما کدومه. من جزو معدود کسانی بودم که هر دو نیمکره مغزم فعال بود. یک هنرمند متفکر. ولی الان که دارم نگاه می کنم مدت هاست با قسمت متفکر مغزم زندگی کردم و فرصت هنر و خلاقیت و ابراز وجود نیمکره راست مغزم را گرفته ام.


بعدانوشت: خودمونیم ها عجب بازگشت شکوهمندانه ای داشتم!!!!! کلی ازم استقبال شد! 

نظرات 19 + ارسال نظر
آفرین یکشنبه 26 آبان 1392 ساعت 09:46 http://mylivesky.blogsky.com

خب طبیعیه که اون شور و احساسی که روزی هممون تجربه اش کردیم، به مرور زمان کم رنگتر میشه، شاید قسمتی از اون شور و احساس مربوط به غلیان هورمونها در محدوده ای زندگی هر کسی باشه.
اما این که کسی عاطفه و احساس و هنر نشون دادن اونها تو ذاتش باشه و بتدریج گرفتاریهای زندگی اونها رو پس بزنه دردناکه!
چقدر خوبه که تلنگری به اون شور و احساس زده بشه. مطمئنا می تونید اون شاخه ها رو دوباره قلمه بزنید تا جوانه های زایاشون تحریک شن و قد بکشن و روزی به گل بشینن!
مشخصه الان داشتم قلمه می کاشتم دیگه نه!

آره! پیداست

shadmaneh یکشنبه 26 آبان 1392 ساعت 11:57

من عقل ، درایت و پختگی رو به شادی و سروری که به خیر وخوشی منتهی نمیشه رو ترجیح میدم
بنظرم همه کسانی که مسخره کردن، رنجوندن، ضربه زدن یا حتی اگه فکر کنم به بازی گرفتن، در اصل کمک کردن که واقعیت دنیا رو بهتر و زودتر بفهمم

مسلما هیچ کس پایان ناخوش نمی خواهد ولی از کجا معلوم شادی و سرور پایان ناخوش داره؟! احساس شادی به انسان میده که عقل نمیده! حس زنده بودن میده.
با حرفتون موافقم به شرطی که یک حس بدبینی نده! به شرطی که فکر نکنیم همه آدم های دنیا منتظر ضربه زدن به ما هستند. به شرطی که بتونیم فرق قائل بشیم. به شرطی که همه را با یک چوب نزنیم. متاسفانه خود من هم گاهی و در قسمت هایی این بدبینی را دارم. همین آزارم میده. نمی تونم بگم حالا این آدم ها بد بودند قرار نیست همه آدم های این تیپی بد باشند.

بانوی ماه یکشنبه 26 آبان 1392 ساعت 13:28 http://mid-day-moon.blogsky.com

سلام.
همه ی ما به نحوی در طول زندگی و سیر تکاملمون برای بالغ شدن چیز هایی رو در خودمون میکشیم. یا مجبورمون میکنن که بکشیم
احساس . عاشق شدن. رویاها و آرزو هامون . گاهی حتی امید و میل به زندگی رو.
متاسفانه گاهی اونقدر ضربه هامون عمیقه که دیگه نمیشه اونا رو زنده کرد.
امیدوارم شما اونقدر این ضربه ها رو سهمگین نزده باشید که بتونید احیاش کنید

ضربه ها سهمگین بودند ولی من عمیقا به توانایی انسان اعتقاد دارم و باور دارم یک شبه هم نمیشه احساسی را زنده کرد همون طوری که یک شبه این اتفاق برای من نیوفتاده.
ولی می دونم راهی هست و امید دارم که پیداش کنم!

آدم چاق یکشنبه 26 آبان 1392 ساعت 14:04 http://chagh2.blogfa.com

شما آدم توانایی هستید. مطمئنا می توانید این روح نیمه جان را مجدد زنده کنید. آنوقتها ناخود آگاه بود ولی اینبار آگاهانه خواهد بود. مطمئنا نتیجه خیلی بهتر و زیباتر از قبل خواهدشد. همین امشب یک قدم بردارید و قلم در دست پشت میز بنشنید و خود را یک دختر 14 ساله تصور کنید و از ذهن او بنویسید. نتیجه خود شما را شگفت زده می کند.
موفق باشید

می دونم که می تونم ولی باید راهش را پیدا کنم!
مشکل اینه که الان نمی تونم مثل یک دختر 14 ساله فکر کنم و به جای اون بنویسم! ولی می خواهم حس طبیعی یک زن سی ساله را داشته باشم.

برای و یکشنبه 26 آبان 1392 ساعت 16:42 http://www.dearlover.blogfa.com

باز هم خدا رو شکر که هر دو نیمکره مغز فعال می دونی هنوز هم قلم قوی داری و قشنگ می نویسی

ممنون

الهام یکشنبه 26 آبان 1392 ساعت 18:00 http://mehrparvar.blogfa.com

سلام بانوی با احساس اردیبهشتی
اون چیزی که من از تو دیدم و خوندم، به نظر نمیاد احساستو گم کرده باشی. شاید اون زبونه های آتیش نوجوانی به گرمای مطبوع شومینه تبدیل شده...
وقتی هنوز محبت و حمایت به دیگران میدی یعنی احساساتت هستن و با تغییر وضعیت اوربیتالها خواصشون عوض شده!
خیلی واسم جالبه که تو گذشته هم چیزهای مشترکی داریم، شاید تو یه گروه جدول مندلیوف باشیم خانوم شیمیدان


فکر کنم من اول جزو اون فلزات فعال بودم! الان باید سر نزولی خودم را به سمت گازهای نجیب بگیرم!

omid1977 یکشنبه 26 آبان 1392 ساعت 18:15 http://omid1977.blogfa.com/

خب من از همون اول فهمیدم شما چنین جنایتی مرتکب شدید و روح شادتون رو کشتید و الان شدید یک خانم روانشناس!!!

شما باید پوآرو می شدید! حیف که آگاتا کریستی شما را نشناخت و درگذشت وگرنه یک سری کتاب های جنایی می نوشت با عنوان کارآگاه امید1977!!!!!

اون وقت همه روانشناس ها احساسشون را کشتند؟!

آنا آریان یکشنبه 26 آبان 1392 ساعت 18:49 http://anaarian.blogfa.com

همه چی درست میشه.

ممنون بهم روحیه میدی

سمیه یکشنبه 26 آبان 1392 ساعت 19:26

فکر میکنم قسمت اعظم این اتفاقات برای این هست که ما همیشه حسمون رو مقصر اتفاقات اصلی میدونیم.و برای آدمهایی مثل من(با خصوصیات تقریبی مثل شما) ضربه خوردن به احساس طبیعی تلقی میشه.من تو سن 23سالگی آدمی شدم که حتی قلبش به تپش نمیوفته.تو اصطلاح شما روانشناسا فریز شدم.و تنها راهی که به ذهنم رسید این بود که بخام به حس هام اهمیت بدم.ازشون صحبت کنم.براشون بخندم یا گریه کنم...

کار خوبی می کنی. یک قدم برای بهبود همین به رسمیت شناختن حس ها و صحبت کردن ازشونه. برای همین من هم با وجود مرخصیم احساس کردم باید این پست را بنویسم!

مهربانو یکشنبه 26 آبان 1392 ساعت 20:09 http://baranbahari52.blogfa.com

اردیبهشتی جان با همه ی زخم هایی که احساسم خورده و واقعبت هایی که بچم دیدم اما همون حس شیدایی و شادی که دذنوجوونی داشتم رو الان متناسب با، سنم تجربه میکنم ... من جزو معدود زنان متارکه کرده ای هستم که نه امیدم رو از دست دادم نه نسبت به مردان بدبین شدم .. مطمنم که عواملی دست به دست همدادند تاروح زخمیم مداوا شد . در مورد تو عزیزم خوبیش اینه که بالا سر پیکر احساست رسیدی به هرحال هنوز زنده ست و نفس داره .. میتونی حالش رو خوب کنی من ایمان دارم

چه قدر خوب
ممنون عزیزم

masi یکشنبه 26 آبان 1392 ساعت 22:19 http://khalejanmasi.blogfa.com

سلام عزیزم...
کاملا درکت میکنم..
دقیقا هرکدوم از دوستان راهنمایی و دبیرستان منم منو میبینن از شعر میپرسن و ازینکه آیا رفتم سراغ مجری گری ؟؟
دختری که توو همه مراسم مدرسه نفر اول برای اجرای و نوشتن متنهای ادبی بود..اون احساس ناب و دید ژرف رو از دست دادم و منم دقیقن وقتی برمیگردم و شعرهای دبیرستانم رو میخونم تعجب میکنم و از خودم میپرسم این منم؟؟؟
هیچ راه حلی ندارم اگه داشتم که برای روح دردمند و افسرده و زخمی خودم بکار میبردم..
من تنها کاری که تونستم برای این روح کنم این بوده که بازم سعی کنم بنویسم و از نوع دیگه البته....به عکس روی آوردم
برای منم از همون موقعها داستان ها و خصوصا رمانها کاملا احمقانه و دور از فکر بود و شاید باور نکنی جز معدود رمانهای مطرح روزگار مثل بینوایان بربادرفته دزیره و جین ایر تقریبا هیچ داستانی نخوندم..
امیدوارم زودتر بتونی راه حلی پیدا کنی و خوشحال میشم اگه راه حلی داشتی به منم خبر بدی نازنین..

من هم می نویسم ولی از نوع دیگر. خوب نوعش مهمه دیگه نه؟!
من هم فکر کنم اول راهنمایی بودم که دوستم یکی از کتاب های فهیمه رحیمی را بهم داد و گفت بخون خیلی خوشگله! راستش اولین و آخرین کتابی بود که ازش خوندم! بهش گفتم این که یک مشت (معذرت می خواهم) چرند و افسانه و توهمه!!!!!!!!!!
کتاب دزیره را پنجم دبستان خوندم و میشه گفت توی یک سال شش بار از اول تا آخرش را خوندم!
شاید اگه راه حل موفقیت آمیزی پیدا کردم بیام و بگم

[ بدون نام ] دوشنبه 27 آبان 1392 ساعت 01:22 http://galehje1234.blogfa.com

یکی ازارزوهای خفته گوشه مغزم که زنده اس و اروم و ساکت داره به زندگی اش ادامه میده اینه که کاش میشد به گذشته برگردم و بعضی از جریانهای بد زندگی ام رو تغییر مسیر میدادم...

از این ای کاش ها خیلی از ماها داریم. خوشبخت اونیه که تعداد این ای کاش هاش خیلی کم باشه یا شاید دیگه براش ای کاش نباشه!

شیوا 1876 دوشنبه 27 آبان 1392 ساعت 08:08

سلام
لوح زندگی آدما از اول سپید رنگه، بعد با گذشت زمان رنگی میشه، غم و غصه ها اونو خاکستری و شادیها اونو خوشرنگ میکنه، باید قلم مو به دست بگیری و اون حس های زخمی شده رو به رنگی که دوست داری در بیاری. نحوه این کار خیلی شخصی و خصوصیه و راه حل کلی نداره.
آدما می تونن بعد از شکست های متوالی باز هم با چشم دلشون و کمی هم منطق، دنیا رو زیبا ببینن. شکست ها نباید ما رو از پا در بیاره، تازه باید قویتر و محکمترمون بکنه.
چیزی که بنظر من مهمه "حس" ما آدمهاست که باید همیشه بهش توجه کرد و ازش مراقبت کرد.
موفق باشی

آره این حس خیلی نیاز به مراقبت داره

نازنین دوشنبه 27 آبان 1392 ساعت 14:40 http://mah-mehr.blogfa.com

عاشق شو ارنه روزی کار جهان سرآید

ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی

زهراسادات سه‌شنبه 28 آبان 1392 ساعت 21:28 http://roozhaiepooch.persianblog.ir

سلااااااااااااااااام چه خوب که برگشتی
خانوم اردیبهشتی عزیز من باهات موافق نیستم ...من که شمارو فقط از نوشته هات میشناسم به جرات میگم هنوطم قلم خوبی داری و عالی مینویسی و این طبیعیه که اون نوشته های عاشقانه و احساسی الان تبدیل به نوشته های بالغانه شده....چون شما بزرگ شدی...عاقل تر شدی...روح و روانت رشد کرده و به قول خودت سختی هایی رو دیده که قوی تر و محکم تر شده بنابراین بخش احساسی و دخترکانه اون ضعیف تر شده....

سوگل چهارشنبه 29 آبان 1392 ساعت 15:07 http://sogol613.persianblog.ir

سلام خیلی قشنگ نوشتین چه جالب انگارهمه ماهادخترای ساده زودباوری بودیم که زمانه درسهای خیلی زیادی بهمون داد

مهی جان پنج‌شنبه 21 آذر 1392 ساعت 20:39

کی روح تون رو کشت؟

خیلی خصوصیه! نمی تونم بگم

مهی جان پنج‌شنبه 21 آذر 1392 ساعت 20:45

من آزمون نداده نتیجه ش رو میدونم
هر دو نیمکره مغز تا اطلاع ثانوی تعطیل
من یه چیزی بگم؟
گاهی یه چیزایی مینویسم اصن خودم باورم نمیشه خودمم
یعنی یه کلماتی مینویسم که شاید اندازه شما بلد باشه
گاهی هم یهو خنگ میشم
البته اینم بگم من هر دو حالتم رو دوست دارم هم خنگی هم نه خنگی...خنگی بیشتر
میدونی چرا
چون فک کنم نیاز بدنمه که گاهی خنگ باشم مغزم خالی بشه خالی خالی
چونکه وقتی نه خنگی هستم یعنی ظرفیت مغزم به مرز هشدار رسیده و باید سریع تخلیه بشه

نگار سه‌شنبه 30 اردیبهشت 1393 ساعت 21:19

وقتی این ها رو میخونم انگار دارم حرفایی رو میخونم که مدت هاست حتی قدرت نوشتنشون رو ندارم.
از این جمله ای که نوشتم هیچ خوشم نمیاد. از اینکه ادم ها خودشون رو شبیه هم تصور کنند. اما من قصدم این نبود. فقط خوندن این حرفها ناخودآگاه یکم آرومم میکنه چون فارغ از شباهت، به هر حال حرفهای مشترکیه. و انسان گاهی نیاز داره فهمیده بشه.

درک می کنم.

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد