چالش پیش روی صنعت

با سلام،

امروز بعد از مدتها گفتم بیام و یه مطلبی بنویسم. خوب هر چی  باشه اسم من هم در بالای این وبلاگ به چشم می خوره. می خواستم راجع به صنعت این کشور صحبت کنم . صنعتی که دیگه نفسش به شماره افتاده. صنعتی که روزی باعث افتخار این مرز و بوم بود ولی الان تو خیلی از زمینه ها ضربه خورده. به نظر چه کسی در این میان مقصر است؟ امریکا.ی جهانخوار ، کشورهای خارجی، قضا و قدر ، تورم ، نه جانم خودمون .

هیچ کس به اندازه خود ما مقصر نیست . وقتی هنوز تکنولوژی ساخت ماشین ما مثل 40 سال پیش عمل میکنه، وقتی صنعت نساجی ما تا ورطه ورشکستگی پیش میره ، وقتی کشاورزی در معرض نابودیه . همه ی اینها از عدم آگاهی و دلسوزی ماست

من بخاطر شغلی که دارم به صنایع زیادی سر می زنم و از نزدیک با خیلی از اونها سر و کار دارم. اگر من خودرو ساز به ایده ها و نظرات جدید اهمیت می دادم اگه اجازه رشد و توسعه به پرسنل میدادم. اگر ابزارهای تشویقی باعث بوجود آمدن حس همکاری در شرکت می شد . اگر نظام نوآوری وجود داشت و هزار تا اگر دیگه وجود داشت اونوقت من به وجود چنین شرکتی افتخار می کردم .

هدف من از بیان این درد دل ها این بود که بگم راه حل نجات و توسعه یک شرکت و در نهایت یک اقتصاد و جامعه در وجود مراکز فکر و تحقیق و توسعه است. وجود این مراکز می تواند باعث رشد و توسعه ایده های جدید و خلاق شده و  در نهایت باعث رشد شرکت و سوداوری مناسب گردند

باشد که روزی شاهد این امر باشیم


آقای اردیبهشتی

 

فاصله بین دو دلتنگی...

سلام

دلتنگی... دلتنگی... دلتنگی... دلتنگی...

رسیدن... سلام و احوالپرسی و روبوسی... خندیدن... برج میلاد... کلی عکس... حس خوب آرامش و شادی... شام دور هم ... صبحانه با هم خوردن... پارک آب و آتش ... شیرینی لادن و هندونه رسیده... خنده و بازی بچه ها...

هفت حوض... خرید کردن... بستنی... ناهار با هم پختن... یک چرت آروم بعدازظهر... پارک ساعی... کلی جوک گفتن و خندیدن...شام املت خوردن در کنار هم...

بازی های پسرک و داییش... خندیدن های از ته دل... فرحزاد... شاتوت های درشت... پارک ملت... رقص آب و موسیقی... بستنی... بادکنک بازی بچه ها... قدم زدن و گپ زدن... شام ساده دورهمی...

صبح زود بیدار شدن... باز هم چمدان های بسته شده... روبوسی... خداحافظی... ایستادن کنار در و نگاه کردن... پاک کردن اشک های پسرک...

 و باز هم دلتنگی ... دلتنگی... دلتنگی... 

آقای ف چه چیز را می خواست تغییر دهد؟!

سلام

آقای ف 28 ساله بود که برای اولین بار حس خوشایند تعلق را تجربه کرد. حس تعلق خاطر. تا قبلش یک مرد سربه زیر و مقرراتی و متفکر بود که کاری به کسی نداشت. بی صدا و بی دردسر بود. هر روز سر ساعت به سرکار می آمد و کارهاش را بر اساس قوانین و ضوابط خاص خودش به سرانجام می رسوند. در رابطه برقرار کردن با همکاران هم قوانینی این چنینی داشت. مثلا این که هرگز از زندگی خصوصیت به همکارت نگو! یا زیاد با همکارت گرم نگیر و صمیمی نشو.

در دوران دانشگاه هم همین گونه بود. زیاد وارد جمع صمیمانه همکلاسی هاش نمی شد و با کسی گرم نمی گرفت. یک جورایی وجود نامرئی داشت برای دیگران. البته خودش هم از این سبک زندگی تقریبا راضی بود.

میگم تقریبا چون دوست داشت که شور و هیجان و صمیمیتی را در زندگی تجربه کنه ولی راستش بیشتر از این اشتیاق از زخمی که ممکن بود این روابط صمیمانه بهش بزنند می ترسید. برای همین همیشه عطاش را به لقاش می بخشید و بی خیال برقراری هر گونه رابطه ای می شد که توش از مرزهای رسمیت باید رد می شد.

تا این که...

نوشین به بخشی که اون کار می کرد، منتقل شد. نوشین 24 ساله و سرزنده و شاد بود. همیشه می خندید و شوخی می کرد. تعداد تماس هایی که با دوست هاش در یک روز داشت از تعداد کل شماره های ذخیره شده در گوشی آقای ف بیشتر بود. نوشین بی غل و غش و دوست داشتنی بود. بی نهایت برون گرا. اهل تفریح و زندگی در زمان حال. آقای ف با حسرت می دید انرژی نوشین نهایتی نداره. سر کار پر جنب و جوش بود و داوطلبانه به دیگران کمک می کرد و بعد از کار با دوست هاش یا خانواده اش به گردش و خرید و سینما و ... می رفت. صبح های جمعه هم با یک گروه مخصوص از دوستان کوهنوردی می رفت.

همه توی اون قسمت عاشق نوشین بودند. عاشق انرژی و خنده هاش ولی جنس علاقه آقای ف فرق می کرد.

خلاصه می کنم. آقای ف چون این بار ترسش برای از دست دادن نوشین به ترسش از نه شنیدن و زخم خوردن می چربید از نوشین خواستگاری کرد و بعد از طی کردن یک سری ماجرا و مراسم های خواستگاری و نامزدی و بعله برون و عقدکنون و ... به زیر یک سقف رفتند.

ماه های اول بی نظیر بود. آقای ف روی ابرها سیر می کرد. اون همه شادی و انرژی و خنده های بی غل و غش فقط و فقط مال خودش بود. نوشین رنگ و نور زندگیش شده بود. به او حس زندگی و نشاط می داد. نوشین همه زندگیش بود.

تا این که کم کم متوجه شد نوشین فقط و فقط مال او نبود. نوشین دوست داشت هنوز با گروه قدیمیش صبح های جمعه به کوهنوردی بره در حالی که آقای ف دوست داشت صبح جمعه بعد از خوردن یک صبحانه مفصل جلوی تلویزیون لم بده و یا این که روزنامه و مجله محبوبش را ورق بزنه. نوشین دوست داشت هر روز ساعاتی را با دوستانش تلفنی یا اس ام اسی صحبت بکنه ولی آقای ف نمی تونست این علاقه نوشین را تحمل کنه. اوایل به سختی تحمل می کرد، بعدها سعی می کرد با لبخند بگه «نوشین جان فکر نمی کنی دوست هات یا شوهرهاشون کار داشته باشند؟!» بعد کم کم شروع کرد به ارائه پیشنهادهای جایگزین و وقتی اثر نکرد حسابی کلافه شد.

نوشین دوست داشت شب های جمعه یا مهمونی خونه دوست هاشون برند یا اون ها مهمونشون باشند و این برخلاف ضوابط و قوانین نامرئی زندگی آقای ف بود. آقای ف یک شب آروم در کنار نوشین یا دوستان معدود و اندک شمارش که اهل مطالعه و صحبت های سیاسی بودند را ترجیح می داد.

کم کم روزی رسید که آقای ف با این که نوشین را بسیار دوست می داشت این همه برونگرایی و رفت و آمد با دوستان پر شر و شور نوشین که باب میل آقای ف نبودند خسته اش کرد. شروع کرد به تغییر دادن نوشین. سعی کرد محیط کار، ارتباطش با دوستان و رفت و آمدهاش را به مدل های گوناگون تحت کنترل بگیره و سعی کنه جایگزین هایی براش پیدا کنه. نوشین را مجبور کرد با دوست ها و افرادی که مورد پسند خودش بود و با روحیه خودش می ساخت رفت و آمد کنه و متوجه نمی شد جمع ساکت و کسل کننده این افراد نوشین را افسرده می کنه.

آقای ف فراموش کرده بود با پکیج کاملی به اسم نوشین ازدواج کرده بود. آدم ها، پازل نیستند که اگه با قسمتی از طرحش حال نکردی و خوشت نیومد اون قسمت بخصوص را با حفظ بقیه قسمت ها، بریزی دور و طرح جدیدی جایگزینش کنی.

آقای ف فراموش کرد نوشین همین بود. از اول. اون نمی تونست و نباید عقاید خودش را به نوشین تحمیل می کرد اگر از اول نوشین را چنین که بود پسنیده بود و ازش خوشش اومده بود.

آقای ف باید یاد می گرفت که نه حق تغییر نوشین را داره و نه اجازه اش را. آقای ف فقط خودش را می تونست تغییر بده. آقای ف می تونست از احساساتش و خواسته هاش بگه. آقای ف می تونست از نوشین بخواهد شرایط اون را هم در نظر بگیره ولی حق نداشت نوشین را چنان تغییر بده که باب میل خودشه.

پیشنهادی که به آقای ف می شد داد چیه؟! این که بپذیره در دنیا فقط راه و روش اون در زندگی، ضوابط نامرئی اون، طرز فکرش و شیوه زیستنش تنها شیوه صحیح و درست نیست. باید به نوشین اجازه می داد زمان هایی خودش باشه و سعی می کرد تا جایی که می تونست خودش را با نوشین تطیبق می کرد و اگه نمی تونست اجازه می داد اون خودش به تنهایی درچنین جمع هایی حضور پیدا کنه.

ولی آقای ف اجازه داشت و حق داشت احساسات خودش را بیان کنه و از نوشین بخواهد به خواسته های اون هم احترام بگذاره و کمی میزان و شرایط رفت و آمدهاش را تعدیل کنه تا با نظام اون هم هماهنگ باشه.

نوشین می تونست به شرایط آقای ف نزدیک تر بشه ولی نه این که دقیق اونی بشه آقای ف می خواست.

اگه آقای ف و امثال آقای ف به جای تغییر و تحمیل شرایط زندگی خودشون، به دنبال پذیرش طرف مقابل و راه حلی باشند که راهی میانه مسیر هر دو باشه و شرایطی باشه مورد توافق هر دو خیلی از دلسردی ها و دلخوری ها توی زندگی ایجاد نمیشه.

همون طور الان نوشین بارها به دوست هاش میگه یکی از بزرگترین اشتباه های زندگیم ازدواج با آقای ف بود...

 

پیوست 1: آهنگ انتخابی این هفته من: باران تویی از گروه چارتار

پیوست 2: کرم های کوچولوم پیله تنیدند! الان هفت پیله سفید کوچولو داریم که با مهارتی بی نظیر تنیده شده اند. با دیدن تلاشی که برای پیدا کردن جای مناسب می کردند، برگ هایی که با رشته های نازک ابریشم به هم وصل کردند که سرپناهی برای پیله هاشون باشه و تلاش بی وقفه و خستگی ناپذیرشون بیشتر و بیشتر به قدرت بی نظیر خلقت پی بردم. همه چیز دقیق و سر جای خودش و بسیار بی نظیر و بی همتا.

بازی روزگار...

سلام

به این موقعیت دقت کنید:

دو زن و شوهر از روبه رو به هم نزدیک می شوند.

ده قدم مانده، مرد اولی به زن دومی خیره می شود و مرد دومی به زن اولی...

روزگار عجب بازی هایی داره، نه؟!

 

 

پیوست: دو شب پیش یک خواب بی نظیر دیدم. توی خواب دوستی که مدت هاست ندیدمش به دیدنم اومده بود و برام کادو، یک سرویس گردنبند، گوشواره و انگشتر از سنگ یشم حکاکی شده آورده بود. بی نظیر بود. رنگ سنگش از طیف فیروزه ای تا سبز روشن در نوسان بود. روی سنگ ها گل رز به صورت بسیار ظریفی حکاکی شده بود. واقعا بی نظیر و دل فریب بود. یادمه توی خواب هم بدجوری مجذوبش شده بودم با این که من خیلی اهل زیورآلات نیستم. یک جور اصالت بی نظیر و آرامش بخش داشت. این قدر عاشقش شدم که می خواهم هر جور شده یک چیزی شبیه و یا نزدیک به اون چیزی که درخواب دیدم تهیه کنم. کسی می تونه راهنمایی کنه؟!