مهرت را می گذارم کنار و می زنم لت و پارت می کنم!!!!!!

سلام

جمعه با فامیل رفته بودیم پارک پرندگان که جای دوستان خالی. در مسیر رفت یک خانواده داشتند به سمت ما می آمدند. صدای بلند صبحت های زن و شوهری که جلوی ما بودند نیاز به دقت خاصی نبود که توجه همه را به این مکالمه جلب کنه. مرد با خشم و صدای بلند گفت: مهریه ات را می گذارم کنار و این قدر می زنمت که لت و پار بشی!

حالم بد شد! خیلی بد شد! این دیدگاه را که نسبت به زن به عنوان یک کالا که مهرش را دادی پس صاحب اختیار اون هستی، شاید خیلی مردان داشته باشند.

حالا یک عده مثل این آقا این باور را به زبان میارند و سخت باور دارند که پول زنشون را دادند و صاحب اون هستند و هر رفتاری که دوست دارند و صلاح می دونند می تونند باهاش داشته باشند. دقیق مثل کالایی که خریداری شده و این کالا صاحب عقل و احساس و نظر نیست.

یک عده هم که این باور را در لایه های زیرین منطقشون پنهان کردند و بدون بیان آشکار این باور، عقیده دارند که بهتر از زن می فهمند، بهتر از اون عمل می کنند، بهتر از اون صلاحش را می دونند. صاحب اختیار اون ها هستند و اون ها باید به زن بگند چه بکنند و چه نکنند.

این افراد کسانی هستند که عمیقا باور دارند زنان موجوداتی کمتر و کهتر از اون ها هستند. مغزشون، منطقشون، توانایی هاشون و... کمتر از مردان است و برای ادامه زندگی نیاز به سرپرستی مردان دارند.

این نگاه کالایی به زن است که باعث بهره برداری ها و سواستفاده های جنـ.سی از زنان، به غنیمت بردن زنان در جنگ ها، کنیزی و آمیز.ش بدون اختیار و کمتر بودن دیه و حق سرپرستی و ... می شود.

 

و من با اندوه می اندیشم چه راه طولانی در پیش است که نگاه برابر و انسانی به زن بشود...

چالشی جدید ...

سلام

من از بچگی عاشق کتاب بودم. می تونستم ساعت ها بشینم و کتاب بخونم. یادمه هفت ساله بودم که توی یکی از کنجکاوی های پایانی ناپذیرم کلی کتاب قدیمی توی انباری خونه پیدا کردم. تازه کلاس اول را تموم کرده بودم. ولی نشستم به خوندن. این قدر طول کشید که مامانم با دلواپسی دنبالم گشته بود و در نهایت من را درحالی که کف انباری نشسته بودم و کلی کتاب دور و برم بود پیدا کرده بود.

کلاس پنجم دبستان که بودم یک گنج توی کمد خونه مادربزرگ پیدا کردم. کتاب های خاله و دایی کوچیکه که ازدواج کرده بودند و رفته بودند خارج از ایران و کتاب هاشون را در خونه پدری جا گذاشته بودند.

چندتاییش را دزدکی برداشتم و با خودم بردم خونه. می دونستم مامان اجازه نمیده این کتاب ها را بخونم برای همین بعد از این که همه می رفتند و می خوابیدند من زیر پتو و با چراغ قوه می خوندم. کتاب دزیره را 6 باری خوندم و یادمه اسامی سخت فرانسوی مثل روبسپیر که برام سخت بود تلفظش، با تلفظ خودم می خوندم!!!!

اول راهنمایی که بودم بابا برای مامان کتاب سینوهه را از یکی از دوستانش به امانت گرفت. مامان که می دونست من عاشق کتاب خوندنم جلد دوی کتاب را جایی مخفی کرد که من نتونم بخونم ولی غافل از این بود که اردیبهشتی کوچولو کنجکاوتر از این حرف هاست که بشه ازش چیزی مخصوصا اگه مورد علاقه اش باشه را پنهان کرد. (البته هم من و هم مامان پنهان کارهای خبره ای نیستیم!)

در مدت زمانی که مامان جلد یک را می خوند من جلد دو را خوندم و چون سرعتم بیشتر مامان بود وقتی تمومش کرده بودم هی یک جوری که مثلا مامان متوجه اصل قضیه نشه ازش می پرسیدم کی کتاب را تموم می کنه؟!

وقتی جلد یک را خوندم تازه فهمیدم چی به چی بوده! یادمه اون روزها از خودم می پرسیدم مگه خواهر شدن چه مشکلی داره که این خانمه این قدر سینوهه را به خاطرش تیغ می زنه؟!

بیشتر پول عیدی هام صرف خرید کتاب می شد و همیشه به کتابخونه ای که به مرور تک تک کتاب هاش را با علاقه خریدم افتخار می کردم و می کنم.

من روی هیچ چیز توی زندگیم تعصب ندارم الا کتاب هام. یک جوری روش تعصب دارم. کثیف نشه، خراب نشه، گم نشه، اگه به کسی امانت بدهم و دیر کنه یا گم کنه کلافه میشم.

به خاطر همین تعصب بوده که بخشش هیچ چیز توی زندگیم به اندازه کتاب هم برام سخت نبوده.

چندی پیش داشتم کتاب خونه کوچک خونه خودمون را مرتب می کردم. (کتاب خونه ام در خانه پدری دست نخورده مونده ) چون خونه ما کوچکه و امکان اضافه کردن کتاب خونه دیگری نیست، تصمیم گرفتم تعدادی از کتاب هام را که مدت ها بود نگاهی هم بهش نیانداخته بودم و احتمال بازخوانیش کم بود را از کتاب خونه بیرون بکشم تا جا برای کتاب های تازه باز بشه.

کتاب ها یک گوشه روی هم بود و من با دلم کلنجار می رفتم که چی کارش کنم که باران پاییزی عزیز من را به یک چالش دعوت کرد که حقیقتا یک چالش هم هست. (می تونید جزییات این چالش و دعوت را در وبلاگ خودش بخونید)

خوب حقیقتش اینه من هنوز این قدر دلبستگی به کتاب هام دارم که نمی تونم اون ها را روی نیمکت بگذارم و برم. دیروز عصر که رفتم پارک مرتب به نیمکت ها و آدم هایی که روش نشسته بودند نگاه می کردم و هی سبک سنگین می کردم که آیا این ها دریافت کننده های خوبی برای کتاب های عزیز من هستند؟!

پسرهای جوانی که کنار هم بودند ولی مدام با گوشی هاشون بازی می کردند و پشت سر هم سیگار می کشیدند. دخترهای جوونی که آرایش های غلیظی داشتند و زیر چشمی به رهگذران مذکر نگاه می کردند و می خندیدند. پیرزن هایی که با صدای بلند پشت سر دیگران غیبت می کردند و بچه های شیطون که با هر چیزی به دستشون می رسید، بازی می کردند و...

البته نمی خواهم سیاه نمایی کنم ولی تعداد کسانی که حس می کردم واقعا به مطالعه علاقه مندند کم بودند.

اینه من ترجیح می دهم کتاب هام را به کتاب خونه اهدا کنم و یک کتابخونه کوچک وسط یک پارک باصفا را هم در نظر گرفته ام. از باران پاییزی عزیز هم تشکر می کنم که سبب خیر شد و این انگیزه را بهم داد.

به رسم این بازی یا چالش باید پنج نفر را برای این امر نیک دعوت کرد:

1- آنای عزیزم که می دونم قبلا چندین کتاب به کتاب خونه و کلی دوست اهدا کرده.

2- گل آبی عزیز که اونم همین جوری دست و دلبازی خاصی در زمینه کتاب داره.

3- آقای بی ربط که می دونم خیلی اهل کتاب و مطالعه هستند.

4- مهرپرور عزیز که شخصیت بسیار بخشنده ای داره.

5- برای تو دوست داشتنی به خاطر این که این حرکت به شهر خودم هم برسه.

 

امیدوارم خدای ناکرده این دعوت از سمت من باعث نشه این دوستان به زحمت بیوفتند و امید است این یک حرکت زیبا و دائمی باشه برای بالا بردن فرهنگ کتاب خوانی.

چشم چرانی!

سلام

اگه زن باشید احتمالا این صحنه را تجربه کرده اید.

توی خیابون دارید راه میرید و مردی از سمت مقابل شما میاد و نگاه خیره اش روی شما چندین ثانیه مکث می کنه. شاید با حرکت شما هم سرش بچرخه و با نگاهش شما را دنبال کنه.

یا این که پیش اومده باشه فردی به شما و ظاهرتون متلکی بگه. همراه با خنده یا سوت یا چشمک.

این زمان ها چه احساسی خواهید داشت؟! چه جوری برخورد می کنید؟! برام از حستون نسبت به این اتفاق، خودتون و این مردان بنویسید.

وایبر! بودن یا نبودن؟! مسئله این است!!!!

سلام

بشر از قدیم نیاز به زندگی اجتماعی داشته. برای گریز از تنهایی راه های مختلفی را امتحان کرده. تا 40-50 سال قبل زن های فامیل یا همسایه ها گه گاه دور هم جمع می شدند و یک سکنجبین و کاهویی باهم می خوردند و یک سبزی پاک می کردند و کلی حرف می زدند و این نیاز را برطرف می کردند.

بعدها با فراگیرتر شدن تلفن دیگه نیاز به رفتن خونه یکدیگر نبود و می شد هر وقت دل آدم گرفت یک زنگی به مامانی، خاله ای، دوستی زد و بعد از کمی صحبت احساس بهتری پیدا کرد.

بعد از اون با اومدن اینترنت و شبکه های اجتماعی دامنه ارتباطات مردم وسیع تر شد و از خاله و عمو و پسردایی به افرادی در شهرها و کشورهای دیگه رسید.

این روزها هم که گوشی های هوشمند و اینترنت وای فای و وایبر و واتس اپ و لاین و ایستاگرام و... دیگه آخرین موانع را هم برداشته.

این تکنولوژی ها یک خوبی هایی داره و یک بدی هایی.

جدا از بحث اعتیاد و دور شدن عاطفی اعضای خانواده ها و... معضل دیگه اش فراگیر شدن پیام های جعلی و یا متن های ادبی سرقتی با 200 تا نویسنده است!!!!!

یک متن ادبی را با چند نویسنده مختلف دریافت می کنی که احتمالا هیچ کدوم نویسنده اصلی این متن نبودند. جمله شوپنهاور را به اسم سارتر می زنند، جمله سارتر را به اسم نیچه و... سخنان حکیمانه از زبان دکترحسابی میگند بعد همون سخن را از زبون دکتر شریعتی بعد برحسب شرایط پای تهمینه میلانی و سمیمن بهبهانی و ... را هم به وسط می کشند.

بدتر از اون پیام های هشدار دهنده ای است که جد هشتاد و سومت را هم قسم داده که باید این متن را منتشر کنی و کپی اجباریه. بعد از یک سری مواد سمی مجهول و بی نام که یکهویی توی یک مواد غذایی پیدا شده و در لحظه می زنه خاندانت را کل اجمعین سوسک می کنه، خبر میده که از قضا یا رییس بیمارستان نمازی پرده از این راز وحشتناک برداشته یا رییس بیمارستان امام خمینی!!!!! جالبه متن همه شبیه همه فقط اسم ماده غذایی و اسم بیمارستان گه گاه عوض میشه! بعد هیچ وقت هم نمیگند خوب این ماده سمی چی هست؟!

بامزه ترینش یک ویروس کشنده به اسم علمی Boghs بود که اگه از طریق اشک خارج نشه می زنه معده ات را می ترکونه و بعد محل تجمعش هم توی گلوهه!!!!!!!!!!

یا کلی پیام هایی که همه افتخارات دنیا را از سه هزار قبل و سه هزار بعد به کوروش کبیر و داریونش نسبت داده! مثلا لباس زیر ملکه هخامنشی که هنوز لکه شیرش روش خشکیده مونده و با یک تکنولوژی ماورای زمینی اسم خلیج فارس روی دو تیکه چپ و راست این لباس خاک برسری نوشته شده! اونم فقط با نور یو وی قابل دیده و من موندم چه طور اسم این خلیج با عظمت را روی لباس زیر ملکه نوشتند؟! جا قحطی بود برای اثبات حقانیت مالکیت برحق ایران؟!؟! مثلا نمی شد رو تاج خود پادشاه یا حداقل زیرپوشش حک کنند؟! پادشاهان قبلی ما غیرت نداشتند؟! اگه یک دفعه پادشاهان سایر ممالک ازشون مدرک می خواستند لباس زیر اهل و عیال را می کوبوندند رو میز مذاکره؟!؟!؟!

باحال ترش اینه که با جذر و مد دریا هم سایزش کوچیک و بزرگ میشه! حالا به فرض که واقعا این جوری باشه مگه هیکل آدم ها با جذر و مد بزرگ و کوچیک میشه؟! یعنی ما صبح سایز 38 هستیم شب سایز 42؟!؟!

یا از همه بدتر فیلم هایی که توی واتس اپ میاد! یعنی فیلم عروسی ملت و جفتک پراکنیشون و رقص حمید لو.لایی و مهمونی فلان هنرپیشه آخه به ما چه؟! حریم خصوصی برای این ها معنی هم داره؟!

وقتی وای فای را روشن می کنی بمباران پیام میشی! بعد 99 درصد تکراری! حالا یک مقداریش هم که مفاهیم زیبا داره این قدر زیاد برای آدم میاد که ارزش معناییش به سمت صفر میل می کنه! این قدر جوک برای آدم میاد که سرسری یک نگاهی می اندازه که شماره 286 پیام نخوانده پاک بشه! دیگه خنده بعید می دونم به لب کسی بیاد!

 

دوستان، عزیزان هر چیزی اگه از حدش رد بشه تبدیل به معضل میشه! اگه خواستید پیامی ارسال کنید قبلش ببینید درسته یا نه؟! از صحتش مطمئن باشید. مخصوصا اونی که حالت علمی داره. اگه یک پیام واقعا صحت داشته باشه اولا اسم شخص، دانشگاه، ماده سمی یا شیمیایی به صورت کامل، واضح و علمی بیان میشه. ته متن حتما منبع بیان میشه یا لینک خبر گذاشته میشه. خواهشا هر پیامی را ارسال نکنیم. این جوری باعث ایجاد و پخش یک سری شایعات میشیم.

خود من خیلی حساسم روی انتشار این پیام ها. یک زمانی هر کسی توی گروه از این پیام های کذب و غلط می داد سعی می کردم مودبانه و با بیان دلیل بهش بگم این پیام اشتباهه و قبلش کلی عذر می خواستم. ولی عکس العمل بیشتر دوستان خیلی بد بود. انگار دارم به شخصیت اون ها توهین می کنم. یک روز که یکی از بچه ها گفت تو انگار لذت می بری ما را ضایع کنی...

واقعا دلم گرفت! چه لذتی؟! واقعا چه لذتی؟! غیر از این بود که می آمدم خودم را خراب کنم تا کمی از انتشار اکاذیب جلوگیری کنم؟ اشتباه من چی بود که وظیفه خودم می دونستم اگه چیزی می دونم بی تفاوت نباشم؟!

اگه ما مدام می نالیم که کشورمون روز به روز داره پسرفت می کنه و از پیشرفت دوریم، حداقل سعی کنیم از خودمون و روابط جزییمون شروع کنیم و کمی حساب شده تر از این ابزار تکنولوژی استفاده کنیم.  

 

پیوست: همین وایبر و ... باعث شده وبلاگستان از رونق بیوفته! خیلی وبلاگ ها آپ نمیشه یا دیر به دیر آپ میشه. میزان وبلاگ خونی و کامنت گذاری اومده پایین. چرا؟! آخه چرا؟! خیلی غم انگیزناکم!!!!!!!! اگرچه من هم جزو استفاده کنندگان این تکنولوژی ها هستم ولی هیچ چیز را، هیچ چیز را با وبلاگم عوض نمی کنم.