جادوی هری پاتر

سلام

فکر کنم چند روز بعد از امتحانات کنکور بود که با هری پاتر آشنا شدم. با دوستم رفته بودیم کتاب بگیریم. دیدم هی سراغ این کتاب را می گیره. ازش که پرسیدم چه کتابیه کلی تعریفش را کرد. این قدر که وسوسه شدم و من هم یک کتاب مثل اون خریدم. اولین کتابی که از هری پاتر خریدم و خوندم هری پاتر و حفره اسرار بود و همون دم جادوی هری پاتر من را تسخیر کرد...

سالیان ساله که کتاب های تخیلی با چاشنی سحر و جادو و امور اسرارآمیز طرفداران خودش را داشته ولی میشه به جرات گفت در سال های اخیر هیچ کتاب تخیلی به اندازه هری پاتر طرفدار اون هم در مقیاسی چنین  وسیع نداشته... این همه کلوپ و هوادار و سایت... از لوازم و اسباب های مربوط به این داستان بگیر تا حتی تست روانشناسی و گروه بندی و ...

چرا؟! چرا جادوی هری پاتر این قدر سریع همه را طلسم خودش کرد؟!

جوابش اینه که با وجود این که دنیای خیالی و سحرآمیزی که جی. کی. رولینگ ساخته این همه با دنیای ما آدم های عادی یا به قولی مشنگ ها فرق داره ولی در واقع داستان هری پاتر داستان زندگیه... قهرمان هاش از جنس مردمند... با همون عواطف و احساسات و دل نگرانی ها... با همون اشتباهات و خطاها... خشم ها و ترس ها و شخصیت ها...

هیچ بزرگنمایی اغراق آمیزی در شخصیت های داستان نیست. هیچ فاصله ای بین زندگی قهرمان ها با مردم عادی نیست. هیچ صفر و صدی نیست! آدم های خوب داستان الهه خوبی و پاکی و بی عیبی نیستند و آدم های بد داستان نماد مسلم و مسجل شیطان. زبان داستان ساده و روانه، مثل زبان زندگی مردم عادی. شعار دادنی در کار نیست. همه چیز رنگ زندگی داره. مثل زندگیه. جایی که شخصیت های داستان باید بمیرند، می میرند. بی رحمانه، مثل زندگی. انتهای داستان یک پایان خوش کلیشه ای نیست! شخصیت های محبوب داستان با بی رحمی می میرند. سیریوس، دامبلدور، لوپین، تانکس و فرد! این عین زندگیه... هیچ تصنعی در کار نیست.

شخصیت ها هم از جنس خودمون هستند. با احساساتی شبیه خودمون. جایی که هری می ترسه واقعا ترسش را نشون میده، جایی که متنفره کینه و عداوتش را نشون میده، جایی که خشمگینه فریاد می زنه و جایی که قلبش می لرزه، مثل یک نوجوان گیج و سردرگم میشه! شخصیت های خوب داستان نقاط ضعف و تیره خودشون را دارند. هری یک پسر خیلی خوب و بدون عیب نیست. قانون شکنی می کنه، از دستورات سرپیچی می کنه و از حد و مرزها رد میشه! گاهی گستاخی می کنه، تنبیه میشه و باز همون کارهای سابق را با شدت و پافشاری بیشتر انجام میده! دامبلدور شخصیت محبوب و خردمند و دانای داستان گذشته تاریک و سرزنش باری داره... از اول چنین عاقل و جا افتاده نبوده و هنوز هم تا آخر عمرش با وجود هوش و داناییش نقاط ضعفی داشته...

توی داستان هری پاتر یاد می گیریم که افرادی که با ما فرق دارند لزوما بی احساس و سنگدل و خبیث نیستند! فقط با ما متفاوتند! اون ها هم احساساتی شبیه ما را تجربه می کنند. مثل ترس و عشق... دراکو مالفوی با وجود دشمنی مداوم و منش متفاوتش جایی که می تونست هری را لو نداد... واقعا بد نبود... کیچر با وجود بدجنسی و سرپیچی آشکارش  در نهایت احساسات رقیقی نسبت به کسانی داشت که اون را می دیدند و باهاش مثل آشغال برخورد نمی کردند... ریگولوس بلک با وجود اعتقادش به اصیل زادگی و تفاوتش با برادرش جونش را داد تا اشتباهش را جبران کنه... در حالی که برعکسش برادرش با همه خوبیش جونش را به خاطر یک اشتباهش از دست داد... و در انتها اسنیپ که این همه مورد نفرت هری بود و باهاش تنش و برخورد داشت بیشترین کمک و فداکاری را براش کرد... این نشون میده انسان هایی لزوما متفاوت با ما به معنای بد بودن صددرصد نیستند. اون ها هم احساساتی شبیه ما را تجربه می کنند...

یاد می گیریم افراد برای عزیزانشون دست به هر کاری می زنند. پدر لونا برخلاف عقایدش برای نجات دخترش مستاصلانه هری را تسلیم مرگخوارها می کنه و از طرف دیگه مادر دراکو برای رسیدن به فرزندش به اربابش خیانت می کنه و براش مهم نیست که چنین دروغ خطرناکی بگه... اون فقط پسر عزیزش را می بینه و برای سالم نگه داشتنش هرکاری می کنه... همون طور که مادر هری برای پسرش جونش را میده...

اما ولدمورت چی؟! اون که دیگه نقطه مثبت نداره! اتفاقا اون هم از جنس مردمانی از دل جامعه است. تام ریدل نماد افرادی از جامعه است که دچار اختلال شخصیت ضداجتماعی یا بهتره بگم جامعه ستیزی هستند.

کسانی که هیچ وجدان یا اصول اخلاقی ندارند. همدلی و پشیمانی و رافت براشون تعریف شده نیست. احساسات و عواطف کمرنگی دارند یا اصلا ندارند. بی نهایت سنگدل و بی وجدان هستند.  در کمال خونسردی آدم می کشند و جنایت می کنند. ولی در ظاهر بسیار خوش برخورد، فریبنده، چرب زبان و  زیرک هستند. تمام داستان تام ریدل عین حقیقته! سنگدلی و شرارت کودکیش، چرب زبانی و محتاطی دوران مدرسه، فریبندگی و دلرباییش و بی رحمی و شقاوتش در کشتن پدرش و ... همه ریشه در واقعیت داره...

داستان هری پاتر  با وجود این همه نماد آشکار از جادو و دنیای متفاوتش در حقیقت برخاسته از وجود و ذات ماست. چون از ماست بر دلمون می نشینه و ما را به دنبال خودش می کشونه و مثل  زندگی خیلی جاها ما را غافلگیر می کنه...

داستان هری پاتر داستان انتخاب هاست...

مهم نیست که چه گذشته تاریکی داشتی یا ذره ای از روح شیطان در وجود توست، مهم نیست که در گذشته مرگخوار بودی یا مهم نیست جلوی یک پیرمردِ ناتوانِ بدون چوب دستی ایستادی، مهم نیست که ترسیدی و جا زدی و رفتی ... مهم انتخاب نهایی توست که معلوم می کنه تو چه ذاتی داری... این انتخاب هاست که از پیتر پتی گرو یک خائن می سازه و از ریگولوس بلک یک قهرمان...

داستان اشتباهاته...

داستان اشتباه ولدمورت که پیشگویی را کامل نشنید و عجولانه به دنبالش رفت. داستان اشتباه اسنیپ که سریع مضمون پیشگویی را به اربابش گفت و عمری پشیمون شد. داستان اشتباه والدین هری که به دوستی ضعیف النفس اعتماد کردند. داستان اشتباه هری که به یک رویا اعتماد کرد و  ناخواسته باعث مرگ سیریوس شد. داستان اشتباهات بی انتهای ولدمورت...

 داستان زندگیه...

زندگی هایی که خیلی شبیه زندگی ماست... عده ای از ما شبیه رون شوخ طبع و ساده و بی آلایش ولی کمی ترسو و دمدمی مزاج هستیم... یک عده مثل هرمیون (یا هرمایونی) قانون مدار، عقل گرا و در عین حال شجاع و قاطع و یک عده مثل هری شجاع، قانون شکن، بی آلایش با قلبی پاک و بی پروا و با حسی از الهام و شهود...

داستان زندگی خیلی از ماهاست، داستان انتخاب های اشتباه و درستمون، تاوان هایی که براش می دهیم و در نهایت جهت و خطی مشیی که انتخاب می کنیم... تصمیم های سرنوشت سازی که می گیریم و مسیرهایی که برمی گزینیم و درش قدم می گذاریم...

 

جی. کی رولینگ داستان زندگی خیلی از ماها را نوشته برای همینه که جادوش این همه موندگار شده...

 

پیوست: بگم من از فیلم های هری پاتر اصلا خوشم نمیاد! یک جورایی به روند داستان و مخصوصا شخصیت هری پاتر خیانت شده تو فیلم هاش!

آلبر کان و هدف زندگی!

سلام

چند وقت پیش مستند آلبر کان را از بی.بی.سی دیدم! (البته اون زمانی که به لطف پارازیت همه کانال ها عزای عمومی اعلام نکرده بودند و کلا سیاه پخش نمی کردند!!!!)

آلبر کان یک تاجر ثروتمند یهودی بود که البته از کودکی فقیر بوده ولی با درایت و تلاش به این ثروت هنگفت رسید.

آلبر کان هیچ وقت ازدواج نکرد و مجرد بود و هیچ بچه ای نداشت! ولی از خودش گنجینه ای به جا گذاشت که در دنیا بی نظیر بود! صدها هزار عکس و فیلم که برای صد سال پیش کیفیتی بی نظیر داشتند. عکس هایی از سرتاسر جهان و از زندگی و آداب و رسوم هر روزه مردمانی عادی که رنگی هم بود. واقعا مجموعه ای بی نظیر و دیدنی بود.

آلبر کان که بر این باور بود با آشنایی با مردم و فرهنگ های مختلف راه برای صلح و آشتی جهانی هموار می شود نه تنها همه ثروت خودش را برای فرستادن عکاسانی حرفه ای با بهترین تجهیزات به نقاط مختلف خرج کرد، بلکه به جوانان کشورهای مختلف برای تحصیل بورس و کمک هزینه می داد.

ولی از همین مردی که این مجموعه عکس و فیلم بی نظیر را جمع آوری کرد حتی به تعداد انگشتان دست هم عکس در دست نیست...

راستش بعدش به فکر فرو رفتم. به نظرم اومد بعدها، وقتی چندین سال از مرگ ما گذشت، دیگران از ما چگونه یاد می کنند؟!

اون موقع دیگه نه مهمه که شوهرت بداخلاقه یا زنت زیادی خرج می کنه، دیگه مهم نیست بچه داری یا نداری، حتی مهم نیست که اصلا ازدواج کردی یا نه؟! مهم نیست چی خوندی، خونه ات چند متر بوده یا ماشین زیر پات چند میلیون بوده!

وقتی این دنیا را ترک کردی کسی نمیگه فیش حقوقت چند بوده و یا برای مهمونی چه لباسی پوشیدی! مهم نیست با شوهرت دعوات شده و یا مادرشوهرت بهت چی گفته و یا از دست پدرزنت ناراحتی... اون موقع هیچ کدوم از این ها مهم نیست...

مهم اینه دیگران از تو چگونه یاد می کنند... از تو چه خاطره ای دارند... مهم اینه چه کاری کردی که اثرگذار باشه و خدمتی باشه برای بشریت، برای همنوع هات...

خوب مسلمه همه ما آلبر کان با یک ثروت هنگفت نمیشیم! همه ما توان این را نداریم که یک اثر ماندگار به جا بگذاریم که جهانی بشه و بعد از قرن ها ازش یاد بشه... ولی هر کدوم از ما در حد وسع و توان خودمون می تونیم یک رد یا اثر مثبت از خودمون حداقل در محیط اطراف خودمون بر جا بگذاریم!

عمه من وقتی فوت کرد، هیچ بچه ای نداشت! ازدواج مزخرفی هم داشت! ولی بعد از مرگش یک یادبود ازش در بیمارستانی که سال ها پرستارش بود، ساخته شد! همه دکترها و همکارهاش دوستش داشتند... هنوز هم وقتی کسی مریض میشه و نیاز به کمک پزشکی داره جای خالیش خیلی حس میشه... اگرچه گاهی زبون تندی داشت ولی موقع بیماری و نیاز شیرزنی بود که بی نهایت حامی و با عطوفت بود...

شاید بد نباشه هر روز صبح که از خواب بیدار شدیم به این فکر کنیم که امروز چه کار مثبت و اثرگذاری می تونیم بکنیم!

 

پیوست: منظور من این نیست که مسائل مادی و زندگی زناشویی و بچه دار شدن مهم نیست! هست! معلومه که زندگی شاد و رفاه خیلی در کیفیت زندگی و پیشرفت مهمه ولی این قدر مهم نیست که بشه همه زندگی ما! همه هدف ما! این قدر مهم نیست که یادمون بره برای چی به دنیا اومدیم و چه کارهایی می تونیم بکنیم!

سنگدلی...

سلام

دقیق نمی دونم کی بود؟! اواخر بهار یا اوایل تابستون که متوجه حضور چهارتا بچه گربه ناز و دوست داشتنی توی محله خودمون شدیم. خیلی ناز بودند و همگی با هم یک گوشه پناه می گرفتند تا مادرشون که یک گربه سیاه بود بیاد سراغشون و براشون غذا بیاره! کم کم پسرک بهشون علاقه مند شد و مدام براشون غذا می برد. خیلی بامزه بودند، مخصوصا یکیشون که راه راه خاکستری بود و آقای اردیبهشتی می گفت ما به این رنگ میگیم بِدِنجیلی!!!!! کم کم پسرک شروع کرد باهاشون بازی کردن! یک طناب بلند داشت که تکون که می داد بچه گربه ها دنبالش می دویدند و سعی می کردند بگیرندش و یا خیز می گرفتند و می پریدند روش! برنامه هر روز پسرک این شده بود که یک ساعت بره باهاشون بازی کنه و کار هر روز من این شده بود که براشون غذا نگه دارم! باقی مونده های گوشت و مرغ ناهار و شام! این قدر شیطون و بانمک بودند که کم کم من و آقای اردیبهشتی هم عاشقشون شدیم!

من حیوانات را دوست دارم ولی نه به عنوان حیوان خانگی، شاید به دلیل حساسیتم مخصوصا به موی گربه! ولی دلبستگی ما به این بچه گربه ها وصف نشدنی بود. یک روز تو اوایل پاییز بود که راه راه خاکستریه گم شد! خیلی دنبالش گشتیم و پیدا نشد! پسرک گفت حتما ازدواج کرده و از این محله رفته؟!؟!؟! تا این که یک روز آقای اردیبهشتی گفت یکی از همسایه ها جسدش را لای تیر و تخته های یکی از همسایه های دیگه، نزدیک انباریش پیدا کرده! دلمون خیلی خیلی سوخت ولی به پسرک هیچی نگفتیم که خیال کنه واقعا ازدواج کرده و رفته!

بامزه ما رفت ولی خواهر و برادرهاش پیش ما بودند. دوتا سیاه و سفید و یک مشکی خالص! یکی از این سیاه و سفیدها خیلی خیلی احساساتی بود. عادت داشت می آمد بین پامون و خودش را به پاهای ما می مالید و سرش و زیر چونه اش را می گذاشت روی کفش ما! این قدر به پسرک عادت کرده بودند و دوستش داشتند که صبح به صبح وقتی منتظر سرویس بود از هرکجا که بودند خودشون را می رسوندند پیشش تا همین دقایق اندک را باهاش بازی کنند. وقتی از خونه می رفتیم بیرون تا مسافتی ما را بدرقه می کردند. حتی این اواخر به غذایی هم که براشون می بردیم اهمیت نمی دادند بیشتر دوست داشتند پیش ما و دور و بر ما باشند. هوا که سرد شد خونه شون عملا شد پارکینگ ما! کنار جای پارک ما یک برآمدگی هست که از کنارش لوله های مربوط به سیستم گرمایش مرکزی می گذره و اون جا گرمه! صبح به صبح که می رفتی می دیدی این سه تا گربه کنار هم جمع شدند و روی این برآمدگی خوابیدند. ظهرها پسرک قبل از این که بیاد تو خونه اول به گربه هاش یک سری می زد و بعد می آمد تو... خلاصه که یک جورایی عضوی از خانواده ما بودند...

میگم بودند... چون دیگه نیستند... چند روز پیش آقای اردیبهشتی وقتی میره پایین تا با ماشین جایی بره جسد گربه سیاه و سفید مهربون و احساساتیمون را پای ماشین و کنار جایی همیشگیشون پیدا می کنه...

خود آقای اردیبهشتی خیلی ناراحت شد و وقتی به من گفت خیلی خیلی غصه ام شد! باز به پسرک هیچی نگفتیم. ولی هر روز میره و به اون برآمدگی خالی نگاه می کنه و یک آهی می کشه! میگه این ها هم رفتند؟!؟!

چیزی که خیلی ناراحتم می کنه اینه که آخرین باری که دیدمش وقتی بود که پسرک را برده بودم دکتر. همین که ماشین را آوردم تو پارکینگ به استقبالمون اومد! پسرک سینه اش خیلی خراب بود و سرفه های بدی می کرد. چون سابقه آلرژی داره ترسیدم اگه بیاد و خودش را به ما بماله موهاش باعث بدتر شدن حساسیت پسرک بشه. به گربه حساسمون گفتم بشین! نیا جلو! همون جا بشین! آفرین پسر! نشست و با اون چشم ها کهرباییش مظلومانه نگاهمون کرد. پسرک گفت مامان ازت حساب می بره ها!

از این دلم می گیره آخرین بار نوازشش نکردیم! لمسش نکردیم! نگذاشتیم از محبتمون برخوردار بشه. نشست و نگاهمون کرد و ما رفتیم تو و در را بستیم...

آقای اردیبهشتی گفت می دونم کار اون پسره است! گفتم کدوم؟! گفت چند وقت پیش وقتی یکی از پسرهای همسایه داشت بهشون غذا می داد و من و پسرک هم باهاشون بازی می کردیم یکی از پسرهای ته کوچه اومد و سرشون داد زد که فرار کنند. پسرهمسایه گفت چی کارشون داری؟! کاری به کارت که ندارند؟! گفته بود ازشون بدم میاد! یک روز آخر بهشون سم می دهم تا بمیرند و از شرشون راحت بشم! حالا می بینی!

آقای اردیبهشتی می گفت من می دونم کار همونه! وگرنه چه دلیل داشت این گربه این جوری بمیره؟! چرا اون دوتای دیگه هم نیستند؟!

نمی دونم حقیقت داره یا نه؟! ولی اگه واقعی باشه... آخه چی باعث میشه یک آدم این قدر سنگدل بشه؟! چی باعث میشه ما آدم ها این قدر خودبزرگ بین و خودخواه بشیم که فکر کنیم صرف دوست نداشتن ما مجوز میشه که جون یک موجود زنده را بگیریم؟! مگه ما کی هستیم؟! چی میشه این قدر توهم می زنیم که خودمون را مرکز دنیا می بینیم و به خودمون حق می دیم حق حیات و زندگی، حق بقا را از دیگران بگیریم؟! آخه ما کی هستیم؟!

 

این روزها هر بار در یخچال را باز می کنم چشمم به یک بسته غذای باقی مونده میوفته که آخرین بار جمعشون کردم برای گربه ها و هیچ وقت نشد بهشون بدهم... نمی دونم چرا دلم نمیاد بندازمشون دور... هربار نگاهش می کنم و پشتم را می کنم به یخچال و درش را می بندم...

 

پیوست: این مدت که نبودم، حس کردم که زیاد هم به اینترنت و وبلاگ اعتیاد ندارم و می تونم راحت بدون اون ها هم زندگی کنم! ولی بعد متوجه شدم اعتیادم از اینترنت و وبلاگ نویسی به اس ام اس بازی با مامانم و چت گروهی با اعضای فامیل توی لاین تغییر ماهیت پیدا کرده! یعنی قانون بقای اعتیاد ثابت شد! اعتیاد از بین رفتنی نیست بلکه از شکلی به شکل دیگه تبدیل میشه!


بعدا نوشت: جا داره از دوست عزیز، جناب آقای علیرضا بابت زحمتی که برای هدر وبلاگ کشیدند تشکر کنم. سپاسگزارم.

غیبت صغری!

سلام

یک هفته نیستم! دوستانی که همیشه همراهم بودند، احتمالا می دونند چرا!  


از لطفتون و انرژی مثبتتون سپاسگزارم.

مردانی از جنس افسانه

سلام

تو یکی از سفرهام به خونه پدری، باز یک نگاهی به کتابخونه قدیمیم انداختم تا بیبنم کتابی پیدا می کنم که ارزش دوبار خوندن را داشته باشه؟! کتاب انقیاد زنان جان استوارت میل را پیدا کردم. این کتاب را وقتی خریدم که تو سال دوم دانشگاه برای یک درسی دست به یک تحقیق نسبتا خوب و اصولی درباره فمنیسم زدم! کتاب را برداشتم که بخونم.

ابتدای کتاب درباره زندگی نامه میل بود، این که در سه سالگی یونانی یاد گرفته و در 12 سالگی به فلسفه و منطق و علم اخلاق روی آورده. این که به شعر علاقه داشته ولی پدرش منعش می کرده و این که در 21 سالگی دچار یک بحران روحی میشه و ...

میل تو  24 سالگی  توسط یک کشیش با یک خانم متاهل به اسم هاریت تیلور آشنا میشه که اهل شعر و  تفکر بوده ولی از قضا شوهر بازرگانش اندیشه های او را درک نمی کرده! این دو رابطه دوستانه را که به توصیف خود میل "ارزشمندترین دوستی همه عمرم" بوده را آغاز می کنند و به تبادل کتاب و نامه می پردازند.

این قسمت را به طور کامل از خود کتاب نقل می کنم:

" آن ها به نظر دیگران در مورد خود کاملا بی اعتنا بودند و حتی روزهای تعطیل را با هم می گذراندند. اما تقریبا به یقین می توان گفت که هاریت در اطمینان دادن به همسر خود که رابطه او و میل صرفا فکری است، صداقت کامل داشته است و این ادعا به احتمال بسیار تا بیست سال بعد که همسر هاریت درگذشت و آن ها با هم ازدواج کردند، هم چنان قرین صداقت بود. میل پیش از ازدواج سندی تنظیم کرد و از همه حقوقی که به موجب قانون نسبت به همسر خود پیدا می کرد چشم پوشید"

راستش بعد از خوندن این قسمت یک کم در بهت فرو رفتم. تمام نوشته ها، مقالات و نظریات میل یک طرف و کاری که کرده یک طرف دیگه! خیلی از ماها حرف زیاد می زنیم ولی وقتی پای عمل می رسه کمیتمون می لنگه!!!! پیش خودم فکر کردم یعنی الان هم چنین مردانی پیدا میشند؟! (اون زمان میل برای خودش پدیده ای بوده بسیار بسیار نادر!!!!!) الان هم مردانی پیدا میشند که بیست سال با زنی همراه باشند و به روح و فکر و حسش بیشتر بها بدهند؟! که زن را انسان ببینند؟! به عنوان یک دوست، همفکر، همراه و هم سطح؟!

راستش نمی دونم یک کم بدبین شدم یا به نظر می رسه این چنین مردانی هر چند صدسال یک بار، مثل ستاره دنباله دار هالی، ظهور می کنند؟! اونم به تعداد بسیار اندک؟!